وقتی دخترم به دنیا آمد شهید بروجردی دوست داشت اسمش را بگذارد زینب اما پدرم میگفت بگذارید سمیه.
شهید محمد بروجردی در سال 1333 در روستای دره گرگ اطراف بروجرد به دنیا آمد. از هفت سالگی به همراه خانواده، ساکن تهران شد و در سال 1356، با هدف ضربه زدن به رژیم پهلوی، گروه توحیدی صف را تشکیل داد.
گروه صف به فرماندهی محمد بروجردی، به هنگام ورود حضرت امام به میهن اسلامی و روزهای پس از آن، مسؤولیت حفاظت از جان امام را بر عهده گرفت. با عزیمت امام به قم، بروجردی مسؤول زندان اوین شد. وی نقش مهمی در تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی داشت و خود از فرماندهانِ اولیه آن به شمار میرفت. وی در سال 1358 برای فرونشاندنِ آشوب ضد انقلاب در کردستان، راهی این منطقه گردید و همانجا به مسیح کردستان شهرت یافت. شهید بروجردی در سال 1361، به عنوان فرمانده سپاه در غرب کشور، قرارگاه حمزه سیدالشهداء (ع) را تشکیل داد و عملیاتهای نظامی را از این مکان، هدایت مینمود.
سرانجام این شهید عزیز به سال 1362 در نزدیکی شهرستان نقده بر اثر برخورد با مین، در 29 سالگی به شهادت رسید و در بهشت زهرا به خاک سپرده شد.
آنچه خواهید خواند گفتوگویی است خانم فاطمه بی غم با همسر این شهید که از سالهای کودکی تا زندگی مشترک با محمد میگوید:
*مهاجرت به پایتخت
سال 1338 در تهران به دنیا آمدم و حدود 60 سال است که در همین محله نزدیک بازار تهران ساکن هستم. اما پدر و مادرم هر دو اهل روستای دره گرگ از توابع بروجرد بودند. نمی دانم به چه دلیل اما شاید به خاطر امرار معاش به تهران مهاجرت کردند.
در این شهر امورات زندگی ما از راه مغازه پدرم میگذشت که تعمیرات کفش داشت و چون خانه هم از خودمان داشتیم خیلی به لحاظ مالی در مضیقه نبودیم.
خانواده ما هشت نفره بود با چهار دختر و دو پسر که البته یکی از برادرهایم سال 64 در سر دشت مفقود الجسد شد برادر دیگرم هم جانباز 50 درصد است.
*چرا مسیح هجرت کرد
محمد بروجردی (مسیح کردستان) پسرخاله ام بود و 5 سالی میشد که پدرش به رحمت خدا رفته و در همان دره گرگ به خاک سپرده شده بود. آنها هم در روستا زندگی می کردند که با عزیمت ما به پایتخت پدرم ازشان خواست بیایند پیش ما تا تنها نباشند.
*ازدواج با محمد بروجردی
13 سالم بود که ازدواج کردم. ماجرای زود ازدواج کردنم هم برای خود حکایتی است. خاله ام حتی قبل از این هم آمده بود خواستگاری اما به خاطر سن کمم پدرم گفته بود اجازه بدهید کلاس ششم را تمام کند بعد.
خاله ناراحت هم شد اما پدرم برای رفع کدورت گفت من راضی هستم به شما دختر بدهم اما صبر کنید. این شد که بعد از اتمام کلاس ششم مجددا درخواستشان را مطرح کردند.
شهید بروجردی دو برادر داشت و دو خواهر که خودش فرزند سوم بود و من که بچه اول خانوادهمان بودم حدود 5 سال از محمد سنم کمتر بود. موقع ازدواج ایشان حدود 16 سالش بود.
