0

هدایت بادیه ‏نشین

 
haj114
haj114
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1391 
تعداد پست ها : 3991

هدایت بادیه ‏نشین

هدایت بادیه ‏نشین
ابن‏حمزه از امام باقر علیه‏السلام از آباء کرام خود از حذیفه نقل کرده که گفت: 
هنگامی که با گروهی از مهاجرین و انصار در محضر رسول خدا صلی الله علیه و آله بالای کوه احد بودیم، ناگاه حسن بن علی علیه‏السلام را دیدیم که با آرامش و وقار راه می‏رفت. پیامبر صلی الله علیه و آله به او نگریست و همراهان چشم بر او دوختند. بلال گفت:ای رسول خدا! آیا احدی را در احد می‏بینی؟ آن حضرت فرمود:جبرئیل راهنمایی‏اش می‏کند و میکائیل استوارش می‏دارد. او فرزند من و پاکیزه‏ی جان من و استخوانی از استخوان‏های سینه‏ی من است. این، نوه و نور چشم من است. پدرم فدایش باد! آن حضرت برخاست - و ما نیز برخاستیم - در حالی که می‏فرمود:تو سیب خوشبو، حبیب و مایه‏ی سرور دل منی. دست حسن را گرفت و با او راه افتاد. ما نیز همراه آنان شدیم. تا آن حضرت نشست و ما نیز گرداگرد او نشستیم. پس به رسول خدا صلی الله علیه و آله نگریستیم، در حالی که چشم از حسن نمی‏گرفت. فرمود:او پس از من، هدایتگر هدایت شده است، هدیه‏ی پروردگار جهانیان به من است، از من خبر می‏دهد و آثار (هدایتی) مرا به مردم می‏شناساند، سنتم را زنده می‏کند و در کار خود امور را سرپرستی می‏کند و خدای متعال به او نظر می‏کند و رحمش می‏کند. خدا رحمت کند کسی را که او را بدین سان بشناسد و در حق او بر من نیکی و اکرام کند. 
سخنان پیامبر صلی الله علیه و آله ادامه داشت که بادیه‏نشینی، که چوب دستی کلفت خود را می‏کشید، به سوی ما آمد. چون نگاه پیامبر صلی الله علیه و آله به او افتاد، فرمود:مردی به سوی شما می‏آید که با سخن درشت خود اندام شما را می‏لرزاند؛ او از شما فقط پرسش می‏کند، ولی سخنش خشن است. 
بادیه‏نشین آمد و بدون آن که سلام کند، گفت:کدام یک از شما محمد است؟ گفتیم:چه می‏خواهی؟ پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود:آهسته! گفت:محمد! من تو را ندیده بودم و کینه‏ات می‏ورزیدم. اینک کینه‏ام افزون شد. پیامبر صلی الله علیه و آله تبسم کرد. ما از سخنان او ناراحت شدیم و خواستیم او را تنبیه کنیم، پیامبر صلی الله علیه و آله اشاره کرد که آرام باشید. 
بادیه‏نشین گفت:محمد! آیا تو گمان می‏کنی که پیامبری؟! تو بر پیامبران دروغ می‏بندی و هیچ یک از معجزات آنان را نداری! پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود:بادیه‏نشین! تو چه می‏دانی؟ گفت:مرا از معجزات خود باخبر ساز! آن حضرت فرمود:دوست داری که بگویم چگونه از خانه‏ی خود بیرون آمدی و در جمع قوم خود چگونه بودی یا می‏خواهی یکی از بستگانم به تو بگوید، تا حقانیتم بهتر بر تو ثابت شود؟ بادیه‏نشین گفت:آیا می‏شود یکی از بستگانت سخن گوید؟ آن حضرت فرمود:حسن جان، برخیز! بادیه‏نشین او را کوچک شمرد و گفت:خود نمی‏تواند و کودکی را فرمان می‏دهد تا با من سخن گوید! پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود:به زودی او را در آن چه می‏خواهی، دانا می‏یابی. حسن علیه‏السلام آغاز سخن نمود و گفت:بادیه‏نشین، آهسته! 
