ابراهیم بن بلطون میگوید: مدتی بود، من پردهدار متوکل بودم. روزی عدهای غلام برای او فرستاده بودند. متوکل به من دستور داده بود که از آنها محافظت کنم و امور ضروری آنها را به عهده بگیرم. روزی من پیش متوکل ایستاده بودم که امام هادی علیهالسلام به نزد وی آمد. وقتی آن حضرت نشست، متوکل گفت: «غلامان را بیرون بیاور.»
وقتی نگاه غلامان به امام هادی علیهالسلام افتاد، به سجده افتاده و دست و پای آن حضرت را بوسیدند. متوکل بعد از مشاهدهی این حال، قدرت ایستادن نداشت. آن حضرت مدتی نشست و بعد از آن بیرون رفت. متوکل پرسید: «این چکاری بود که شما انجام دادید؟» آنها گفتند: «این شخصی است که هر سال به دیار ما میآید و به ما علم دین میآموزد و او وصی پیغمبر آخرالزمان است و ما از وی معجزههای زیادی دیدهایم و او از بزرگان دین میباشد.»
وقتی سخنان غلامان به آخر رسید، متوکل به من امر کرد که آنها را بکشم و من نیز ایشان را کشتم و دفن نمودم. چون شب شد خواستم به خدمت امام هادی علیهالسلام بروم و جریان را برای ایشان بیان نمایم. وقتی به درب خانهی آن حضرت رسیدم، مشاهده کردم خادمی بر درب خانه ایستاده است. او گفت: «امام هادی علیهالسلام تو را میطلبد.»
پس با آن خادم، داخل خانه شدم. دیدم امام هادی علیهالسلام نشسته است، حضرت به من فرمود: «ای فرزند بلطون! حال غلامان چگونه است؟» گفتم: «همه را کشتم.» حضرت فرمود: «همه را کشتی؟» گفتم: «به خدا قسم آری.» حضرت فرمود: «میخواهی آنها را ببینی؟»
گفتم: «بلی و لیکن من آنها را کشته و دفن نمودهام.» سپس آن حضرت به من اشاره فرمود که: «به درون خانه برو تا حال ایشان را ببینی.» پس من داخل رفتم و دیدم که همه آنها صحیح و سالم نشستهاند و در حال خوردن میوه میباشند. [1] .
پی نوشت ها:
[1] خلاصة الأخبار.