0

جنگ تانک و آر. پی. جی!

 
lenditara1
lenditara1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 9088
محل سکونت : همین دورو ورا

جنگ تانک و آر. پی. جی!

جنگ تانک و آر. پی. جی!

مرور کتاب شانه‌های زخمی خاکریز (نوشته صباح پیری/قسمت دهم)

 


ما می‌رفتیم و باید می‌رفتیم، زیرا برای همین امدادگر شده بودیم. مجروحی را دیدم گوشه دژ نشسته بود، حالش را پرسیدم، جوابی نداد.

 

جنگ تانک و آر. پی. جی!

 

اصرار که کردم، با شرم و حیا گفت که ترکش به قسمت میانی دو پایش خورده و نمی‌تواند حرکت کند. دست به کار شدم. با باند پیچی زیاد بین ترکش و رانش فاصله انداختم و بعد هم با یک برانکارد عقب رفت.

گاهی زوزه و سوزش تیر را که از کنار صورتمان می‌گذشت، حس می‌کردیم.

تا شب – البته از فرط روشنایی منورها شب هم از بین رفته بود – به مداوای مجروحین پرداختیم. فردا دشمن حمله شدیدی را آغاز کرد. تانک‌ها را روانه کرده بود و آرام آرام جلو می‌آمد. به فاصله حدود چهل متری که رسیدند بچه‌ها قصد کردند عقب بروند که گردان کمیل با قایق‌ها پیدایشان شد، رفتند جلو و دو طرف دشمن موضع گرفتند. جنگ تانک‌ها و آر. پی، جی زن‌ها شروع شد. آتش از تانک‌ها زبانه می‌کشید مجروحین را به عقب منقل می‌کردند و کار نبرد، داغ بود. یکی از زخمی‌ها را که آوردند امدادگری به نام «حسینی» ، رفت که کمکش کند ، من هم به کمک حسینی رفتم و داشتم به او کمک می‌کردم که تیری از کنار دست من رد شد و به دست حسینی فرو رفت ، دیگر نمی‌توانست کار کند ، تیر دستش را از کار انداخته بود، برای پانسمان او « اتل» در بین وسایلم نداشتم . با سنبه یک اسلحه دستش را بستم و با قایق عقب رفت .

حالا من تنها مانده بودم با زخمی‌هایی که می‌آوردند، رفتم پشت دژ که بچه‌های کمیل آنجا بودند.

گفتند جلو به امدادگر احتیاج است. بعضی از زخمی‌ها دوستانم بودند. آجرلو – امدادگر- کمرش پاره و خونین بود. مدنی پور – پزشک‌یار گردان کمیل – زخمی شده بود. همه را عقب فرستادیم. تا شب به کار مداوای زخمی‌ها مشغول بودم. شب که شد رفتم آب بیاورم. ناگهان خمپاره‌ای در دو –سه متری منفجر شد. نفهمیدم چطور زمین خوردم، وقتی خواستم برخیزم، دیدم نمی‌توانم. بچه‌ها آمدند و با برانکارد به پست امداد منتقل شدم، پاهایم زخمی شده بود و در کمرم درد شدیدی می‌پیچید، آنجا غیاثی را دیدم، حاج ممقانی هم آمد. به حاجی گفتم که بچه‌ها احتیاج به امدادگر دارند، حاجی هم سریعاً با بی سیم دستور داد چند امدادگر بفرستند. پس از مدتی استراحت مرا به اورژانس لشکر بردند.

ناگهان خمپاره‌ای در دو –سه متری منفجر شد. نفهمیدم چطور زمین خوردم، وقتی خواستم برخیزم، دیدم نمی‌توانم

شهادت اولین برادر صیغه‌ایم

آنجا بعد از زدن دو – سه آمپول به سنگر حاج مجتبی عسگری رفتم و دو روز خوابیدم. بعد از مدتی یک روز «خانیم» – پیک پازوکی، فرمانده گردان حمزه – را آنجا دیدم. از بچه‌های گردان حمزه بود که تا دجله رفته بودند اما وقتی می‌فهمند پشتیبانی نمی‌شوند به عقب برگشته بودند که در راه به محاصره چند تانک می‌افتند. خانی با زرنگی فرار کرده و نجات یافته بود. وقتی از امیر حسین قنبری پرسیدم، گفت: که او را ندیده و به احتمال زیاد شهید شده، این اولین برادر صیغه‌ای من بود که شهید می‌شد.

