کوسه
|
يکى بود يکى نبود جل از خداى ما هيشکى نبود که هر که بندهٔ خدان بگه يا خدا، يا خدا. |
|
تاجرى بود که دو پسر داشت. پسرها بزرگ شدند و قد و بالائى پيدا کردند که بيا و ببين. روزى اين دو پسر پيش تاجر رفتند و گفتند که ما زن مىخواهيم. تاجر خوشحال شد و گفت: خوبه ولى شما اول بايد امتحان لياقت خودتون را پس بدين تا ببينم چند مرده حلاجيد تا بعد سر فرصت فکرى براتون بکنم. و پس به هر يک از پسرهايش صدتومان پول با يک اسب و يک شمشير داد و آنها را از شهر بيرون فرستاد. يکى از پسرها که اسمش احمد بود وارد شهرى شد و به معامله پرداخت و خيلى زود توانست صد تومانش را به سيصد تومان برساند از آن شهر به شهر ديگرى رفتند. روزى در گوشهٔ شهر صداى همهمهاى شنيد. جلو رفت و پرس و جو کرد و گفتند که دختر حاکم اين شهر در ازاى هر ماچ (بوسه) از روى روبنده صد تومان مىگيرد و اگر بخواهد که دختر حاکم روبندهاش را بردارد دويست تومان مىگيرد. احمد را مىگى با خودش گفت بد نيست امتحانى بکنيم. جلو رفت و صد تومان داد و از روى روبنده دختر حاکم را ماچ کرد. ديد به دلش نچسبيد. سر کسيه را باز کرد. دويست تومان را بيرون آورد و دختر حاکم را حسابى ماچ کرد. از اين کار چنان شاد و شنگول شده بود که اسب و شمشيرش را براى اين کار داد. يک وقت متوجه شد که ديد آه در بساط نداره، هيچي، کارش به افلاس کشيد. روزى پشت مسجدى به حال نزار افتاده بود که گذار قنبر کوسه به آنجا افتاد قنبر کوسه پدر احمد را مىشناخت، رفت جلو و آشنائى داد و گفت: 'اينجا چه مىکني؟' احمد گفت: 'دست به دلم نيذار، راهت را بگير و برو. چهکار به کار من داري؟' |
|
قنبر کوسه دست بردار نبود. پشت سر هم اصرار مىکرد سرانجام احمد حال و حکايت را براش تعريف کرد. قنبر کوسه گفت: 'اينکه عزا گرفتن نداره، حالا بلند شو خودم کارها را روبهراه مىکنم از اين به بعد هر کارى که گفتم بايد بدون پرس و سؤال انجامش بدي.' احمد هم قبول کرد ـ خوب حالا ببينم چند پول داري؟ احمد جيبهايش را گشت فقط چهار عباسى پيدا کرد قنبر کوسه گفت: 'خوبه' رفتند و بزغالهاى خريدند. برغاله را برداشتند و بردند زير قصر دختر حاکم. خواستند سر بزغاله را ببرند ولى عوض اينکه کارد را روى گردن بزغاله بگذارند پشت گردن او گذاشتند. نديمه دختر حاکم که داشت اونها را تماشا مىکرد دختر حاکم را صدا کرد و گفت: 'خانمي، خانمي، بيا و نگاه کن ببين اينها نمىتوانند سر يه بزغاله را ببرند.' دختر حاکم آمد و ديد. فرياد کرد: 'کارد را بايد روى گردن بزغاله بيذاريد . نگاه کنيد.' رو بندهاش را بالا زد گردنش را نشان داد. قنبر کوسه آرام به احمد گفت: 'تا تو باشى و صدتومان بهخاطر يه ماچ بىقابليت ندي.' سر بزغاله را بريدند حالا مىخواست بادش کنند. نى را گذاشتند توى گردنش حالا فوت نکن کى بکن. باز نديمه گفت: 'خانمي، خانمى بيا و نگاه کن چطور مىخواهند بادش کنند.' دختر حاکم جلو آمد و ديد. پايش را بالا زد و بالاى قوزکش را نشان داد و گفت: 'از اينجا باد مىکنند نه گردن، احمقها ....' |
|
