على (عليه السلام ) در روزهاى آخر عمر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم لحظه اى آن حضرت را تنه نمى گذاشت در يكى از روزها على (عليه السلام ) براى انجام كارى از نزد حضرت خارج شد، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم وقتى به هوش آمد، ديد على (عليه السلام ) بر بالين او حاضر نيست به يكى از همسرانش كه حاضر بود فرمود: برادر و دوست مرا بگوييد نزد من آيد. عايشه به دنبال ابوبكر فرستاد و او بر بالين حضرت حاضر شد اما پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم همين كه او را ديد از او روى برگردانيد. ابوبكر برخاست و گفت اگر با من كارى مى داشتند مى فرمودند، اين را گفت و رفت . حضرت باز تقاضاى خود را تكرار كرد اين بار حفصه به دنبال عمر فرستاد و چون او حاضر شد حضرت روى خود را تكرار كرد اين بار حفصه به دنبال عمر فرستاد و چون او حاضر شد حضرت روى خود را از او برگردانيد او هم عمل و حرف ابوبكر را تكرار كرد و رفت . پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مجددا تقاضاى خود را بيان داشت ،ام سلمه گفت بخدا قسم او على (عليه السلام ) را مى خواهد، پس او را حاضر نمودند چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم على (عليه السلام ) را ديد او را به سينه خود چسبانيد و صحبت هاى مخفيانه اى با او كرد كه بسيار هم طول كشيد بعدا از على (عليه السلام ) سؤ ال كردند رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم چه چيزى به شما گفت ؟ حضرت فرمود: هزار باب علم به من آموخت كه از هر باب ديگر برايم باز شد و وصايايى به من كرد كه ان شاء الله به آنها عمل خواهم كرد
محجة البيضاء، ج 8، ج ص 276