0

خاردارهای شگفت انگیز

 
sadra_sn
sadra_sn
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 302
محل سکونت : زنجان

مهمان کوچولو
شنبه 27 آذر 1389  7:12 PM

مهمان کوچولو

امام وقتی شنید که مهمان کوچولو دارد گفت: «همین الان بیاوریدش داخل.»

دختر کوچولو را به اتاق امام بردند. امام، دختر کوچولو را بغل کرد و بوسید. بعد او را روی زانویش نشاند. دست مهربانش را بر سر دختر کشید. دختر کوچولو با خودش گفت: «وای، چه آقای مهربانی!»

امام با دختر کوچولو حرف زد. دختر به امام نگاه کرد. لبخند امام را دید. لب های دختر هم به خنده باز شد. آن هایی که در اتاق امام بودند، خوشحال شدند؛ چون دختر کوچولو می خندید. انگار اصلاً ناراحتی ندارد!

موقع رفتن بود. دختر کوچولو خوشحال بود که امام را دیده بود. امام از روی میزش گردنبندی را برداشت. گردنبند را یک زن ایتالیایی برای امام آورده بود. امام گردنبند را به گردن دختر کوچولو انداخت و گفت: «این هم برای دختر کوچولوی من!» دختر کوچولو به گردنبند نگاه کرد. باز هم خندید، و با لبخندش از امام تشکّر کرد.

اکرم باریکلو_سنجاقک

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها