لحظات به کندی سپری میشود، انتظار در نگاهها موج میزند، سرها در گریبان فرو رفته و غم تنها پیامی است که رد و بدل میشود. همه زمانها و موقعیتهای از دست رفته را مرور میکنند،
به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، کوفه بهت زده است، کوچه های شهر را غمی عمیق فرا گرفته، خانه امیر مهربانیها در حلقه کودکان یتیم و مردم عادی به محاصره درآمده است. هر کس زبان حالی دارد، صحنه کودکانی که با ظرف شیر به در خانه علی(ع) آمدهاند، جگرها را آتش میزد. بیوه زنان در حالی که دستی به سر دارند، دستی دیگر به دعا به سوی آسمان دراز کرده و شفای بزرگترین حامی خود را از خدا طلب میکنند.
برخی از یاران و نزدیکان نیز با نگرانی درصدد کسب خبری از حال مولا و مقتدایشان هستند. لحظات به کندی سپری میشود، انتظار در نگاهها موج میزند، سرها در گریبان فرو رفته و غم تنها پیامی است که رد و بدل میشود. همه زمانها و موقعیتهای از دست رفته را مرور میکنند، یاران و نزدیکانی که به فراست دریافتهاند بزودی «باب مدینه علم» بسته خواهد شد، انگشت حسرت به دندان میگزند و افسوس میخوردند که چرا از اقیانوس «سلونی» این جاری علم الهی بهره بیشتری نبردهاند. زمان بر در خانه علی(ع) میخکوب شده است. آسمان مات و مبهوت به کوفه مینگرد و به آن خانه کوچک که از تمام عالم بزرگتر است.
امام حسن(ع) در تکاپو و ترددی دائم، پایی بیرون خانه و پایی درون خانه دارد. هر بار که بیرون میآید، جمعیت به سویش هجوم میبرد و همچون هالهای گردش را میگیرد و با نگاههای مضطرب، سؤال میکنند از مولا چه خبر؟
چشمههای جوشان اشک تنها پاسخی است که از امام حسن(ع) دریافت میکنند. امام حسن(ع) به بصیرت میداند که دیگر آن لحظات تکرار نخواهد شد و حجت خدا ساعاتی بیشتر مهمان زمینیان نیست. امام حسن(ع) وقتی به چشمان پدر مینگرد، در تلاقی دو نور، خون خورشید به جوش میآید. چه روزهای سختی را با یکدیگر سپری کرده بودند و قدرناشناسان و کجاندیشان چه خون دلهایی در کامشان ریختند. شاید کریمه «انک میت و انهم میتون» تا حدی عقلها را مجاب میکرد ولی عاطفههای زخم خورده، دل کندن از دیوارهای گلی خانه مولا را مشکل کرده بود، گویی در آن لحظات جانها با آن دیوار نسبتی عمیق یافته بودند.
کوفه چشم به دهان امام حسن(ع) دوخته بود تا خبری از مولا بشنود.
در این میان یکی از یاران مخلص مولا، اصبغ بن نباته در تب و تاب است خود را به در خانه مولا و مقتدایش رسانده اما برای نخستین بار اجازه ورود ندارد. خود را به امام حسن(ع) میرساند؛ سراغ مولایش را میگیرد و درخواست ملاقات دارد. فرزند علی(ع) چگونه از میان آن همه مشتاق دیدار و ملاقات، تنها به یک نفر اجازه ورود بدهد. اما اصبغ اصرار دارد و پافشاری میکند، میداند حضرت حال و روز خوشی ندارد، اما تاب و تحمل از دست داده است. به دلش الهام شده که دیگر مجال و فرصتی نخواهد داشت. آخرین خطبه قبل از ماه رمضان مولایش را به خاطر میآورد، آنجا از این روزها و ساعات با کنایه خبر داده شده بود.
به یاد میآورد که امیرالمؤمنین علی(ع) ضمن همان خطبه فرمود: سال آینده به حج میروید بدون این که من در میان شما باشم. اصبغ میخواهد یک بار دیگر مولایش را ببیند و از امام و مقتدایش بهرهای معنوی به یادگار بگیرد و از دریای علم حضرتش با امضای «ویطهرکم تطهیرا» دُرّ دیگری به کف آرد.
