در کیسه را که باز کردیم، گربهها خوشحال و چالاک بیرون پریدند، اما در یک چشم به هم زدن موشها گربهها را دنبال کردند و به دام خود انداختند! باورکردنی نبود. موشها به دور گربهها حلقه زدند و گربههای بیچاره راه فراری نداشتند.
به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، عملیات خیبر اولین عملیات آبی خاکی بود که در هشت سال دفاع مقدس سپاه دست به چنین عملیاتی زد. اگر چه ماهیت این حمله گذشتن از آب بود ولی در عین حال نیروی غواص و حتی تجهیزات لازم برای این امر به سختی در دست رزمندگان قرار میگرفت. با همه این اوصاف و کمبودها و مخالفت تعدادی از فرماندهان برای انجام این عملیات اما فرماندهی سپاه تصمیم داشت به هر صورت این حمله انجام شود و شد. تا کنون روایت های مختلفی از افراد مختلف در مورد نحوه انجام عملیات خیبر نقل کرده ایم. در این مطلب سردار محمد جعفر مظاهری که مدت زیادی در رده های مختلف فرماندهی در همدان به نظام مقدس جمهوری اسلامی خدمت کرده از زوایای دیگری این عملیات را روایت و بررسی میکند:
* شاید این سؤال خندهدار باشد اما شنیدهام که در جزیره، موشها هم حضور فعال داشتهاند؟!
بله درست شنیدهاید. اما آنها موش نبودند که خرموش بودند، خرموش (میخندد) قبل از اینکه من به موش بپردازم لازم است ابتدا مطلبی را توضیح بدهم.
ما در جزیره جنگ آب را هم داشتیم. به این ترتیب که وقتی دشمن از تصرف جزایر ناامید شد، تصمیم گرفت جزایر را به زیر آب ببرد. لذا راههای خروج آب هور را مسدود کرد و به وسیله پمپاژ، آب بیشتری وارد هور میکرد. حالا هر چقدر که آب بالاتر میآمد، جزایر بیشتر تهدید میشد. اما از این طرف نیروهای مهندسی سریع دست به کار شدند و با تلاش گستردهای، جادهها و پدها را بالا آوردند تا پدها زیر آب نروند که الحق و الانصاف برادران آبنوش و سعید بادامی به همراه سایر بچههای مهندسی تلاش زیادی در این زمینه انجام دادند.
* ببخشید داستان موشها ماند!
عرض میکنم. مهندسی علاوه بر مهار پدها و جلوگیری از فرسایش آنها که واقعا کار سنگینی هم بود، مهار موش را هم به عهده داشت. آقای آبنوش تعریف میکرد و میگفت: «موشهای جزیره به اندازه خرگوش بودند! گاهی حتی به سر و روی ما میپریدند و گاز میگرفتند. آنها از گربهها بدتر بودند. در فکر بودیم که با اینها چه کار کنیم. بالاخره به پیشنهاد دوستان از مقرمان در سه راه سوسنگرد - اهواز چند تا گربه به دام انداختیم. آنها را آوردیم و در منطقه رها کردیم تا کار موشها را یکسره کند! آبنوش میگفت: در کیسه را که باز کردیم، گربهها خوشحال و چالاک بیرون پریدند، اما در یک چشم به هم زدن موشها گربهها را دنبال کردند و به دام خود انداختند! باورکردنی نبود. موشها به دور گربهها حلقه زدند و گربههای بیچاره راه فراری نداشتند. از هر طرف موشها به سر و کله آنها میپریدند و چنگ میزدند. گاز میگرفتند. نتیجه برعکس شد. کار گربههای نگون بخت یکسره شد. موشها آنها را تکه تکه کردند و خوردند!
* خاطرهای دیگر؟
پدافندی جزیره خیلی حرفها دارد که گفته نشده است. امیدوارم روزی کتاب خوبی از این چند ماه سراسر فداکاری بچههای استان چاپ شود.
اما خاطره؛ فکر میکنم شب نوزدهم رمضان بود، برادر همدانی گفت: آقای آبنوش، بچههای 151 در آن سنگر کمین دچار مشکل هستند بروید بررسی کنید ببینید چه کار میتوانید بکنید.
آقای آبنوش گفت حاج آقا ما همه پد را خاکریزی کردهایم و خیلی خوب شده ولی به آن جلو نمیتوانیم خاک ببریم آب آمده و تمام سنگر را گرفته است. برادر همدانی گفت: حالا با آقای مظاهری بروید بررسی کنید شاید بتوانیم کاری انجا دهید. من آبنوش و حسن تاجوک با یک تویوتای بیسقف به راه افتادیم و به اولین مقر گروهان 151 یعنی ابتدای آن کانال معروف رسیدیم.
