0

نسخه‌های جبهه‌ای حاجی فیروز!

 
lenditara1
lenditara1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 9088
محل سکونت : همین دورو ورا

نسخه‌های جبهه‌ای حاجی فیروز!

نسخه‌های جبهه‌ای حاجی فیروز!


فاصله زمانی آماده‌سازی نیروها تا شروع مرحله اجرایی یک عملیات، معمولاً با اتفاقاتی تلخ و شیرین همراه بود؛ بخشی از خاطرات خواندنی «باقر سیلواری» که در بهار 82 آمده است، در ادامه می‌خوانیم:

 

نسخه‌های جبهه‌ای حاجی فیروز!

 

یک روز داشتم از شناسایی خط برمی‌گشتم؛ گلولهء توپ عراقی‌ها خورد کنارم و من را ولو کرد؛ کف جاده‌ای که روی آن روغن سوخته ریخته بودند. تمام هیکلم روغنی و سیاه شد. با همان لباس‌های روغنی و سر و صورت سیاه شده، آمدم مقر تیپ. تا رسیدم، حاج احمد متوسلیان بی‌اعتنا به آن سر و وضع من پرسید: «از خط چه خبر؟» گفتم: «مشکلی نبود. طبق معمول،‌ بچه‌ها، آنجا با دشمن در حال تبادل آتش هستند» .

بعد هم، حاج محمود شهبازی از داخل سوله بیرون آمد و گفت: «دو تا خبرنگار آمده‌اند اینجا و شما باید آن‌ها را به خط مقدم ببری» . دیدم این خبرنگارها لباس فرم پوشیده‌اند و نیم چکمه به پا دارند، به خودشان عطر هم زده‌اند و خیلی تر و تمیزند. هر کدام یک دوربین دستشان بود. من هم سر تا پا آلوده به روغن سوخته و گل و لای بودم.

نسخه‌های جبهه‌ای حاجی فیروز!

 

حاج محمود شهبازی هم معمولاً حتی توی خط تا مجالی پیدا می‌کرد، با آب تانکرها و صابون، سرش را می‌شست، وقتی من را با آن وضعیت دید، گفت: «این چه سر و وضعی است که برای خودت درست کرده‌ای؟» گفتم: «موقع آمدن به عقب با موتور روی روغن سوخته‌ها زمین خوردم» . گفت: «خیلی خوب، حالا بیا دوتایی، این خبرنگارها را ببریم خط؛ یکی را تو سوار کن، یکی را هم من سوار می‌کنم».

خلاصه حاجی بلافاصله سر و صورتش را شست؛ بعد هم حاج احمد به من گفت: «برادر جان، شما مراقب این‌ها باش که بین راه آسیبی نبینند» . آن زمان دستم آسیب دیده بود و موتور سواری یک نفره برایم راحت بود. اما اگر کسی ترک موتور من می‌نشست حفظ تعادل موتور برایم مشکل می‌شد. وقتی سوار شدیم که حرکت کنیم، من بوی روغن سوخته و خاک می‌دادم و آن خبرنگار ترک‌نشین بنده، بوی عطرش از سه فرسخی شنیده می‌شد، یک کیف زیپی هم داشت که دوربینش را داخل آن گذاشته بود.

دیدم این خبرنگارها لباس فرم پوشیده‌اند و نیم چکمه به پا دارند، به خودشان عطر هم زده‌اند و خیلی تر و تمیزند. هر کدام یک دوربین دستشان بود

نسخه‌های جبهه‌ای حاجی فیروز!

 

نزدیکی‌های غروب آفتاب من و حاج محمود و این دو نفر با موتور به سمت خط حرکت کردیم؛ موتور آقای شهبازی و خبرنگار ترک‌نشین او جلو می‌رفت و ما پشت سرش حرکت می‌کردیم. تا این که رسیدیم به نقطه‌ای که توپخانه دشمن آنجا را به شدت می‌زد. یک دفعه صدای گروم، گروم آمد، اولین گلوله به زمین خورد، بعد دومی که آمد، دیدم سر و صورتم پر از خاک شده و حاج محمود شهبازی و ترک‌نشین او روی زمین دارند بین روغن سوخته‌ها غلت می‌زنند. در یک چشم به هم زدن، آن دو نفر تبدیل شدند به نسخهء جبهه‌ای حاجی فیروز، ولی حاج محمود اصلاً به روی خودش نیاورد و با همان وضعیت، گفت: «باقر گازش را بگیر برویم، که اینجا، جای ماندن نیست» خلاصه رفتیم و آن دو نفر خبرنگار را در خط مستقر کردیم.

 
چهارشنبه 16 مهر 1393  12:52 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها