مجلسی رحمه الله از شعبی نقل کرده است:
.. ابنملجم را دستگیر کردند و نزد امیرمؤمنان علیهالسلام آوردند. حسن علیهالسلام به او نگریست و فرمود:وای بر تو، ای دور از رحمت خدا! ای دشمن خدا! تو امیرمؤمنان علیهالسلام را کشتی؟ تو امام مسلمانان را از دست ما گرفتی؟ آیا این پاداش اوست که تو را پناه داد و نزدیک ساخت و بر دیگری مقدم داشت؟! ای بدبخت! آیا او برای تو، بد امامی بود که این گونه کیفرش دادی؟! ابنملجم چیزی نگفت، ولی گریست. حسن علیهالسلام بر روی پدر افتاد و او را بوسید و گفت:پدرجان! این، کشندهی توست که خدا ما را بر او مسلط کرد. علی علیهالسلام چون خواب بود، پاسخی نداد. حسن علیهالسلام نخواست او را بیدار کند.
حسن علیهالسلام به ابنملجم رو کرد و فرمود:ای دشمن خدا! آیا این پاداش اوست که تو را پناه داد، و نزدیک ساخت و عطا کرد، و بر دیگران مقدم داشت؟ ای بدبختترین بدبختان! آیا او برای تو بد امامی بود که این گونه کیفرش دادی؟
آن ملعون گفت:ای ابامحمد! آیا تو کسی را که در آتش است، نجات میدهی؟ پس فریاد گریه و شیون مردم برخاست. حسن علیهالسلام فرمود:آرام باشید. سپس به حذیفه که ابنملجم را آورده بود، رو کرد و فرمود:چگونه بر این دشمن خدا دست یافتی؟ کجا او را دیدی؟ گفت:مولای من! داستان من با او عجیب است. من دیشب خواب بودم؛ همسرم که از قبیله غطفان است، کنارم بود. من خواب بودم، او بیدار. او فریادی شنید و هاتفی که خبر مرگ امیرمؤمنان علیهالسلام را میداد و میگفت:«سوگند به خدا! ارکان هدایت فرو ریخت. سوگند به خدا! نشانههای درخشان تقوا نابود شد. پسر عموی محمد مصطفی کشته شد. علی مرتضی کشته شد. بدبختترین بدبختان او را کشت.»
همسرم مرا بیدار کرد و گفت:امام تو، علی بن ابیطالب علیهالسلام را کشتند، و تو در خوابی! من پریشان برخاستم و گفتم:وای بر تو! چه میگویی؟ خدا دهانت را بشکند! شاید سخن شیطان شنیدهای، یا خواب دیدهای؟ وای بر تو! امیرمؤمنان علیهالسلام که گناه و ظلمی بر کسی، نکرده است! او همچون پدری مهربان برای یتیمان و همچون همسری دلسوز برای بیوهزنان است. علاوه بر این، چه کسی میتواند علی علیهالسلام را که شیری دلاور، پهلوانی شجاع و جوانمردی بزرگوار است، بکشد؟! او گفت:من چیزی شنیدم که تو نشنیدی، و از چیزی باخبرم که تو نیستی...
حسن علیهالسلام [بعد از آوردن ابنملجم و دیدن او] فرمود:سپاس آن خدایی را که ولی خود را یاری کرد و دشمن خود را خوار ساخت. سپس بر روی پدر افتاد و او را بوسید و فرمود:پدرجان! این، دشمن خدا و دشمن توست که خدا ما را بر او مسلط کرد. علی علیهالسلام چون خواب بود، پاسخی نداد. حسن علیهالسلام نخواست او را بیدار کند. لحظاتی گذشت و او دیده گشود و فرمود:ای فرشتگان پروردگار! با من مدارا کنید. حسن علیهالسلام عرض کرد:[پدرجان!] این، دشمن خدا و دشمن تو، ابنملجم است که خدا ما را بر او مسلط کرد. اینک نزد شماست.
امیرمؤمنان علیهالسلام چشم گشود و به او، که کتف بسته و شمشیر در گردن بود، نگریست و با صدای ضعیف و شکسته و مشفقانه فرمود:فلانی! گناه بزرگی کردی و اشتباهی عظیم مرتکب شدی. آیا من برای تو، بد امامی بودم که این گونه کیفرم دادی؟ آیا بر تو، مهربان نبودم، تو را بر دیگران مقدم نداشتم، به تو احسان نکردم و بر عطای تو نیفزودم؟ آیا دربارهی تو به من چنین و چنان نمیگفتند؟ با این حال، من تو را آزاد گذاردم. و باز عطایم را به تو دادم. با این که میدانستم تو - به ناچار - مرا خواهی کشت؛ ولی ای ناجوانمرد! من امید داشتم که از جانب خدا بر تو پیروز شوم و تو از گمراهیات برگردی، اما ای بدبختترین بدبختان! شقاوت بر تو غلبه کرد و تو مرا کشتی.
ابنملجم گریست و گفت:ای امیرمؤمنان! آیا تو کسی را که در آتش است، نجات میدهی؟ امیرمؤمنان علیهالسلام فرمود:راست گفتی. سپس به فرزند خود حسن علیهالسلام رو کرد و فرمود:با اسیر خود مدارا کن. به او رحم کن. به او نیکی کن. بر او مهربان باش. آیا نمیبینی چگونه چشمانش گود افتاده است.، و دلش از هراس و بیم میلرزد؟ حسن علیهالسلام عرض کرد:پدرجان! این لعن شدهی تبهکار تو را کشت و ما را داغدار کرد. شما میفرمایید:با او مدارا کنیم؟ امیرمؤمنان علیهالسلام فرمود:آری، فرزندم! ما خاندانی هستیم که بر خطاکاران خود، جز کرم و عفو نیفزاییم... [1] .
پی نوشت ها:
[1] بحارالانوار 284:42.