شاید تصور اینکه دو بچه واقعا با هم در این سن ازدواج کنند در این دوره و زمانه باور کردنش سخت باشد اما چون ما با خانواده شهید بروجردی فامیل بودیم و رفت و آمد داشتیم و هم بازی کودکی هم بودیم شناخت خوبی از یکدیگر داشتیم اما اگر اینگونه هم نبود در آن دوره دخترها را در همین سن و سال چه سر در میآوردند از ازدواج و چه نه شوهرشان میدادند.
آنقدر سنم کم بود که یک سال بعد از اینکه ازدواج کرده بودیم تازه برای عقدمان سند گرفتند.
*همیشه در تیم شهید بروجردی بازی میکردم
اگرچه ما به همان دلیل فامیلی که گفتم زیاد در کنار هم بودیم اما علقه خاصی بین مان نبود. الان که فکر میکنم میبینم هر وقت که میخواستیم با بقیه بازی کنیم، بین بچهها اگر قرار بود گروهبندی شود محمد من را انتخاب میکرد. (با خنده) البته شاید برای اینکه بزرگتر هستم در گروه او باشم. اما اینکه در آن سن احساسی به هم داشته باشیم خیر، اینگونه نبود.
حیاط خانه ما خیلی بزرگ بود. 250 متر حیاط با دو اتاق که معمولا اقوام آنجا دور هم جمع میشدند. خانواده شهید بروجردی و خانواده عمویم چون منزل شخصی نداشتند بیشتر به خانه ما میآمدند.
*فقط پخش قصه های شب در خانه ما مجاز بود
پدرم بسیار مذهبی بود به قدری که ما قبل از انقلاب تلویزیون نداشتیم و رادیو هم فقط موقع پخش قصههای شب روشن میشد آن هم پدرم گوش میکرد.
او ما را طوری تربیت کرده بود که بیرون از خانه نرویم و همان داخل حیاط با بچههای فامیل بازی میکردیم. هر چه بزرگتر میشدیم پدرم ما را بیشتر نسبت به نامحرم منع میکرد.
*مجبور بودیم مدتی تا ازدواجمان صبر کنیم
موقع ازدواج من واقعا چیزی از زندگی مشترک نمیدانستم. الان را نگاه نکنید دوره زمانه فرق کرده و بچههای خیلی کوچکتر از آن زمان من هم خیلی مسائل را بهتر درک میکنند. ما حتی با هم برای ازدواجم صحبت هم نکردیم و ابراز علاقه و گاهی خیلی از حرفهایمان با نگاه به هم بود.
یادم میآید چند روز قبل از محرم و صفر عقد کردیم. برای همین مجبور بودیم مدتی تا ازدواجمان صبر کنیم. در این مدت فقط میتوانستیم گاهی بیرون از خانه همدیگر را ببینیم چرا که پدرم هم خیلی اجازه ملاقات به ما نمیداد و میگفت بچههای دیگر در خانه هستند و باید مراعات شود.
*چگونه محمد بروجردی مبارز شد
شهید بروجردی در خانه پدرم از طریق فردی به نام عبدالله بوذری کم کم با مبارزه آشنا شد و در این راه قدم گذاشت. البته پدرم خودش نیز اهل مبارزه بود و در سال 42 که قیام مردم ورامین رقم خورد او هم در آن روزها فعال بود و شرکت داشت. آن زمان پدرم با همین آقای بوذری حشر و نشر داشت. از طریق ایشان هم بود که عکس امام و اعلامیههای ایشان را ما در خانه داشتیم و آنها این وسایل را در خانهمان پنهان میکردند. همان ایام جلساتی برپا میشد که محمد هم در آن شرکت میکرد که در همین رابطه بود.
*چهره زیبای همسرم
فضای قبل از انقلاب واقعا فضای نا مناسبی بود، به خصوص برای جوانان. فساد در جامعه رواج داشت و بسیاری از کارها قباحتش ریخته بود. شهید بروجردی هم جزو جوانان همه زمان بود به علاوه اینکه چهره زیبایی هم داشت. آنها در خانهای زندگی میکردند که به جز خانواده خودش چند مستأجر دیگر هم در این خانه بودند و دخترهای زیادی هم سکونت داشتند.