قنبر کوسه اشاره به احمد که لامصب پا را ببين! پوست بزغاله را کندند حالا مىخواستند شقهاش کنند. معمولاً گوسفند را از پائين تنه شقه مىکنند. آنها از گردن شروع کردند. باز هم صداى نديمه بلند شد که: 'خانمي، خانمى بيا و نگاه کن.' دختر حاکم جلو آمد ميان دو پايش را نشان داد و گفت از اينجا. هيچى بزغاله را شقه کردند. بعد قنبر کوسه گفت: 'ما اينجا غريبيم ديگى به ما بدين که کمى گوشت بپزيم.' نديمه با اجازهٔ دختر حاکم براشون ديگ آورد. آتشى کردند و ديگ را وارونه روى آتش گذاشتند و گوشت را ته ديگ قرار دادند، آنگاه يکى از زير آتشگاه را فوت مىکرد يکى از بالا روى گوشت آب را مىريخت. دختر حاکم که اينطور ديد گفت: 'خاک عالم توسرتون شما از کدوم جهنم درهاى بيرون آمديد. يالا بلند شويد برويد داخل قصر که خودم يادتون بدهم.' وارد قصر شدند دختر حاکم به کمک نديمهاش گوشت را پختند. حالا ديگر آمادهٔ خوردن بود باز قنبر کوسه احمد را متوجه کارش کرد و هر شون تکهاى (لقمه) گرفتند احمد تکهاش را فرو کرد تو چشم قنبر کوسه، قنبر کوسه هم تکهاش را تو گوش احمد. |
|
دختر حاکم عصبانى شد و گفت: 'معلومه شما چه غلطى مىکنيد؟' نديمه گفت: 'خانمى اگر اجازه بدهيد خودمون بکنيم دهنشون.' |
|
دختر حاکم گفت: 'عيبى نداره' |
|
نديمه تکه مىگرفت دهن قنبر کوسه مىگذاشت، دختر حاکم هم به دهن احمد. شام را خوردند. حالا ديگه نوبت خواب بود. احمد لحاف را به سرش کشيد قنبر کوسه هم همچنين شروع کردند اطراف اتاق ورجه ورجه کردن و بالا پريدن. |
|
دختر حاکم گفت: 'اين ديگه چه جور شه؟' |
|
قنبر کوسه گفت: 'راستش ما شبها عادت نداريم که تنها بخوابيم، هر شب زنهاى ما هستند که ما را مىخوابانند.' دردسرتون نمىدهم. به همان نشانى که اين حقه هم گرفت و دختر حاکم کنار احمد و نديمه کنار قنبر کوسه به خواب رفتند. نيمههاى شب بود که قنبر کوسه بلند شد. سر و صدائى راه انداخت که بيا و ببين. همه بيدار شدند، دختر حاکم گفت: 'چه خبرته؟' |
|
قنبر کوسه گفت: 'من هر شب عادت دارم اذان مىگم حالا هم مىخواهم اذان بگم.' دختر حاکم گفت: 'مرد بيا و دست بردار ـ اين چه وقت اذان گفتن است. تازه اگر کسى بفهمه که شما توى قصر من هستيد پدر شما و منو در ميارن.' |
|
قنبر کوسه گفت: 'نه جان خودت نميشه من بايد اذان بگم.' |
|
دختر حاکم گفت: 'صدتومان بگير و اذان نگو.' قنبر کوسه گفت: 'صدتومان بگيرم اذان نگم مگه ممکنه؟ من هيچ وقت دين و ايمونم را به صدتومان نمىفروشم.' خواست به بام قصر بره که دختر حاکم راه را بر او بست و گفت: 'بيا و به من رحم کن. اين هزار تومان را بگير و آبروريزى نکن.' هزار تومان را بهطور مساوى تقيسيم کردند اينجا بود که احمد گفت: 'چهار عباسى منو بده چون سرمايهٔ اوليه مال من بوده.' |
|
قنبر کوسه گفت: 'مرد حسابى تو آه در بساط نداشتي. من تو را به همه چيز رساندم حالا چهار عباسيت را مىخواهي؟' |
|
احمد گفت: 'تا من چهار عباسى را نگيرم دست بردار نيستم. جر و دعواکنان به خانهٔ کوسه رسيدند. قنبر کوسه که ديد نه خيرها احمد دست بردار نيست گفت: 'برو فردا بيا چهار عباسيت را بگير.' قنبر کوسه وارد خانه شد جريان را براى زنش تعرف کرد و گفت: 'شريک من از آن ناجنسهاست بايد به هر طريقى که شده کلکى به سرش بزنيم.' قول و قرارها را بههم گذاشتند و خوابيدند. |
|
