قائم مقام فرمانده گردان کوثر تیپ 21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)
محمد یزدانی کریزی اول فروردین سال 1343 ه ش در کاشمر به دنیا آمد .دوره ابتدایی را در دبستان «خیام» و دوره راهنمایی را در مدرسه شهید باقری گذراند .وی در فعالیت های انقلاب اسلامی و گردهم آیی ها و جلسه های مذهبی شرکت می کرد .
سال 1361 بود که جذب سپاه کاشمر شد و به سبز پوشان انقلاب پیوست .او دفاع از اسلام و کشور را بر راحتی زندگی شهری و همکاری با پدر در کار فروش آهن ترجیح داد؛ می گفت :مادیات خیلی به درد انسان نمی خورد و باید به دنبال معنویات باشیم .در ابتدای ورود به سپاه دوره آموزش عمومی را گذراند و پس از پنج ماه راهی جبهه نبرد و تیپ 21 امام رضا شد و چهار ده ماه فرمانده گروهان بود .بعد از برگشت مسئول خدمات پرسنلی سپاه کاشمر شد .
در این ایام با انتخاب همسری متعهد و پاک به نام« زهره یاقوتی» ، سنت حسنه ازدواج را بر جای آورد که حاصل این پیوند مبارک ، دختری به نام «فهیمه» بود که در سال 1364 چشم به جهان گشود .فهیمه ، غنچه نو شکفته ای که بعد ها پدر و پدر بزرگش هر دو شهیدان دفاع مقدس شدند .
«یزدانی کریزی» دیگر بار در سال 1363 به جبهه نبرد و تیپ امام صادق رفت و فرمانده گردان شد .وی بسیار شجاع و جسور بود .در عملیات رمضان ، فاو، والفجر یک و کربلای سه ، چهار و پنج شرکت جست و چندین نوبت مجروح گردید و همواره ترکش های ریز و درشتی را در بدن مجروحش تحمل می کرد تا حدی که دوستان و همرزمانش می گفتند :محمد در تعقیب شهادت است .
«محمد» اهل دعا ، راز و نیاز ، نماز اول وقت ، گریه ، نماز شب و نافله و قرآن بود .به دعای کمیل و توسل و زیارت عاشورا خیلی اهمیت می داد .مهربان و با عاطفه بود ، با دیدن دوستان گل زیبای چهره اش می شکفت ، انگار که مدتها آنها را ندیده بود .دلی به صافی آینه و بدون گرد و غبار داشت ، در ضمن به شادابی نیروها توجه می کرد و شوخ طبع بود .
محمد در نیمه شب که همه خواب بودند ، کفش های رزمندگان را واکس می زد و آنها را جفت می کرد .ظرف های غذا را به تنهایی می شست در قنوت با خضوع فراوان برای شهادت دعا می کرد .یک بار به مادرش گفته بود :اگر برای این روضه می خوانید که من شهید نشوم من راضی نیستم .
او با حاج «محمد علی صادقی» فرمانده گردان کوثر بسیار مانوس و هم راه بود .«صادقی» به «محمد» لقب مالک اشتر داده بود .وقتی خودش نخستین بار آن را شنیده بود ، گفته بود :من کجا و مالک اشتر کجا ؟من خاک پای مالک اشتر هم نمی شوم .
«محمد» پیش از شروع صحبت به دوستان یاد آوری می کرد که فقط درباره خودشان صحبت کنند و از دیگران و گذشته صحبتی نکنند ، مبادا که به غیبت بینجامد و اگر با کسی سخنی دارند با خودش در میان بگذارند و رو در رو گفتگو کنند که برداشتشان اشتباه نباشد .
دهم شهریور 1364 بود که بار دیگر از کاشمر به جبهه نبرد شتافت .و در تیپ 21 امام رضا معاون اول فرمانده گردان عملیاتی کوثر شد و در این مسئولیت انتظار کشید تا عملیات کربلای پنج آغاز شد .
او شب عملیات کربلای پنج با یک گالن نفت در خانه ای مخروبه نزدیک خرمشهر به نیت شهادت غسل کرد ، قبل از حرکت با چند همرزم عقد اخوت خواند و گفت :اکنون که همگی برادر شدیم باید قول دهیم که هر کی از ما وارد بهشت شد ، دیگران را شفاعت کند .و همگی قبول کردند .
