معاني لغات غزل (438)
سبت: فعل ماضي مفرد غايب مؤنث از (سَبَيْ يَسْبيْ) و مصدر (سَبْيْ) به معني اسير كرد.
سلمي: نام زني از عرايس شعر عرب مانند ليلي و مجازاً هر معشوقه را گويند.
صُدْغْ: زلف.
بِصُدْغيها: به دو زلف او.
فؤاد: قلب.
فؤادي: قلبم.
وَ روحي: و روح من.
كُلُّ يومٍ: هر روز.
لي: به من.
ينادي: (فعل مضارع مفرد مذكر غايب) ندا ميكند، صدا ميكند.
بيدل: دل از دست داده، عاشق.
واصِلني: (فعل امر+ حرف نون وقايه + ياء ضمير) از مصدر مواصله به معناي مرا به وصال برسان.
علي: بر.
رغم: بيني به خاك ماليدن كنايه از ذلت و خواري و مجازاً به معناي رشك است كه به كوري چشم تعبير ميشود (سودي).
علي رغم: بر خلاف ميل، به كوري چشم.
الاعادي: دشمنان من.
توكلنا: ما توكل كرديم، اعتماد كرديم، كار خود را واگذار كرديم.
ربِّ العباد: پروردگار بندگان.
اَمَن: همزه حرف ندا + كسي كه: اي كسي كه.
اَنْكَرْتْ: فعل ماضي مفرد مخاطب به معناي منكر بودي.
انكَرتني: فعل ماضي مفرد مخاطب + نون وقايه + ياء ضمير به معناي منكر من بودي، منكر عشق من بودي.
عن: از.
تَ: (به زبان محلي) به معناي تو.
زَ اول: از اول.
آن روي: آن طرف، سوي ديگر (فارسي). آن چهره.
نِهْكو: (به زبان محلي) به معناي نيكو.
بَوادي: (به زبان محلي) ببايد ديده باشي.
مُتْ: (به زبان محلي) من ترا.
بِبوتَن: (به زبان محلي) به بودن.
وَ اي ره: (به زبان محلي) به يكباره.
غريق العشق: غريق عشق.
في: در.
بحر: دريا.
وِداد: دوستي، مودّت.
بحرالوداد: درياي محبت.
پَيْ ماچان: پاي ماچان، جايي كه كفش ها را از پاي درميآورند، محل كفش كن، پايين ترين و نازلترين محل مجلس، و در اصطلاح درويشان به صف نِعال گفته ميشود.
بِسپَريمَن: (به زبان محلي) بسپاريم.
غَرَت: (به زبان محلي) گَرَت، اگر تو.
ويْ رَوِشتي: (به زبان محلي) بي روشي، كار بي رويه اي، گناه يا تقصيري.
اَما: (به زبان محلي) ما.
ديْ: (به زبان محلي) ديدي.
از امادي: (به زبان محلي) از م ديدي.
بُواتِت: (به زبان محلي) ببايد ترا.
وَغَرْنه: (به زبان محلي) وگرنه.
وا بِني: (به زبان محلي) باز بيني.
اَنْچِتْ: (به زبان محلي) آنچه تو را.
نَشادي: (به زبان محلي) نشايد، شايسته تو نيست.
به ليلٍ: در شب.
مُظلِم: ظلمات، تاريك.
وَ اللهُ هادي: خدا راهنماست.
معاني ابيات غزل (438)
(1) سلمي دل مرا اسير دو زلف خود كرد و هر روز روح من مرا ندا ميدهد كه … :
(2) اي محبوب من، بر اين دلْ از دست داده رحمت آور و به كوري چشم دشمنان مرا از وصل خود برخوردار كن.
(3) اي محبوب من در غم جنون عشقت، كار خود را به پروردگار بندگان واگذار كرديم.
(4) اي آنكه منكر عشق من به سلمي بودي، ميبايستي از اول روي آن را نيكو ديده باشي … :
(5) تا مانند من دلت به يكباره در درياي دوستي غرق شود.
(6) اگر تو يك كار بي رويه اي از ما ديدي، ما به پاي ماچان غرامت خواهيم سپرد (به شرح غزل مراجعه شود).
(7) به ناچار تو بايد غم اين دل را بخوري وگرنه آنچه را كه شايسته و درخور تو نيست خواهي ديد.
(8) دل حافظ به شب تاريك چين و شكن زلف تو رفت و خدا راهنماست.
شرح ابيات غزل (438)
وزن غزل: مفاعيلن فاعيلن فعولن
بحر غزل: هزج مسدّس محذوف
٭
جلال الدين مولوي:
1- ز ما برگشتي و با گل فتادي دو چشم خويش سوي گل گشادي
2- چنين باشد چنين گويد منادي كه بي رنجي نبيني هيچ شادي
٭
اين غزل يكي از شيرين كاري هاي حافظ است كه در سال هاي آخر عمر خويش به لهجه قديم شيرازي و به صورت ملمّع ساخته و در آن هيچ گونه ايهام و كنايتي منظور نشده، تنها به يك شيوه رفتاري درويشان درمورد تنبيه يكي از ايشان كه گناهي و قصوري مرتكب شده باشد اشارتي رفته است.
شادروان علامه قزويني درباره معاني كلمات لهجه قديمي شيرازي و اصطلاح (پي ماچان) كه در بيت هفتم اين غزل آمده است توضيحات كاملي داده و نوشته اند پي ماچان يا پاي ماچان به اصطلاح صوفيان و درويشان، صف نعال باشد كه كفش كن است و رسم آن جماعت چنان است كه اگر يكي از ايشان گناهي و تقصيري كند، او را در صف نعال كه مقام غرامت است به يك پاي باز دارند و او هر دو گوش راست و چپ خود را با دو دست چپ و راست گيرد و چندان بر پاي ايستد كه پير و مرشد عذر او را بپذيرد و از گناهش درگذرد.
مولانا جلال الدين نيز به اين رسم در مثنوي اشارتي دارد:
آدم از فردوس و از بالاي هفت پاي ماچان از براي عذر رفت
بدون شك شخصيت باهنر و باذوقي مانند حافظ كه روح طنز و لطيفه گويي در اشعارش در كمال اوج جلوه گر است داراي ترانه هاي محلي و دوبيتي هايي بوده و ظنّ نويسنده اين سطور بر آن است كه به سبب اينكه مورخان براي اينگونه ترانه ها ارزش چنداني قايل نميشده اند در ثبت و ضبط آن اهمال روا داشته و در نتيجه به مرور ايام از ياد ابناء زمان رفته است.
شرح جلالی بر حافظ – دکتر عبدالحسین جلالی