غیاثی قبل از شهادت شهید شد!
مرور کتاب شانههای زخمی خاکریز (نوشته صباح پیری/قسمت هفتم)
یک شب خواب حاج مجتبی عسگری را دیدم که بیمار است. خواب را به (غیاثی) گفتم و پرسیدم حاجی کجاست؟
گفت: حاجی رفته غرب!
دو روز بعد حاجی را با برانکارد به قسمت دارویی آوردند. حاجی دستش شکسته بود و چانهاش ضرب دیده بود. طرف بمو نزدیک جاده رفته بود، وقتی میخواست سنگی را بردارد پایش لیز میخورد و با کمر نقش زمین میشود. وقتی جریان خواب را برایش تعریف کردم با خنده گفت:
ـ سعی کن دیگر از این خوابها برای من نبینی!
راهپیمایی 48 ساعته
یک شب که خواب بودیم غیاثی آمد داخل آسایشگاه و شروع کرد به تیر اندازی. بعد هم بچهها را به خط کرد که فردا یک راهپیمایی 48 ساعته پیش رو داریم، رفتیم کیسه خواب و کوله و ... را گرفتیم و راه افتادیم. آنقدر رفتیم تا به رود خانه و ده (حسینیه) رسیدیم. جاده حسینیه را که رد کردیم، غیاثی گفت: باید برگردیم. دور زدیم و از راهی که رفته بودیم باز گشتیم. خورشید داشت غروب میکرد که به رود خانه رسیدیم. آب بالا آمده بود، طوری که سنگهایی که بچهها از آن گذشته بودند، زیر آب رفته بود. هوا سرد بود و بچهها مانده بودند معطل که غیاثی آمد و کولهاش را به من داد. داشتم او را نگاه میکردم که میخواهد چه کار کند! دیدم یک توی آب دفعه پرید! من که مسئولی این گونه، ندیده بودم! در آن هوای سرد آذر ماه غیاثی 36 نفر را کول کرد و برد آن طرف آب. وقتی یاد این جریان میافتم از شدت ایثار او قلبم سرشار میشود. غیاثی قبل از آنکه شهید شود، شهید شده بود. او هر لحظه نفس خود را زیر تازیانه تقوی خرد میکرد.
با پوتینهای خیس از آب درآمد، معلوم بود سعی میکند که نلرزد. ارادهاش کوهها را حقیر میکرد. وقتی از آب در آمد گفت: چند روز پیش جلسه ایی بود و در آن جلسه فهمیدم که ضد انقلاب اطراف این مناطق پراکندهاند. من هم شما را برای شناسایی آوردم، پس سعی کنید سر و صدا راه نیندازید و کمتر از یک متر از هم فاصله نداشته باشید.
پاس شبانه
دوباره حرکت کردیم، از میان شیاری گذشتیم. پیچ دیگری را پشت سر گذاشتیم که غیاثی فرمان اطراق داد و گفت: شب را همین جا میمانیم و پاس هم میگذاریم؛ خودش پاس بخش شد.
از فرط خستگی با (حیدری بقا) روی صخره ایی به خواب رفتیم، در خواب بودم که انگار کسی میگفت:
ـ صباح ... صباح بلند شو...
هنوز خواب بودم که لگدی به کمرم خورد و بلند شدم، غیاثی بود. گفت: حیدری بقا را هم بیدار کنم. صدایش که زدم، از دندهای به دندهی دیگر چرخید و دوباره خوابید، او هم با لگد غیاثی برخاست. میبایست جایمان را با دو نگهبان عوض میکردیم تا آنها هم استراحت میکردند. یک ربع که گذشت دیدیم که غیاثی با چند اسلحه برگشت، همه را از زیر سر بچهها بیرون کشیده بود، گفت: میخواهم امشب یک رزم شبانه حسابی راه بیندازم!
با پوتینهای خیس از آب درآمد، معلوم بود سعی میکند که نلرزد. ارادهاش کوهها را حقیر میکرد
بعد نقشهاش را تشریح کرد: من اول با صدای بلند دو ایست میدهم و بعد یک تیر شلیک میکنم. به دنبال آن شما شروع کنید به تیراندازی. تو، به طرف تپه و حیدری بقا به طرف شیار.
بعد رفت و با صدای بلند ایست داد و ...
تیراندازی که شروع شد بچهها با وحشت از خواب پریدند. نمیدانستند چه خبر شده، وقتی بیشتر وحشت کردند که دیدند از سلاحها خبری نیست و غیاثی فریاد میزند که: پاشید، حمله کردند...
یکی از بچهها داخل کیسه خواب خودش را خراب کرده بود و ...
غیاثی شروع کرد به تذکر دادن که یک نظامی در هیچ موقعیتی اسلحهاش را گم نمیکند ...
غیاثی تا رسیدن به پادگان آب نخورد. نفس را گرفته بود زیر شلاق تا شعله نکشد. غروب به دو کوهه رسیدیم خسته و تشنه، اما ساخته شده!
تغییر فصل
فصل تغییر کرده بود و زمستان کوله بار سردش را از دوش بر میداشت تا کار سفید کردن زمین را شروع کند. مرخصی گرفتم و با چند تن از بچهها به مشهد رفتیم. وقتی از زیارت برگشتم، رفتم مدرسه علمیه (شهید مدنی) ثبت نام کردم. میخواستم درس طلبگی بخوانم. پس از مدتی اواسط جامع المقدمات بودم تصمیم گرفتم به منطقه برگردم، احساس کردم آنجا بیشتر به درد میخورم.
به بهداری که رسیدم همان بچههای سابق را دیدم. غیاثی مرخصی رفته بود و میخواست به جرگه متأهلین بپیوندد. پس از چند روز برگشت و شدیم هم چادر. همیشه با وضو بود. بیشتر اوقات ما به بحث و گفتگو پیرامون احکام و مسائل دینی میگذشت.
غیاثی مرخصی رفته بود و میخواست به جرگه متأهلین بپیوندد. پس از چند روز برگشت و شدیم هم چادر
یک شب غیاثی تصمیم گرفت رزم شبانه راه اندازد. این بار هم قصد داشت در رزم شبانه دوباره نقشه ایی پیاده کند. به من گفت که باید یک کیسه خون همراهم باشد. بعد از صبحگاه راهپیمایی 48 ساعته آغاز شد. غیاثی گفته بود: فقط من و صباح باید اسلحه داشته باشیم. از دژبانی گذشتیم و همان مسیری را که در رزم شبانه قبل رفته بودیم، ادامه دادیم. غیاثی خیلی جلوتر از ما حرکت میکرد و بچهها سرو صدا میکردند و هرچه به آنها توضیح میدادم رعایت نمیکردند. خلاصه رفتیم و از همان رود خانه که آب آن این بار هم بالا آمده بود گذشتیم، اما نه عادی، غیاثی این بار هم پرید توی آب. من هم پایم را به هوای بودن سنگی روی آن گذاشتم که در رفت و افتادم توی آب و تمام وسایل خیس شد. به هر جهت آن سوی رود خانه غیاثی به بچهها سفارش کرد که منطقه خطرناک است و باید احتیاط کنیم.