آن شب «محمد» لباس نو پوشید، برادران همه وداع کردند و از زیر قرآن گذشتند و به سوی شلمچه و عملیات کربلای پنج حرکت کردند .روز نوزده دی 1365 در حالی که پیشگام نیروهای گردان بود، برای نابود کردن آتش کالیبر نیروهای عراقی که گردان را زیر آتش شدید قرار داده بود ، حرکت کرد اما ناگهان هدف تیر دشمن قرار گرفت و سرانجام در حالی که هم رزمش «ولی الله غلامی» پیکر غرقه به خونش را به پشت خط حمل می کرد یا حسین گویان ، جان به جان آفرین تسلیم کرد و به شهادت رسید .
پیکر پاک سردار شهید «محمد یزدانی کریزی» در «کاشمر» با شکوه تشییع گردید و در جوار آرامگاه شهید« سید حسن مدرس (ره) »در کنار یاران و همرزمانش به خاک سپرده شد .
منبع:"افلاکیان خاکی"نوشته ی علی اکبر نخعی،نشر کنگره ی بزرگداشت سرداران و23000شهید خراسان،مشهد-1384
وصیت نامه
...خداوندا !سخنم را به گوش مردم می رسانم. ای متعهدان به اسلام و معتقدان به کتاب خداوند و به رسالت نبی اکرم و امامت علی !ما می رویم و فقط منظورمان از حضور در جبهه اطاعت فرمان مرجع بزرگ اسلام حضرت امام خمینی می باشد و احساس وظیفه است که ما را روانه جبهه ها نموده است و ما برای اغراض شخصی به جبهه نمی رویم ؛ فقط خدا را در نظر می گیریم و بس .
ای عاشقان مهدی (عج) !به جبهه ها روید و چنان درسی به متجاوز بدهید که تجربه ای تلخ برای هر متجاوزی باشد .
همسرم !تا می توانی پیام رسان همسر شهیدت باش !شما در راه خدا پدرتان را تقدیم کردید ؛ اما مبادا شیاطین جنی و انسی صبر را از شما سلب کنند .اجر خودتان را ضایع نکنید .
خواهران حزب الله !حجاب خود را حفظ کنید !
امت اسلام !اتحاد را حفظ کنید ؛ مبادا منافقان در بین شما تفرقه ایجاد کنند !اجتماعات اسلامی را گرم نگهدارید !از روحانی های متعهد به اسلام و انقلاب حمایت کنید !از سپاه پاسداران حمایت کنید و همچنان سپاه را پر نیرو نگهدارید !
ای دختر خردسالم !می دانم زمانی یتیمی را حس می کنی ، اما نباید به ظواهر بیندیشی .باید به مقام بزرگی که نصیبت شده است ، بر خود ببالی و به حضرت رقیه تاسی بنمایی ؛ حضرت رقیه پدرشان را دوست داشتند و هم حضرتش او را دوست داشتند ؛ اما اسلام دوست داشتنی تر از همه چیز است. محمد یزدانی
خاطرات
علی اکبر صابری ، همکار شهید :
داخل سپاه اسلحه به دست مشغول نگهبانی بودم .آقای یزدانی آمد و گفت :من به جای تو نگهبانی می دهم ،برو استراحت کن !قبول نکردم ؛خیلی اصرار کرد .علتش را پرسیدم، گفت :نگهبانی در سپاه ثواب دارد ؛ سلاحت را بده تا من هم به ثوابی برسم .پذیرفتم و رفتم وقتی پاسبخش مرا در سالن آسایشگاه دید ، گفت :تو اینجا چکار می کنی ؟مگر نگهبان نیستی ؟گفتم :نگهبانم ؛آقای یزدانی اصرار کرد که به جای من نگهبانی بدهد .
پاسبخش گفت :کار همیشگی اوست ؛به جای خیلی از پاسدارها نگهبانی می هد .
محمد صادقی ،همرزم شهید :
چند روزی بود که داخل پادگان اهواز بودیم .با آقای یزدانی یک ساعت مرخصی تو شهری گرفتیم که شهر را برای اولین بار ببینیم .
وارد شهر که شدیم . مردم شهیدی را تشییه می کردند .محمد گفت: بیا به تشییع جنازه برویم .گفتم: یک ساعت مرخصی گرفته ایم برای دیدن اهواز، نه برای تشییع جنازه .گفت :عیب ندارد ؛ بیا به تشییع جنازه برویم !
هنگام بازگشت به پادگان گفتم :از این مرخصی چه فایده که شهر را هم ندیدیم .گفت :اتفاقا همین تشییع برای ما ماند .
