0

بنده خدا

 
moradi92
moradi92
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1392 
تعداد پست ها : 3481

بنده خدا

شهيدي كه فقط«بنده خدا»بود
از خانواده‌اش خواسته بود تا روي سنگ مزارش بنويسند «بنده خدا». به اين حرف اعتقاد داشت و به آن هم رسيد كه اگر خدا يكبار به بنده‌اش بگويد «بنده من» همه چيز تمام است. 


آسماني مي‌شوي و همه درهاي آسمان الهي به رويت باز مي‌شود. به خدا مي‌رسي و همه زيبايي‌هاي آسماني را درك مي‌كني! عبدالرسول هم يكي از همان رزمندگاني بود كه عاشق خدا شد و به سمت خدا رفت. او كه متولد 27 مهر 1340 در شيراز بود، 21 سال بعد در آزادسازي خرمشهر به شهادت رسيد. آنچه در پي مي‌آيد، حاصل همكلامي با محمد جواد مرادي برادر شهيد است كه پيش رو داريد.

همرزمي براي چمران

عبدالرسول قبل از اينكه ديپلمش را بگيرد به كلاس قرآن مي‌رفت. 22 مرداد سال 58 بود كه در آزمون قرآن با موفقيت قبول شد و بعد از آن در مسجد عظيمي، كلام الهي را به ديگران ياد مي‌داد. در بحبوحه پيروزي انقلاب عشق و علاقه عجيبي در وجودش نسبت به امام خميني(ره) و آرمان‌هاي انقلاب پيدا كرد. در حالي كه نوجواني 18 ساله بود، در فعاليت‌هاي انقلاب شركت مي‌كرد. بعد از پيروزي انقلاب كه جنگ تحميلي آغاز شد. رسول در راهپيمايي‌هاي انقلاب با عليرضا مسعودي، سرهنگ بازنشسته سپاه آشنا شد و با همديگر از تاريخ 25 آبان تا 5 دي‌ماه سال 1359 در گروه شهيد چمران تحت عنوان جنگ‌هاي نامنظم (چريكي) شركت داشتند. به اين ترتيب برادرم مدتي در سوسنگرد و مدتي را در كردستان به مقابله با دشمن پرداخت. خاطراتي را كه از گروه شهيد چمران براي ما تعريف مي‌كرد خيلي جالب بود.

فرار از دانشگاه

اوايل خانواده خيلي ناراحت بودند كه چرا رسول فكر زندگي، درس و خدمتش نيست. سال 59 ديپلم گرفته بود و مي‌بايست به سربازي برود ما اين توقعات را از رسول داشتيم كه بايستي به فكر كار و ازدواج باشد. اما رسول در اين حال و هوا و فضا‌ها نبود كه بخواهد حرفه يا شغلي داشته باشد، سرانجام رفت ودر دانشگاه شركت كرد. مدتي در دانشكده طراحي در تهران به كار طراحي و تحصيل مشغول شد، سپس به دانشكده افسري رفت و حدود 7 الي 8 ماه هم آنجا بود. اما هيچ كدام از اينها او را راضي نكرد.

آرپي‌جي‌زن

در دوران سربازي، بعد از طي دوره آموزشي، وارد تيپ 55 هوابرد شد. در آنجا راننده توپ 106 شد اما خيلي تمايل داشت كه وارد خط مقدم جبهه شود، براي همين از فرمانده خود خواهش كرد كه او را از آن قسمت به بخش آرپي‌جي منتقل كند، رفت و آرپي‌جي‌زن شد. در عمليات فتح المبين هم به عنوان آرپي‌جي‌زن شركت داشت. در همين كسوت بود كه در عمليات بيت‌المقدس در حالي كه با دشمنان مقابله مي‌كرد، به فيض عظيم شهادت نائل شد.