 

جنگ تانک و آر. پی. جی!

 

پست امداد

دشمن منطقه را بسته بود به شیمیایی، طوری که بوی آزار دهنده‌ای منطقه را پوشانده بود.

پس از مدتی التهاب، عملیات فروکش کرد و بچه‌ها روی مواضعی که گرفته بودند، پدافند کردند. من هم به جفیر برگشتم. آنجا «مهدی گیوه چی» را دیدم. از آنجا هم به دو کوهه آمدم. آنجا فهمیدم «عباس کریمی» شهید شده، در این عملیات –بدر- برای اولین بار، پست امداد که یکی از ابتکارات حاج ممقانی بود روی آب زده شد، آن هم به وسیله دو پل شناور در بین نی زارها.

چند روز بعد قرار شد عملیاتی دیگر در آن منطقه انجام گیرد که به علت لو رفتن انجام نشد. قرار شد بچه‌ها 5 روز به مرخصی بروند و سریع برگردند.

حدود 1700 نفر بودیم که گفتند با هواپیما به تهران می‌رویم، هواپیما هم آمد. بدون صندلی بچه‌ها را مثل گوسفند توی هواپیما ریختند. گرما و صدای گوش خراش موتورها باعث شد چند تا از بچه‌ها حالشان بهم بخورد.

هواپیما نمی‌توانست پرواز کند، بچه‌ها دوباره پیاده شدند. از صبح تا بعدازظهر در پایگاه «وحدتی» منتظر هواپیما بودیم و حالا که رسیده بود این چنین رسیده بود. بچه‌ها مفهوم رسیدگی به بسیجیان را با تمام وجود حس می‌کردند! هنوز مدت زیادی از فداکاری‌ها و شهادت یارانشان نمی‌گذشت که باید چنین پذیرایی از آن‌ها می‌شد. به هر حال با تلاش برادر «دستواره» به تهران رسیدیم و ...

 از صبح تا بعدازظهر در پایگاه «وحدتی» منتظر هواپیما بودیم و حالا که رسیده بود این چنین رسیده بود. بچه‌ها مفهوم رسیدگی به بسیجیان را با تمام وجود حس می‌کردند

5 روز بعد دو کوهه بودیم، من آمدم واحد بهداری و دو - سه روز بعد به جفیر رفتیم و شب را آنجا خوابیدیم. صبح حاجی ممقانی مرا با ماشین به جزیره مجنون فرستاد، به جزیره که رسیدیم غیاثی را دیدم و همدیگر را در آغوش گرفتیم و من کمک غیاثی در اورژانس شدم. مدتی آنجا بودم، چند روز یک بار حاج ممقانی می‌آمد و کارها را رو به راه می‌کرد و برمی گشت. یک روز هم دستور داد که زمین را حفر کنیم. خودش اول بیل برداشت و به عرض دو متر و طول 10 متر خاک‌ها را زیر و رو کرد. بعد به غیاثی و بر و بچه‌ها گفت که به اندازه 2 متر زمین را حفر کنید. با بچه‌ها مشغول شدیم و دو سه سنگر ساختیم، بدی این سنگرها فقط این بود که اگر دشمن شیمیایی می‌زد، مواد سمی به داخل سنگر نفوذ می‌کرد و چون مواد شیمیایی خیلی راحت روی زمین پهن می‌شود.

خلاصه بعد از یک هفته همه چیز برای عملیات آماده شد، گردان‌ها برای عملیات از راه می‌رسیدند. من هم با اصرار، خود را به گردان مالک اشتر منتقل کردم. حاج ممقانی اول راضی نبود اما بعد رضایت داد.

 
چهارشنبه 16 مهر 1393  1:02 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
دسترسی سریع به انجمن ها