روزي نصرالدين از خواب بيدار شد. هنوز لباسهايش را نپوشيده بود که شنيد چند نفر سوار گاري شده اند و مي خواهند به شهري بروند که قوم و خويشهاي او در آنجا هستند. نصرالدين که مال مفت پيدا کرده بود، همان طور لخت سوار گاري شد و به آن شهر رسيد. جماعتي که شنيده بودند او به شهر آنها مي آيد گوشه اي جمع شده بودند تا او را ببينند. تا نصرالدین را ديدند تعجب کردند و هاج و واج او را نگاه کردند. اوکه تعجب آنها را ديده بود با خونسردي گفت: شوق ديدار شما به من رخصت لباس پوشيدن نداد.