همسر شهید :
مدتی بود که محمد مشغول ساختن خانه بود .ساختمان هم آماده آهن ریزی شده بود اما ناگهان کار را تعطیل کرد. علت آن را که پرسیدم ، گفت :منتظر آهن هستم. گفتم: پدرتان آهن فروش عمده کاشمرند ؛ شما که نباید منتظر نوبت آهن بمانید .گفت :خانم جان !درست است که پسر آهن فروش شهریم اما آن آهن ها از مردم است .ما می خواهیم زیر سقف این خانه نماز بخوانیم و زندگی کنیم ؛ مگر بندگی خدا با آهن غصبی ممکن است ؟
گفتم :خوب حالا از سهمیه آهن حاج آقا سقف را بپوشید ، نوبت آهنمان که رسید آنها را به ایشان بر می گردانیم .گفت :این کار را هم نمی کنم .صبر می کنم تا نوبتمان برسد .
محمد صادقی، همرزم شهید :
در ارتفاعات الله اکبر بودیم و نزدیک سنگر های دشمن .یک نظامی عراقی بد جوری پهلویش زخمی شده بود و از ما آب می خواست .به محمد گفتم: بنده خدا تشنه است ؛ چکار کنیم ؟گفت: برای مجروح آب ضرر دارد ؛ نباید آب بخورد .گفتم خیلی برای آب له له می زند ، کمی آبش بدهم که گلویش تر شود ؟
محمد خم شد ، اول روی عراقی را بوسید ، بعد هم قمقمه اش را به دهان او نزدیک کرد تا کمی آب در دهانش بریزد اما عراقی مجروح قمقمه را گرفت و تا ته آبش را سر کشید .
در ارتفاعات الله اکبر خط دفاعی دشمن را شکسته و به سنگرهای عراقی رسیده بودیم .ناگهان تانکی ایرانی که در حال عبور بود، از روی پای یک اسیر عراقی گذشت .یزدانی که شاهد این صحنه غمبار بود ، با تاثر گفت :من که نمی توانم بنده خدا را این جور ببینم .
فورا نشست ، زخمی عراقی را که پایش له شده بود ، به دوش گرفت و شتابان به آمبولانس رساند که از آنجا او را به درمانگاه و بیمارستان ببرند .
محمد اسماعیل رسولی ، همرزم شهید :
یک روز طبق روال گذشته فرصتی پیش آمد و برای دیدن محمد به چادر فرماندهی رفتم .گفتم :برای رفع دلتنگی ام آمده ام با هم دیدار کنیم .
گفت :دل به دل راه دارد ؛ لطف کردی آمدی ؛ اما پیش از صحبت قرار بگذاریم که فقط از خودمان حرف بزنیم ، پای صحبت را به میان نیاوریم ؛ از غیبت خیلی می ترسم زیرا خوبی ها را آتش می زند و خوبی ها هم که تمام شود خودمان را می سوزاند .
گفتم :از تذکرت ممنونم .من هم برای همین دوست داردم بیشتر با تو باشم .
یوسف عاشورا کبیر ، همرزم:
آقای یزدانی اتوبوس کهنه تر را برای نیروهای مسئول و کادر گردان و اتوبوس های نوتر را برای سایر نیروهای گردان که عازم مرخصی بودند ؛ تعیین کرد .
اتوبوس ما در زنجان خراب شد . نماز صبح را در کنار خیابان خواندیم و بعد از درست شدن اتوبوس سوار شدیم .از یزدانی خبری نبود .دور و بر را گشتیم ؛ ولی پیدایش نکردیم .
ناگهان دیدیم که محمد از دور می آید .حاجی صادقی گفت :پس حتما زیارت عاشورا را هم خواندی .گفت :جای شما و دوستان بسیار خالی بود ؛ زیارت عاشورا هم ،خواندیم .
حسین عاقبتی ، همرزم شهید:
محمد آقای تازه داماد با پدر خانمش حاج آقای یاقوتی به جبهه آمدند. به حاجی یاقوتی گفتم :حاج آقا نکند محمد آقا شما را آورده اند ؟گفت :من شیفته رفتار این پسر شده ام .حقیقتش را اگر می خواهی ، این محمد آقای ما فرشته است ، آدم نیست .اخلاق و کردارش شدیدا در من تاثیر گذاشته است به طوری که جدا شدنش برایم سخت است .به همین خاطر هیچگاه تنهایش نمی گذارم و در همه جا همراهش هستم .
حاج آقای یاقوتی (پدر خانم یزدانی ) در عملیات بدر شهید شد .
حمید وزیر پناه همرزم شهید :
در کاشمر از محمد درباره زخم گردنش پرسیدم ،گفت :هنگامی که در بیمارستان بستری بودم ؛ شبی پیامبر را در خواب دیدم .حضرت دست مبارکشان را روی زخم گردنم کشیدند و گفتند :خوب شدی .
