غیاثی با اولین گلوله شهید شد
مرور کتاب شانههای زخمی خاکریز (نوشته صباح پیری/قسمت نوزدهم)
به تهران منتقل شدم و دربیمارستان نجمیه بستری شدم. پس از دو روز، داشتم از بیمارستان مرخص میشدم که یکی از بچهها را دیدم. آشفته و نگران بود.
از احوالش که پرسیدم با نگرانی گفت:
ـ صباح! یک چیزی بهت به گم ناراحت نشی ها!
و بعد ادامه داد که: «غیاثی شهید شده!»
پاهایم سست شد و زانوهایم خمید، نتوانستم بایستم، باورم نمیشد. خودم چند روز پیش او را دیده بودم؛ سه روز پیش، نگاه غیاثی آمد جلوی چشمم و زمزمههایش در خطرآباد سه راهی شلمچه که میگفت:
ـ صباح! خیلی دوست دارم خدا من رو پیش خودش به بره این همه ترکش و تیر به یاد، اون وقت یکیش تو رو از زمین بلند نکنه؟ خوب لابد هنوز لیاقتشو پیدا نکردیم ... اما خسته شدهام.
گریهام گرفت. غیاثی تا آن موقع یک ترکش هم بر نداشته بود. اولین گلولهای که خورد، آخرینش هم بود.
پس از دو هفته که مجدداً به منطقه شلمچه باز گشتم تعریف کردند: «چند ساعتی قبل از شهادت به یکی از بچهها گفته بود آخرین بار است مرا میبینی و بعد با موتور به طرف خط حرکت میکند که گلوله توپی میآید و او را با بدنی متلاشی به معراج میبرد؛ خاک آلوده و خون آلود و عاصی و مجزا از خاک، در باغ خدا.»
نامه آخر
غیاثی چند روز قبل از شهادتش از اندیمشک اسباب کشی میکند و خانواده خود را به سنقر میبرد. همه بچهها تعجب کردنند که چرا تمام وسائل زندگی خود را به زادگاهش انتقال داده است، او سه نامه نوشت. روی سومین نامه آورده بود: «نامه آخر»
«در نامه از همسر خود خواسته بود تا فرزندش را که چند ماه بعد به دنیا میآید، با شایستگی تمام تربیت کند. او میدانست که تا چند روز دیگر به ملاقات خدا خواهد رفت.»
بچهها تعجب کردنند که چرا تمام وسائل زندگی خود را به زادگاهش انتقال داده است، او سه نامه نوشت. روی سومین نامه آورده بود: «نامه آخر»
در این عملیات خیلی دیگر از دوستانم شهید شدند. کاش میشد به گونهای جانفشانی بچهها و مظلومیت آنها را نشان داد. هرچه فکر میکنم، میبینم به هیچ وجه امکان ندارد. شاید مخصوصاً اینطور است. این طور از خود گذشتگی نشان دهی و این طور مظلومانه شهید شوی و آن وقت بخواهی آن را برای مردم خاکی نشان دهی! اینها همه خارج از فکر و اندیشه آدمهای خاکی است، باشد برای نسلها! پس از مدتی مجدداً عملیات شد. کربلای هشت برای پست امدادگران با سه نفر از بچهها رفتیم. میثم همسایه ما شد، تپهای بود به شکل هرم که ارتفاعی حدود 10 متر داشت، جلوی تپه هم خاکریز بود و پایین، خاکریز هم دو سنگر که آنجا مستقر شدیم، سنگرها وضع خرابی داشتند، از مجروح خبری نبود. گهگاه یکی از بچهها را به پشت امداد میآوردند.
هنوز زنده هستیم
نزدیک ظهر زخمی آوردند، منتظر آمبولانسی بودیم که ناگهان خمپارهای بر بام لرزان سنگر خورد. الوار روی سنگر فرو ریخت و خاک همه جا را فرا گرفت. وقتی غبار از بین رفت، دیدم الوار سقف شکسته و وسط سنگر افتاده است. خدا با ما بود کسی طوری نشد، فقط ترکش کوچکی به یکی از بچههای مجروح خورد. بعد از گذشت دو سه ساعت ناگهان حجم آتش دشمن زیاد شد، تصمیم گرفتیم سنگری درست کنیم، مقداری الوار گیر آوردیم و چند پلیت هم تهیه کردیم. نزدیک غروب که حجم آتش کم شد، دست به کار شدیم.
شب شده بود و ما منتظر بودیم تا اگر مجروحی آوردند، سریع پانسمان کنیم و به عقب بفرستیم. نیمههای شب دوباره آتش دشمن شدت گرفت. گلولهها مرتب اطراف سنگر میترکیدند. هر لحظه منتظر بودیم سقف سنگر دهان بگشاید و گلوله نامحرمی به تجاوز کند. گاهی از سنگر بغلی کسی داد میزد:
«هنوز زنده هستید!»
و ما جواب میدادیم:
«هنوز!»
تپه گرا شد
نصف شب کسی از بیرون فریاد زد:
«کسی اینجا هست؟»
جوابش را دادیم. آمد داخل و گفت: جهاد میخواهد، تپه را بخواباند! تپه شده بود «گرا» برای دشمن و به وسیله آن منطقه را میکوبید، وسایل را جمع کردیم و رفتیم پشت خاکریز، چادر زدیم. لودر آمد و تپه را صاف کرد، حتی محلی را هم برای مانور تانکهای خودی درست کرد که میآمدند و شلیک میکردند و برمی گشتند پشت خاکریز. ساعتی بعد زخمیها را آوردند، مثل اینکه بچههای شیراز بودند. مرتب کاکو ... کاکو ... میگفتند.
«کاکو جان ناراحت نباش، خوب میشی میری دوباره خط.»
شب با صفایی بود. شب انبساط روح، شب زندگی و ترس و مرگ.
نیمههای شب دوباره آتش دشمن شدت گرفت. گلولهها مرتب اطراف سنگر میترکیدند. هر لحظه منتظر بودیم سقف سنگر دهان بگشاید
تمرین مردن بدون امتحان ماند
در این عملیات جانشین شهید «احمد نوزاد»، « جزمانی »بود که فرماندهی گردان مقداد را به عهده داشت . پور احمد و حاج امینی نیز معاونین گردان انصار الرسول بودند . همگی خوب بودند و بزرگ . آنقدر که خدا را با هم و در یک زمان دیدار کردند ، هر سه با هم شهید شدند . عزیز دیگری بود به نام «محمد خانی » که در رشد و پرورش بهداری لشکر از بدو تاسیس نقش بسزایی داشت . وقت شهادت او هم همین عملیات بود و پیک گردان حمزه بود . پیکر پاک محمد خانی مثل پروانه در آتش جبهه سوخت . او را ت از روی انگشتر یک رزمنده مفقود الاثر « امیرحسین قنبری » که به دست راستش بود شناسایی .
فردا صبح که حاجی آمد. پرسیدم: «پس ادامه عملیات کی میشود؟»
گفت: «معلوم نیست.»
و ما را هم برگرداند و عملیاتی انجام نگرفت. هرچه شب قبل تمرین مردن کرده بودیم، بدون امتحان به پایان رسید.