تو از نادان فرزند نادان پرسش نمی‏کنی، بلکه اینک با فقیهی روبه‏رویی و خود بسی نادانی. 
اگر درد نادانی داری حقا که نزد من - اگر پرسشگران بخواهند - شفای نادانی‏هاست. 
و دریایی است که برداشتن پی‏درپی از آن، بخش بخشش نمی‏کند. میراثی است که پیامبر صلی الله علیه و آله آن را به ارث نهاده است. 
زبان درازی کردی و از حد خود گذشتی و خود را فریفتی، اما بدان از جای خود تکان نمی‏خوری مگر آن که - به خواست خدا - ایمان می‏آوری.
بادیه‏نشین لبخند زد و گفت:هرگز! حسن علیه‏السلام فرمود:شما در محل اجتماع قوم خود گرد هم آمدید و از نادانی و حماقت خود، آن سخنان را گفتید. پنداشتید که محمد وارث ندارد و همه‏ی عرب‏ها با او دشمنند و پس از خود، خونخواهی ندارد. و تو پنداشتی که قاتل اویی و دردسر او را از قوم خود برمی‏داری. از این رو، خود را به این کار واداشتی و نیزه‏ی خود را برداشته به قصد کشتن او آمدی. پس راهت دشوار و دیده‏ات نابیناست و تو جز این نمی‏خواهی و نزد ما آمده‏ای تا مبادا قومت مسخره‏ات کنند، ولی به خیری رو آورده‏ای که برایت مقدر گشته است. 
اکنون از (چگونگی) سفرت خبر دهم:در شبی روشن (و آرام) بیرون آمدی که ناگاه باد تندی وزیدن گرفت و تاریکی شب را افزود و آسمانش را پوشاند و ابرهایش را فشرد، و تو همچون آن اسب سرخ‏فام که اگر پا پیش نهد، نحر شود و اگر پا پس نهد، پی شود؛ بازماندی. نه صدای پایی و نه آوای گنگ جنبنده‏ای را می‏شنیدی. [گویی] ابرهایش بر تو آویخته بود و ستاره‏هایش از تو پنهان گشته بود. از این رو، به ستاره‏ی طالع و به نشانه‏ی آشکاری راه نمی‏یافتی. در پیوستگی کویری بی‏پایان که مسافران خود را سختی داده و نابود می‏کند، راهی را می‏پیمودی و از طوفانی به طوفان دیگر درمی‏آمدی. چون - در بادی تند و برقی جهنده - بر بلندایی برآمدی و باد تو را می‏ربود و خارها بر تو می‏کوبید، سوت و کوری آن تو را به هراس افکنده بود و سنگ‏هایش تو را پاره پاره می‏کرد، برگشتی و ناگاه خود را نزد ما دیدی، و چشمت روشن شد و زینتت آشکار گشت و ناله‏ات فرو نشست. 
بادیه‏نشین گفت:ای پسر بچه! این‏ها را از کجا گفتی؟! گویا از ژرفای دلم آگاهی! گویا شاهدم بوده‏ای و هیچ چیزم بر تو پنهان نمانده است.! گویا تو دانای غیبی! پسرجان! اسلام را بر من عرضه دار. حسن گفت:الله اکبر؛ بگو اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شریک له، و ان محمدا عبده و رسوله. پس آن مرد اسلام آورد و اسلامش نیکو شد. رسول خدا صلی الله علیه و آله و مسلمانان شادمان شدند. پیامبر صلی الله علیه و آله آیاتی از قرآن را به او یاد داد. بادیه‏نشین گفت:ای رسول خدا صلی الله علیه و آله! آیا به سوی قوم خود بازگردم و اسلام را بر آن‏ها بشناسانم؟ پیامبر صلی الله علیه و آله اجازه داد و او رفت. پس از مدتی او همراه گروهی از قومش برگشت. آنان اسلام آوردند. هرگاه مردم به حسن علیه‏السلام نگاه می‏کردند، می‏گفتند:به این، نعمتی داده شده که به هیچ کسی داده نشده است. [1] . 

پی نوشت ها: 
[1] الثاقب فی المناقب:316 ح 264. 

 

  *  عَزیزٌ عَلَیَّ اَنْ اَرَی الْخَلْقَ وَلا تُری  *
********
پنج شنبه 24 مهر 1393  7:10 AM
تشکرات از این پست
alirezaHmzezadh
دسترسی سریع به انجمن ها