محمد آن وقت ها سن کمی داشت و همانطور که گفتم به خاطر چهره اش ممکن بود بیشتر مورد توجه قرار بگیرد. وقتی که او خانه بود دخترها سعی می کردند نظر او را به خودشان جلب کنند برای همین ترانه هایی با صدای بلند پخش می کردند.
*در لالهزار در یک مغازه تشکدوزی کارگری میکرد
بعد از ازدواج نزدیک منزل مادرم اتاقی اجاره کردیم و همان جا ساکن شدیم. شهید بروجردی آن زمان در لالهزار در یک مغازه تشکدوزی کارگری میکرد. محمد اخلاق خوبی داشت، شوخ بود و هیچ کس از دست شیطنتهایش در امان نبود. یک حوض بزرگی در حیاط خانه داشتیم که هر کسی را که دستش میرسید پرت میکرد داخل حوض. کمتر پیش میآمد که عصبانی بشود و اگر هم عصبانی میشد بیشتر سر مسائل کاری خودش بود.
*ماجرای زندانی شدن شهید بروجردی
یک بار برای دیدن امام(ره) عازم نجف شد که لب مرز دستگیرش کردند. وقتی دلیل رفتنش را جویا میشوند میگوید من سرباز فراری هستم چون زن و بچه داشتم دلم نمیخواست سربازی کنم در حالی که علاوه بر ملاقات با امام(ره) میرفت که در رژیم طاغوت سربازی نکند.
بعد از چند روز هم از آنجا انتقالش دادند به تهران که پدرم سند گذاشت و او آزاد شد.
*شیر یا خط
بچه اولم سال 54، چهار سال بعد از ازدواجمان به دنیا آمد البته دو تا از بچههایمان قبل از او فوت کرده بودند. پدرم روی بچه ها اسم میگذاشت. چون حسین (پسرم) روز عاشورا به دنیا آمد، برای همین پدرم اسمش را حسین گذاشت.
وقتی دخترم به دنیا آمد شهید بروجردی دوست داشت اسمش را بگذارد زینب اما پدرم میگفت بگذارید سمیه. در همان عالم شوخطبعی خودشان قرار شد شیر یا خط بیندازند و هر کس برنده شد اسم مورد نظر او را بگذارند که حرف پدرم به کرسی نشست. آن روز خیلی خندیدیم سر این ماجرا.
بروجردی علیرغم چهره آرامش که مردم در بیرون فکر میکردند اگر سه روز هم یکجا بنشیند صدایش در نمیآید بسیار آدم شلوغی بود. حسین پسرمان هم به پدرش رفته.
*گذراندن دوره چریکی در سوریه
زمانی که شهید بروجردی قدم به راه مبارزه گذاشت مدتی بعد برای گذراندن دورههای چریکی عازم سوریه شد. با نبودن او من تنها می شدم و حتی موقع به دنیا آمدن پسرمان هم نبود اما چون پدرم اهل مبارزه بود از ایشان حمایت می کرد و مواظب ما هم بود. آن زمان که داشتن رساله امام(ره) و یا حتی عکس ایشان در خانه جرم محسوب میشد ما هم رساله داشتیم و هم عکس ایشان را.
*دعوای زن و شوهری
شهید بروجردی واقعا ساده زیست بود به حدی که من تحملم تمام می شد و شروع می کردم بحث کردن. اما او حتی اگر خیلی هم عصبانی می شد سعی می کرد عکس العمل نشان ندهد فقط سرسنگین برخورد می کرد. زود هم ارام میشد و میگفت: منو ببخشید، اگر شما منو نبخشید من آن دنیا نمی دانم چکار کنم. در هر شرایطی خوش اخلاق بود و لبخند روی لبش بود.
فارس