( کاش خداوند این لکه ی زشت را از هستی می زدود )
پس بالهایش را بست و دیگر آواز نخواند . خدا گفت : ( عزیز من ! صدایت ترنمی است که هر گوشی شنوای آن نیست اما فرشته ها با صدای تو به وجد می آیند . سیاه کوچکم ! بخوان فرشته ها منتظرند ) ولی کلاغ هیچ نگفت خدا گفت : (تو سیاهی سیاه چنان مرکب که زیبایی را از آن می نویسند و زیبایت را بنویس . اگر تو نباشی . آبی من چیزی کم خواهد داشت . خودت را از آسمانم دریغ نکن . ) و کلاغ باز خاموش بود . خدا گفت : (بخوان برای من بخوان ، این منم که دوستت دارم . سیاهیت را و خواندنت را . ) و کلاغ خواند این بار عاشقانه ترین آوازش را خدا گوش داد و لذت برد و جهان زیبا شد .