چي مي شد ؟ گر مرا با غربت خود آشنا مي كرد
چه مي شد سفره اش گر , گل باغچه وا مي كرد
چرا دور مي كرد دور از چار طفلش بستر خود را
گل از چه خويش را از غنچه هاي خود جدا مي كرد
اگر از گريه اش همسايگان را شكوه بر لب بود
دل شبها نمي زد پلك و آنان را دعا مي كرد
به چشم خويشتن ديدم كه بشكستند بازويش
ولي مادر مگر دامان حيدر را رها مي كرد
هم از سينه هم از بازوش خون مي رفت در آن روز
وليكن مي دويد و با بابم را صدا مي كرد
نماز عشق نيّت كرد ما بين در و ديوار
ولي زان پس ركوع خود ميان كوچه ها مي كرد
مرا مي بُرد و دست او به روي روي شانۀ من بود
قد دختر , كنار مادرش كار عصا مي كرد