ابوهاشم میگوید: در خدمت امام هادی علیهالسلام برای دیدن یکی از طالبین به بیرون شهر رفتم. در میان راه حرف قرض و پریشانی به میان آمد، پس آن حضرت دست مبارکش را دراز کرده و مشتی ریگ برداشت و به من گفت: «این را خرج کن اما به کسی نگو.» وقتی که به خانه آمدم، دیدم آن ریگها، رنگ سرخ آتشی دارد. پس آنها را پیش زرگری بردم. آن زرگر گفت: «تا به حال در عمر خود طلای به این خوبی ندیدهام. این را از کجا آوردهای؟!»
گفتم: «از زمانهای قدیم به من رسیده است.» [1] .
پی نوشت ها:
[1] حدیقة الشیعه.