پاسخ به:حضرت محمد (ص)
شنبه 9 اسفند 1393 5:53 PM
صلح حديبيه
پيغمبر اکرم در زمان خودشان صلحى کردند که اسباب تعجب و بلکه اسباب ناراحتى اصحابشان شد، ولى بعد از يکى دو سال تصديق کردند که کار پيغمبر درست بود. سال ششم هجرى است، بعد از آن است که جنگ بدر، آن جنگ خونين به آن شکل واقع شده و قريش بزرگترين کينه ها را با پيغمبر پيدا کرده اند، وبعد از آن است که جنگ احد پيش آمده و قريش تا اندازه اى از پيغمبر انتقام گرفته اند و باز مسلمين نسبتبه آنها کينه بسيار شديدى دارند، و به هر حال، از نظر قريش دشمن ترين دشمنانشان پيغمبر، و از نظر مسلمين هم دشمن ترين دشمنانشان قريش است. ماه ذى القعده پيش آمد که به اصطلاح ماه حرام بود. در ماه حرام سنت جاهليت نيز اين بود که اسلحه به زمين گذاشته مى شد و نمى جنگيدند. دشمنهاى خونى، در غير ماه حرام اگر به يکديگر مى رسيدند، البته همديگر را قتل عام مى کردند ولى در ماه حرام به احترام اين ماه اقدامى نمى کردند. پيغمبر خواست از همين سنت جاهليت در ماه حرام استفاده کند و برود وارد مکه شود و در مکه عمره اى بجا آورد و برگردد. هيچ قصدى غير از اين نداشت. اعلام کرد و باهفتصد نفر و به قول ديگر با هزار و چهارصد نفر - از اصحابش و عده ديگرى حرکت کرد، ولى از همان مدينه که خارج شدند محرم شدند، چون حجشان حج قران بود که سوق هدى مى کردند يعنى قربانى را پيش از خودشان حرکت مى دادند و علامت خاصى هم روى شانه قربانى قرار مى دادند، مثلا روى شانه قربانى کفش مى انداختند - که از قديم معمول بود - که هر کسى مى بيند بفهمد که اين حيوان قربانى است. دستور داد که اينها که هفتصد نفر بودند هفتاد شتر به علامت قربانى در جلوى قافله حرکت دهند که هر کسى که از دور مى بيند بفهمد که ما حاجى هستيم نه افراد جنگي. زى و همه چيز، زى حجاج بود. از آنجا که کار، مخفيانه نبود و علنى بود، قبلا خبر به قريش رسيده بود. پيغمبر در نزديکيهاى مکه اطلاع يافت که قريش، زن و مرد و کوچک و بزرگ، از مکه بيرون آمده و گفته اند: ( به خدا قسم که ما اجازه نخواهيم داد که محمد وارد مکه شود). با اينکه ماه، ماه حرام بود، اينها گفتند ما در اين ماه حرام مى جنگيم. از نظر قانون جاهليت هم کار قريش بر خلاف سنت جاهليت بود. پيغمبر تا نزديک اردوگاه قريش رفت و در آنجا دستور داد که پايين آمدند. مرتب رسولها و پيامرسانها از دو طرف مبادله مى شدند. ابتدا از طرف قريش چندين نفر به ترتيب آمدند که تو چه مى خواهى و براى چه آمده اى ؟ پيغمبر فرمود من حاجى هستم و براى حج آمده ام، کارى ندارم، حجم را انجام مى دهم، بر مى گردم و مى روم. هر کس هم که مى آمد، وضع اينها را که مى ديد مى رفت به قريش مى گفت: مطمئن باشيد که پيغمبر قصد جنگ ندارد. ولى آنها قبول نکردند و مسلمين ( خود پيغمبر اکرم هم ) چنين تصميم گرفتند که ما وارد مکه مى شويم ولو اينکه منجر به جنگيدن شود، ما که نمى خواهيم بجنگيم، اگر آنها با ما جنگيدند با آنها مى جنگيم. بيعت الرضوان در آنجا صورت گرفت. مجددا با پيغمبر بيعت کردند براى همين امر، تا اينکه نماينده اى از طرف قريش آمد و گفت که ما حاضريم با شما قرار داد ببنديم. پيغمبر فرمود: من هم حاضرم. پيغامهايى که پيغمبر مى داد پيغامهاى مسالمت آميزى بود. به چند نفر از اين پيامرسانها فرمود: واى به حال قريش، جنگ اينها را تمام کرد. اينها از من چه مى خواهند ؟ مرا وا بگذارند با ديگر مردم، يا من از بين مى روم، در اين صورت آنچه آنها مى خواهند به دست ديگران انجام شده، و يا من بر ديگران پيروز مى شوم که باز به نفع اينهاست، زيرا من يکى از قريش هستم، باز افتخارى براى اينهاست فايده نکرد. گفتند قرار داد صلح مى بنديم. مردى به نام سهل بن عمرو را فرستادند و قرار داد صلح بستند که پيغمبر امسال بر گردد و سال آينده حق دارد بيايد اينجا و سه روز در مکه بماند، عمل عمره اش را انجام دهد و باز گردد.
نشانى به همان نشانى که همينکه اين قرار داد صلح رابستند و بعد مسلمين آزادى پيدا کردند وآزادانه مى توانستند اسلام را تبليغ کنند، در مدت يک سال يا کمتر، از قريش آن اندازه مسلمان شد که در تمام آن مدت بيست سال مسلمان نشده بود. بعد هم اوضاع آنچنان به نفع مسلمين چرخيد که مواد قرار داد خودبخود از طرف خود قريش از بين رفت و يک شور عملى و معنوى در مکه پديد آمد.
سهيل بن عمرو يک پسر داشت که مسلمان و در جيش مسلمين بود. اين قرار داد را که امضا کردند، پسر ديگرش دوان دوان از قريش فرار کرد و آمد نزد مسلمين. تا آمد، سهيل گفت قرار داد امضا شده، من بايد او را برگردانم. پيغمبر هم به او - که اسمش ابوجندل بود - فرمود برو، خداوند براى شما مستضعفين هم راهى باز مى کند. اين بيچاره مضطرب شده بود، داد مى کشيد و مى گفت: مسلمين ! اجازه ندهيد مرا ببرند ميان کفار که مرا از دينم برگردانند. مسلمين هم عجيب ناراحت بودند و مى گفتند: يا رسول الله ! اجازه بده اين يکى را ديگر ما نگذاريم ببرند. فرمود: نه، همين يکى هم برود.
داستان شيرينى نقل کرده اند که مردى از مسلمين به نام ابوبصير که در مکه بود و مرد بسيار شجاع و قويى هم بود فرار کرد آمد به مدينه. قريش طبق قرار داد خودشان دو نفر فرستادند که بيايند او را برگردانند. آمدند گفتند ما طبق قرار داد بايد اين را ببريم. حضرت فرمود: بله همينطور است. هر چه اين مرد گفت: يا رسول الله ! اجازه ندهيد مرا ببرند، اينها در آنجا مرا از دينم بر مى گردانند، فرمود: نه، ما قرار داد داريم و در دين ما نيست که بر خلاف قرار داد خودمان عمل بکنيم، طبق قرار داد تو برو، خداوند هم يک گشايشى به تو خواهد داد. رفت او را تقريبا در يک حالت تحت الحفظ مى بردند. او غير مسلح بود و آنها مسلح بودند. رسيدند به ذوالحليفه، تقريبا همين محل مسجد الشجره که احرام مى بندند و تا مدينه هفت کيلومتر است. در سايه اى استراحت کرده بودند. يکى از آن دو شمشيرش در دستش بود. اين مرد به او گفت: اين شمشير تو خيلى شمشير خوبى است، بده من ببينم. گفت بگير. تا گرفت زد او را کشت. تا او را کشت، نفر ديگر فرار کرد و مثل برق خودش را رساند به مدينه. تا آمد، پيغمبر فرمود مثل اينکه خبر تازه اى است ؟ بله، رفيق شما رفيق مرا کشت. طولى نکشيد که ابوبصير آمد. گفت: يا رسول الله ! تو به قرار دادت عمل کردي. قرار داد شما اين بود که اگر کسى از آنها فرار کرد تو او را تسليم بکنى، و تو تسليم کردى، پس کارى به کار من نداشته باشيد. بلند شد رفت و در کنار درياى احمر، نقطه اى را پيدا کرد و آنجا را مرکز قرار داد. مسلمينى که در مکه تحت زجر و شکنجه بودند همينکه اطلاع پيدا کردند که پيغمبر کسى را جوار نمى دهد ولى او رفته در ساحل دريا و آنجا نقطه اى را مرکز قرار داده، يکى يکى رفتند آنجا. کم کم هفتاد نفر شدند و خودشان قدرتى تشکيل دادند. قريش ديگر نمى توانستند رفت و آمد بکنند. خودشان به پيغمبر نوشتند که يا رسول الله ! ما از خير اينها گذشتيم، خواهش مى کنيم به آنها بنويسيد که بيايند مدينه و مزاحم ما نباشند، ما از اين ماده قرار داد خودمان صرفنظر کرديم، و به همين شکل صرف نظر کردند.
به هر حال اين قرار داد صلح براى همين خصوصيت بود که زمينه روحى مردم براى عمليات بعدى فراهم تر بشود، و همين طور هم شد، عرض کردم مسلمين بعد از آن در مکه آزادى پيدا کردند، و بعد از اين آزادى بود که مردم دسته دسته مسلمان مى شدند، و آن ممنوعيتها به کلى از ميان برداشته شده بود.
از همه دل بریده ام،دلم اسیر یک نگاست،تمام آرزوی من زیارت امام رضـــــــــاست