انهدام هلي‌كوپتر

رسول يك بار برايم خاطره‌اي از جبهه را به اين صورت تعريف كرد: يك روز صبح كه هوا بهاري بود، بعداز خواندن نماز صبح، تقريباً هنگام گرگ و ميش هوا و زماني كه هنوز آفتاب نزده بود، آتش روشن كرديم و يك كتري روي آتش گذاشتيم، در حال آماده كردن صبحانه بوديم كه ناگهان يكي از بچه‌ها گفت: يك وسيله‌اي شبيه پرنده در حال نزديك شدن به نيروهاست. با دقت نگاه كرديم، يك هلي‌كوپتر عراقي بود. خيلي تعجب كرديم، بلند شديم. در همان لحظه، يك راكت به سمت سنگرمان شليك شد و ما هم با اسلحه، كلاشينكف و ژ3 و هر چه داشتيم شروع كرديم به سمت هلي‌كوپتر شليك كردن. من يك آرپي‌جي را برداشتم و سريع آماده كردم، اصلا حدس نمي‌زدم كه آن موقع صبح چنين اتفاقي بيفتد. هلي‌كوپتر بعد از پرتاب راكت اول، احساس خطر كرد و نتوانست راكت دوم را پرتاب كند. در حال دور زدن و دور شدن از منطقه بود كه آرپي‌جي‌اي كه آماده كردم برداشتم، بچه‌ها هم مي‌گفتند «بزن بزن بزن». هلي‌كوپتر فاصله گرفته بود و من شليك كردم، در چشم برهم‌زدني هلي‌كوپتر منفجر شد.

تنگه رغابيه

خيلي به فضاي جبهه و جنگ علاقه داشت و به همين خاطر كمتر به شيراز مي‌آمد. هر وقت هم كه مي‌آمد بلافاصله به خاطر عشق به جبهه و رزمنده‌ها و به منطقه بر مي‌گشت.

خود من در روند اجراي عمليات بيت‌المقدس از طرف صدا و سيما براي فيلمبرداري و مصاحبه به مناطق جنگي اعزام شديم. در منطقه «تنگ رغابيه» در حالي كه فيلمبرداري مي‌كردم و از رزمنده‌ها مصاحبه مي‌گرفتم. به طور كاملاً اتفاقي رسول را ديدم. اول فكر مي‌كردم اشتباه مي‌كنم اما برايم عجيب و بي‌سابقه بود كه در سرتاسر اين جبهه من برادرم رسول را ديدم. آن ديدار آخرين ديدار من و رسول بود، من ديگر هيچ وقت رسول نديدم...

صميميتي كه زبانزد بود

برادرم قبل از اينكه به خدمت سربازي برود، كارهاي مختلفي انجام مي‌داد، با تاكسي‌اي كه پدر خريده بود كار و كاسبي مي‌كرد. چيزي كه در خصلت رسول بيشتر نمايان مي‌شد صميميتش بود، دوست داشت كه هميشه به ضعيفان كمك كند، از همان موقع به فكر بچه‌هاي كوچك بود، يادم هست كه در دوران دبيرستان و حدود يك سال قبل از انقلاب با دوستانش گروهي را تشكيل دادند و به روستاهاي فقيرنشين اطراف رفتند. براي بچه‌هاي آن محل، تيم فوتبال تشكيل دادند، كلاس‌هاي قرآن و كلاس‌هاي عقيدتي گذاشتند و با اين بچه‌ها كار مي‌كردند و آنها را معارف دين واحكام اسلام آشنا مي‌نمودند.

علاقه مادر و فرزندي!

مادرم علاقه عجيبي به فرزند آخرش داشت، معمولاً فرزند آخر براي خانواده خيلي عزيز مي‌شود. هميشه اين موضوع در بين خانواده مطرح بود كه اگر يك روز رسول شهيد شود وخبر شهادتش به خانواده برسد، چه اتفاقي رخ خواهد داد؟! اما زماني كه خبر شهادت عبدالرسول به مادرم رسيد، او هيچ عكس‌العملي نشان نداد. شاد بود مثل اينكه پسرش داماد شده و ازدواج كرده باشد. واقعاً آن لحظه احساس كردم كه شهيد زنده است و در بين ماست. در حال حاضر هم بعد از گذشت بيش از سي سال هنوز او در بين ما زنده است و خاطراتش در بين خانواده و دوستان مرور مي‌شود. شهادت برادرم، تاثيري بدي روي روحيه مادر نگذاشته بود.

شهيد گمنام

رسول در وصيت نامه خود ذكر كرده بود كه اگر من شهيد شدم و من را پيدا كرديد، روي سنگ مزارم اسمم را ننويسيد، فقط بنويسيد «بنده خدا». طبق در خواست برادرم مزارش در دارالرحمه (گلزار شهداي شيراز ) بي‌نام است. او در وصيتنامه خودش نوشت «الهي اگر يكبار بگويي بنده من، از عرش بگذرد خنده من. روي قبر شهيد نوشته شده «بنده خدا».

الهي اگر يك بار بگويي بنده من از عرش بگذرد خنده من».
 

 

شنبه 22 شهریور 1393  5:04 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
دسترسی سریع به انجمن ها