برای اینکه بتوانیم از آن گل و لای وحشتناک رد شویم باید پاچه شلوارمان را میزدیم بالا تا مشغول شدیم دو سه نفر از رزمندهها به ما گفتند شلوارهایتان را نزنید بالا، شلوارهایتان را درآورید. ما هم گوش کردیم و شلوارها را درآوردیم ولی آنها برای خودشان طرح جالبتری ریخته بودند. آنها شورت نظامی فانسقهدار داشتند.
*یعنی چطور؟
هیچی بابا. پاچههای شلوار را تا بالا بریده بودند شده بود شورت نظامی فانسقهدار که البته شورت نبود. شلوارک نظامی مخصوص آنجا بود. میخندیم.
فرمانده گروهان از جلو حرکت میکرد و ما هم پشت سرش. چند بار پاهایمان لیز خورد و به داخل گلها افتادیم. هر از گاهی به هم نگاه میکردیم و به قیاقه دیدنی هم میخندیدیم. آرام آرام به کمین دشمن نزدیک میشدیم به ما گفتند باید خیلی آرام گام بردارید که دشمن متوجه حضورمان نشود.
در این شرایط سخت یک دفعه یک پیرمرد بسیجی که از لهجهاش فهمیدم ملایری است با چشمان خیره و عصبانی جلوی ما را گرفت و گفت: حاج حسن کدامیک از شماست؟ راستش کمی ترسیدیم. نگران شدیم با تاجوک چه کار دارد؟ آبنوش پیشدستی کرد و گفت: من تاجوک هستم چه کارم داری؟ پیرمرد جلوتر آمد و دستی به صورت آبنوش کشید و گفت: نه تو حاج حسن نیستی حاج حسن عینک دارد. تاجوک پیرمرد را شناخت. به اسم صدایش کرد و گفت: چه کار داری؟
پیرمرد بغض کرد وبیمقدمه به تاجوک گفت: شکایتت را پیش حضرت زهرا میبرم من حلالت نمیکنم.
گفت: آخر چرا؟ مگر من چه کار کردهام؟
گفت: چرامن را جزو کمین قرار ندادی؟ اعتراض که کردم گفتند شما دستور دادهای. این را گفت و زد زیر گریه. پیرمرد واقعا گریه میکرد.
ببنید این همان ارزشهای مکتوم دفاع مقدس ماست که جوان و پیر برای شهادت برای ایثار بیتابی میکردند. آقای تاجوک او را بغل کرد. صورتش را بوسید گفت: من فکر کردم شما سنتان زیاد است. آنجا بچهها توی آب هستند تحملش برای شما سخت است.
دوباره پیرمرد حرف اولش را تکرار کرد و گفت: به هر حال من شما را حلال نمیکنم. خودت میدانی. تاجوک که نرم شده بود دوباره دستی به سر و صورت نورانی آن بسیجی ملایری کشید و گفت: چشم حاج آقا. میگویم شما را هم در شیفت بعدی در نگهبانی کمین قرار بدهند.
*وقتی با تاجوک و آبنوش به آنجا رفتید آن سنگر چطوری بود؟
سه یا چهار نفر داخل سنگر کمین بودندتا کمر در لجن بودند و تا زیر گردن داخل آب تقریبا تا سقف سنگر آب آمده بود. در واقع سنگر توی آب بوده نه روی خاک.
دقیقا یک روزنهای داشت که بچهها از آن حرکات دشمن را زیر نظر داشتند. شاید قابل باور نباشد در آن شرایط سخت غیرقابل تحمل آنها غرق شادی بودند اصلا هیچ اعتراضی و شکایتی و حتی خواستهای نداشتند و افتخار میکردند که نامشان در لیست سربازان امام باشد همین اینها در این اوضاع بودند اما عراقیها آن طرق آزاد و راحت. حتی با خیال راحت شنا میکردند.
*بالاخره مشکل سنگر کمین رفع شد یا نه؟
عرض کردم. برای آنها هیچ کاری نمیشد کرد البته بعدها بچهها یک تعداد گونی را پراز شن میکردند و در کنار هم قرار میدادند تا سنگر استحکام بیشتری پیدا کند کار اساسی نمیشد انجام داد چون اگر ارتفاع سنگر زیاد میشد حتما عراقیها با تانک یا 106 و حتی آرپیجی 7 آن را ویران میکردند.