على (عليه السلام ) مى فرمايد با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در مسجد بودم آن حضرت پس از نماز صبح فرمود: من به خانه عايشه مى روم ، من نيز به منزل خود بازگشتم . لحظاتى در منزل بودم كه از جا برخاستم و راهى منزل عايشه شدم در زدم عايشه پرسيد، كيستى ؟ گفتم : على . گفت : رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم خفته است ! برگشتم ولى با خود گفتم جايى كه عايشه در منزل باشد چگونه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرصت استراحت و خواب پيدا نموده است !! برگشتم و دوباره در زدم اين بار نيز گفت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كارى دارند. برگشتم ولى باز مجددا برگشتم و اما اين بار شديدتر از دفعات پيش در زدم . عايشه گفت : كيستى ؟ گفتم : على ، صداى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به گوشم رسيد، كه فرمود: عايشه در را باز كن ... پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پس از آنكه مرا كنار خود نشاند فرمود: اباالحسن آيا نخست من قصه خود را بگويم يا ابتدا تو از تاءخير خود مى گويى ؟ عرض كردم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شما بگوييد: كه خوش گفتاريد. آنگاه فرمود: مدتى بود گرسنه بودم . از اين روبه خانه عايشه آمدم اينجا هم چيزى نبود لذا دست به دعا برداشتم از خداوند در خواست كردم ناگاه جبرئيل از آسمان فرود آمد و اين مرغ بريانى را به همراه خود آورد و گفت : هم اينك خداوند بر من وحى فرمود: اين مرغ بهشتى را براى شما بياورم ، من نيز به پاس عنايت و اجابت پروردگار به شكر و ستايش او مشغول شدم و سپس عرض كردم خداوندا! از تو مى خواهم كسى را در خوردن اين غذا همرده من كنى كه من و و را دوست داشته باشد. لحظاتى منتظر ماندم ولى كسى بر من وارد نشد دوباره دست بر دعا برداشتم عرض كردم : خدايا آن بنده را توفيق ده كه در صرف اين غذا با من همراه شود... اينجا بود كه صداى در لند شد و فرياد تو با گوشم رسيد و به عايشه گفتم ، على (عليه السلام ) را داخل كن ، كه تو وارد شدى .... يا على (عليه السلام ) تو همان كسى هستى كه خدا و رسول صلى الله عليه و آله و سلم او را دوست دارد و خدا و رسول هم او را دوست دارند آنگاه فرمود: على (عليه السلام ) مشغول شو، از غذا بخور..
احتجاج ، ص 197