فردا صبح که پزشک ،زخم را برای تعویض پانسمان باز کرد، با تعجب گفت :انگار که زخمت خوب شده است ؛ پیشترفت بهبودش به اندازه سه ماه است و می توانی به جبهه برگردی .
محمد مرا قسم داد که تا زنده است ، ماجرای شفا یافتنش را به کسی نگویم .
حجت الاسلام علی اسماعیلی ، دوست شهید:
دو بار شکم محمد زخمی شده بود و هر بار چند ماه روده هایش در پلاستیک و بیرون بود ولی باز هم با این حال و وضع عازم جبهه شده بود .به او گفتم :با این وضعیت که باید در جبهه چند نفر پرستار مواظب شما باشد ؛ در آنجا گرد و خاک زیاد است و زخم عفونی می شود .لااقل صبر کنید تا روده هایتان را داخل شکم بگذارند و او هم پذیرفت .
محمد علی اصغرصدوقی، همرزم شهید :
در جبهه که بودیم شبی بیدار ماندم که ببینم چه کسی کفش ها را واکس می زند و مرتب می کند و یا لباسها را می شوید ؟
همه در خواب بودند و من هم خودم را به خواب زده . ناگهان برخاستم دیدم که آقای یزدانی مشغول کفش واکس زدن است .گفتم :چرا شما ؟گفت :چندین بار مجروح شده ام ، ولی خداوند مرا قبول نکرده است .می خواهم به بنده های خدا خدمت کنم تا شاید روزی خدا شهادت را نصیبم فرماید و خواست که تا زنده است در این باره به کسی چیزی نگویم .
علی اکبر صابری، دوست شهید :
آقای شیرزاد برای ما تعریف کرد که با محمد یزدانی از فرودگاه مشهد عازم اهواز شدیم. هنگام عبور آقای یزدانی از جلو دستگاه کنترل فرودگاه ، آژیر به صدا در آمد .مامور از او پرسید :چی همراه داری که دستگاه آژیر کشید ؟محمد با خونسردی گفت: چیزی ندارم ؛ فقط چند ترکش بزرگ و کوچک داخل بدن دارم .
حسین عاقبتی ، همرزم شهید:
نمی دانستم چه کسی شب ها ظرف غذا را می شوید و گالن را آب می کند ؟شبی خودم را به خواب زدم تا همه خوابیدند ، یک دفعه دیدم ظرف ها نیست .
از چادر که بیرون رفتم، دیدم یزدانی پای تانکر آب ظرف می شوید .گفتم :این چه کاری است که می کنی ؟آیا درست است که ما از ظرف شستن بی نصیب باشیم ؟از فردا اگر بخواهی که من غذا بخورم ، باید ظرف ها را نوبتی بشویم .
گفت :دلم نمی خواست کسی بویی ببرد ؛ زمانی که مجروح شدم نذر کردم که یک ماه ظرف ها را بشویم تا خداوند شهادت را نصیبم کند .اگر تو بخواهی، بشویی نذر به هم می خورد .غذایت را بخور ، و بگذار نذرم ادا شود .
محمد جواد انبیایی ، همرزم شهید :
آقای یزدانی پیش از آغاز حرکت نیروهای رزمنده برای عملیات کربلای پنج به من گفت :جواد آقا !مفاتیح را از جعبه بردار و صیغه عقد اخوت که از اعمال روز عید غدیر است ، پیدا کن !
پس از یافتن دعای صیغه عقد اخوت گفت :دستانتان را روی این جعبه بگذارید !دست ها را روی جعبه مهمات قرار دادیم .خودش عقد اخوت را خواند و ما تکرار کردیم .در پایان گفت :حالا که با هم برادر شدیم ، هر کس در این عملیات شرکت کرد و شهید شد باید هنگام ورود به بهشت، باقی برادران را شفاعت کند .
همگی گفتیم :قبول. بعد از زیر قرآن رد شدیم و به سمت شلمچه حرکت کردیم .
شب عملیات کربلای پنج هنگامی که در خط مقدم جبهه در حال حرکت بودیم ، ناگهان محمد آقا گفت :بایستید و کلاه آهنی تان را از روی سرتان بردارید .با تعجب پرسیدم چرا ؟مگر چیزی شده است ؟
گفت "می خواهم یک بار دیگر با هم خداحافظی کنیم .بعد چهار نفری دست به گردن هم انداختیم .آقای یزدانی دست در گردنم انداخت و گفت :جواد آقا !اگر شهید شدی سلام مرا به برادر شهیدت برسان !من هم گفتم :شما هم اگر شهید شدی سلام مرا به برادرم برسان و با هم به راه افتادیم .