اصبغ اصرار میکند، امام حسن(ع) شاید با خود میاندیشد که همان ماتم از دست دادن امیرمؤمنان وی را بس است و غم و اندوه دیگری بر دلش بار نکند، چرا که او هم از خاندان «سجیتکم الکرم» است.
اصبغ را بر بالین مولایش میبرد. در دل اصبغ غوغایی برپا میشود، تحمل دیدن علی(ع) را در این وضعیت ندارد. به پیشانی بسته حضرت چشم میدوزد. منظره دلخراشی است. همه چیز حکایت از عمق فاجعه دارد. کنار حضرت چشمش روی ذوالفقار میلغزد. همان شمشیری که خیبرها را فتح کرده بود و در بدر «فئه قلیله» را بر ستونی از کفر پیروز کرد. قطرات اشک منتظر نمیمانند و از چشمخانه بر پهنای صورت اصبغ سرازیر میشوند. دستاری که بر سر علی(ع) بستهاند، زرد رنگ است و در امتداد آن چهره حضرت زردتر مینماید.
اصبغ در سکوت و خلوت آن خانه کوچک غوغای افلاکیان را حس میکند. علی(ع) لب به سخن میگشاید: اصبغ گریه نکن، به خدا سوگند بهشت را پیش رو دارم.
صدای ملکوتی مولا برخلاف همیشه، این بار آرامشبخش نیست، بلکه همچون تندبادی قلب اصبغ را فرو میریزد.
اصبغ اختیار از دست داده است، نمیداند کلمه است که از دهانش بیرون میریزد یا پارههای جگر!
«...جانم به قربانت! به خدا میدانم که به سوی بهشت میشتابی، اما از این میگریم که تو را از دست میدهم و دیگر حضرتت را نمییابم. مولای من، ای امیرمؤمنان! کاش من به جای تو جان میباختم. جانم به فدایت! با من سخن بگو، سخنی از رسول خدا(ص) که میدانم پس از این دیگر تو را نمییابم تا چنین سخنانی از حضرتت بشنوم. دوست دارم بار دیگر تو را ببینم و از زبانت کلامی از رسول خدا(ص) بشنوم. اما چه کنم که میدانم دیگر تو را نخواهم یافت.»
علی(ع) همزبان و همدلی یافته، ضعف مجال نمیدهد، اما نمیتواند خواسته دوستش را نادیده بگیرد. اصبغ میداند که رشته امامت همواره باقی و برقرار است و جانشینان علی(ع) فرزندان جسمانی و روحانی اویند، آنان هر چه بگویند، از همین سرچشمه گرفتهاند، اما آنان گلابند و این گل است و این تفاوت ساده را کمتر کسی از میان آن مردم درمییابد. حال علی(ع) که مظهر رحمت واسعه الهی است، چگونه درخواست دوستی را بیپاسخ بگذارد؟!
گل گلزار ولایت در حالی که از آزار خارهای مجاور رنجیده است، جلوهگری آغاز میکند و لب به سخن باز میکند و دری از مدینه علم نبوی به روی اصبغ میگشاید و میفرماید: «ای اصبغ! همان گونه که تو امروز به عیادت من آمدی، روزی هم من به عیادت رسول خدا رفتم. پیامبر(ص) به من فرمود: ای ابالحسن! بیرون رو و مردم را در مسجد جمع کن و از منبر من بالا برو تا یک پله پایینتر از پلهای که من مینشستم، آن گاه به مردم بگو که من فرستاده رسول خدا به سوی شما هستم و آمدهام تا پیام او را به شما برسانم.
سپس به مردم بگو؛ آگاه باشید! هر کس عاق والدین خود شود، لعنت خدا بر او باد. آگاه باشید! هر کس از مولای خود بگریزد، لعنت خدا بر او باد. آگاه باشید! هر کس درباره اجرت کسی که به کارش گمارده ستم روا دارد، لعنت خدا بر او باد.
ای اصبغ! امر حبیبم رسول خدا(ص) را به جای آوردم و آن سه جمله را از زبان پیامبر(ص) در مسجد باز گفتم، آن گاه کسی از گوشه مسجد بپا خاست و گفت: ای ابالحسن! سه کلمه گفتی اما به اجمال گفتی، شرح آنها را نیز بگو...