فردا صبح زود احمد در خانهٔ قنبر کوسه را به صدا درآرود. شنيد که از داخل خانه صداى گريه مىآيد. در را باز کرد و داخل شد، ديد يه کسى دراز به دراز افتاده. زنى هم بالاى سرش عزادارى مىکنه. قطيفه را از روى صورت جنازه به کنارى زد. ديد دوستش قنبر کوسه است. کمى غمگين شد ولى بعد گفت: 'نه، شايد کلکى در کار باشه.' همينطور که کنار مرده به زمين مىنشست سه چهار تا سقلمهٔ محکم بر کمر قنبر کوسه کوبيد. ديد نه تکونى نمىخوره گفت: مرده، ولى باز دلش راضى نشد که از چهار عباسى بگذرد، رو به زن قنبر کوسه کرد و گفت: 'من اين چيزها سرم نمىشه، مرده که مرده! اصلاً اين چه وقت مردنش بود. بهش بگو زنده بشه پول منو بده، بعداً اگر مىخواهد بميره، بميره!' |
|
هيچي، همينطور بالاى سر قنبر کوسه نشست و جنب نخورد. کمکم شب مىشد. قنبر کوسه را برداشتند توى تابوت گذاشتند و بردند گذاشتند توى مردهشور خانه. احمد هم دنبالشون رفت و گوشهاى قايم شد. حالا ديگه يقين پيدا کرده بود که حمتاً کلکى در کاره. مدتى گذشت يک مرتبه ديد عدهاى دزد در حالى که هر يکيشون خورجينى روى کول داشتند وارد شدند و شروع کردند اموال مسروقه را قمست کردند. همه چيز را قسمت کردند تا رسيدند به آخرين چيزى که مانده بود و آن يک شمشير بود. سر اينکه شمشير را چه کسى برداره، بينشان جر و مرافعه در گرفت. عاقبت تصميم گرفتند که هر کس توانست تابوت را با يک ضرب به دو نيم کند، شمشير از آن او خواهد بود. |
|
حالا بشنويد از قنبر کوسه، همه چيز را مىشنيد. يک مرتبه ديد که اگر به خودش نجنبد به دو نيم خواهد شد. اينجا بود که يکهو در تابوت بلند شد. گفت: 'مرده زنده را بگير!' که، آ، دزدها دو پا داشتند و يکى ديگر هم قرض کردند حالا ندو کى بدو. در اين موقع احمد جلو آمد و گفت: 'يالا قسمت کن.' و دو دستى شروع کردند به چيزها را قسمت کردند. يکى از دزدها همانطور که فرار مىکرد انديشيد: راست، راستى مگر مرده هم فرياد مىکنه؟ فهميد که کلک خوردند برگشت. وقتى رسيد که آن دو همه چيز را قسمت کرده بودند و باز سر و صداى احمد بلند شد که زودباش چهار عباسى منو بده. قنبر کوسه که دزد را مىديد، موقعى که سرش را از کنار در وارد کرد که داخل را ببيند، قنبر کوسه هم از فرصت استفاده کرد کلاه سرش را برداشت به جلو احمد انداخت و گفت: 'اينهم چهار عباسى تو.' دزد از ترس پا به فرار گذاشت دويد تا به رفقايش رسيد گفت: 'زود فرار کنيد چون آنقدر مرده آن تو بودند که به هر يکيشون تنها چهار عباسى رسيده بود. تازه کلها من را هم برداشتند و بهجاى چهار عباسى به يکى از اونها دادند.' |
|
از احمد بشنويد که آنچه بهدست آورده بود بار الاغ کرد و راه افتاد به نزد پدرش رفت. اول پدرش باور نمىکرد که اين همه ثروت مال اون باشه ولى بعد که ماجرا را شنيد خنديد و براى او و برادرش که او هم اندوختهٔ فراوانى گرد آورده بود، در يک شب عروسى مفصلى بر پا کرد.... و هر دو برادر داماد شدند و سالهاى سال به خوبى و خوشى زندگى کردند. |
|
قصهٔ ما خشى بود |
|
پاى کلک تشى بود |
|
|
- کوسه |
- قصههاى مردم فارس ـ ص ۷۷ |
- ابوالقاسم فقيرى |
- انتشارات نويد شيراز، چاپ اول ۱۳۵۰ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد يازدهم ـ علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱ |