پاسخ امام حسن(ع) به سوال: چرا از مرگ میترسیم؟+قصه قاتلی که آزاد شد!
فرهنگ > کتاب - حسن که در مسجد وحی الهی را شنیده بود، وارد منزل شد و طبق معمول بر متکا نشست تا به سخنرانی بپردازد ولی لکنت زبان پیدا کرد...
به گزارش خبرآنلاین، زنده یاد آیت الله محمدی اشتهاردی که در طول عمر با عزت خود کتاب های زیادی از داستان های معصومان(ع) و پیامبران (ع) را به رشته تحریر در آورد. در کتاب «داستان دوستان» نیز مجموعه حکمت ها و داستان های کوتاه پند آموز درباره پیامبران(ع)، حضرات معصوم(ع)، علما، مباحث اخلاقی دارد. این کتاب را بوستان کتاب قم منتشر کرده است.
خبرآنلاین بخش هایی از فصل مربوط به کریم اهل بیت(ع) امام حسن مجتبی(ع) را برای کاربران محترم خود بازنشر می دهد:(احادیث و پاورقی ها در کتاب موجود است)
امام حسن(ع) در خردسالی هم به مسجد می رفت و پای منبر رسول خدا(ص) می نشست. آنگاه به منزل بر می گشت و آنچه در مورد وحی از آن حضرت می شنید، برای مادرش فاطمه زهرا(س) نقل می کرد. (روی متکایی می نشست و آنچه فرا گرفته بود بیان می کرد.) هرگاه حضرت علی(ع) وارد منزل می شد و با فاطمه زهرا(س) سخن می گفت درمی یافت که فاطمه (س) از آیات نازل شده اطلاع دارد. از او می پرسید با اینکه شما در منزل هستید، چگونه از آنچه پیامبر(ص) در مسجد بیان کرده، آگاهی داری؟ فاطمه زهرا(س) عرض می کرد: این آگاهی به وسیله فرزندت حسن به من منتقل می شود. اما روزی علی(ع) در خانه مخفی شد. حسن که در مسجد وحی الهی را شنیده بود، وارد منزل شد و طبق معمول بر متکا نشست تا به سخنرانی بپردازد ولی لکنت زبان پیدا کرد. حضرت زهرا(س) تعجب نمود. حسن به مادر عرض کرد تعجب نکن چرا که به جز شما، شخص بزرگی سخن مرا می شنود و استماع او در بیان مطلب، باز داشته است. در این هنگام علی(ع) از مخفی گاه خارج شد و فرزندش را بوسید...
*
قصابی را در خرابه ای با چاقوی خونی گرفتند. جسد مردی دیگر نیز آنجا بود. قصاب گفت: من او را کشتم. حکم کردند که باید اعدام شود که ناگهان مردی دوان دوان خودش را به حضور امیرالمومنین(ع) رساند و گفت: من قاتل هستم. قصاب را آوردند و گفت: من گوسفندی را قربانی کردم اما ناگهان برای قضای حاجت به خرابه رفتم که با جسد مردی روبرو شدم و گروهی رسیدند و مرا آوردند. در بن بستی گیر افتادم و گفتم من کشتم!
امام فرمود: این قصاب و مردی که می گوید قاتل است به نزد امام حسن(ع) ببرید تا او قضاوت کند.
امام حسن(ع) بعد از شنیدن داستان، فرمود: به امیرالمومنین(ع) عرض کنید اگر این قاتل، آن شخص را کشته، در عوض، جان قصاب را حفظ نموده است و خداوند در قرآن می فرماید: «و هرکس انسانی را از مرگ نجات دهد، چنان است که گویی همه مردم را نجات داده است...مائده/ 32»
آنگاه هم قاتل و هم قصاب را آزاد نمود و دیه مقتول را از بیت المال پرداخت کرد.
*
امام حسن(ع) دوست شوخ طبعی داشت. پس از مدتی به محضر ایشان آمد. حضرت به او فرمود: حالت چطور است؟
دوست گفت: ای پسر رسول خدا(ص) روزگار خود را می گذرانم. برخلاف آنچه خود می خواهم و برخلاف آنچه خدا می خواهد و برخلاف آنچه شیطان می خواهد!
امام حسن (ع) خندید و فرمود: سخن خود را توضیح بده!
گفت: سخنم بر این اساس است: خدا می خواهد از او اطاعت کنم و هرگز معصیت نکنم و من چنین نیستم. شیطان می خواهد معصیت خدا کنم و من چنین نیستم(گاهی اطاعت می کنم و گاهی اطاعت نمی کنم) من خودم دوست دارم هرگز نمیرم ولی چنین نیست چرا که سرانجام می میرم...
در این هنگام یکی از حاضران برخاست و به حاظران عرض کرد: ای پسر رسول خدا(ص) چرا ما مرگ را نمی پسندیم و برای ما ناخوشایند است؟
حضرت فرمود: زیرا شما آخرت خود را ویران کرده اید و دنیای خود را آباد نموده اید؛ از این رو برای شما گوارا نیست که از آبادی به ویرانی سفر کنید.
*
جنگ جمل در بصره بین سپاه علی(ع) و سپاه طلحه و زبیر درگرفت. آتش جنگ شعله ور گردید. امیر مومنان(ع) پسرش محمد حنفیه را طلبید و نیزه خود را به او داد و فرمود: با این نیزه به دشمن حمله کن! محمد به سوی دشمن حرکت کرد ولی در برابر گردان بنی ضبه قرار گرفت و نتوانست کاری انجام دهد. عقب نشینی کرد و به حضور پدر بازگشت. همان دم امام حسن(ع) نیزه را از او گرفت و به میدان شتافت. و مقداری با دشمن جنگید و بازگشت. در حالی که نیزه اش خون آلود بود. محمد حنفیه وقتی دلاوری امام حسن(ع) را دریافت، صورتش سرخ شد. امام علی(ع) به محمد حنفیه فرمود: سرافکنده نباش! زیرا حسن پسر پیامبر(ص) است و تو پسر علی هستی!