کلاغ و جُفتيار
|
بودند و ما نبوديم. و خدا بود و بنده نبود. |
|
جفتيارى بود که هر سال در فصل بهار پس از زحمات زياد زمينى را شخم مىزد و در آن تخم مىپاشيد. اما پس از پاشيدن نخود، کلاغى عادت کرده بود که تمام نخودها را برچيند و بخورد. جفتيار درمانده شده بود که چه کار بکند. |
|
جفتيار نشست و فکر کرد و پس از مدتى تصميم گرفت برود و مقدارى قير تهيه کند و روى سنگ بريزد تا وقتى کلاغ آمد و روى سنگ نشست پايش در قير بماند و نتواند پرواز کند. |
|
جفتيار رفت و قير تهيه کرد و ريخت روى سنگ نشست پاهايش در قير فرو رفت و نتوانست فرار کند. |
|
جفتيار کلاغ را گرفت و گفت: الان بايد تو را بکشم. تو مرا بيچاره کردهاي. |
|
جفتيار همين که خواست کلاغش را بکشد کلاغ به حرف آمد و گفت: 'اى مرد تو را به خدا مرا نکش. من به تو چيزى مىدهم که يک عمر در رفاه و آسايش باشي. |
|
جفتيار گفت: چه به من مىدهي؟ |
|
کلاغ گفت: سه تا از پر خودم را به تو مىدهم. اولى را آتش بزن يک سفره، و يک دورى (بشقاب) براى تو آماده مىشود. به آنها بگو: سفره نان دورى پلاو (پلو) بلافاصله نان و پلو براى شما حاضر مىشود. |
|
مرد به خانه آمد. پر اول را کز داد. سفره و دورى حاضر شد. |
|
مرد گفت: سفره نان، دورى پُر از پُلو شد. |
|
مرد جفتيار، مدتها با زنش و بچههايش با اين سفره و دورى زندگى خوشى داشتند. تا اينکه يک شب زن به مرد گفت: 'اى مرد بهتر است ما يک روز تمام مردم را به ناهار دعوت کنيم تا ببينم اين سفره و دورى مىتواند به آنها غذا بدهد يا نه! |
|
مرد قبول کرد و فردا رفتند و مردم را به ناهار دعوت کردند. از جملهٔ ميهمانان يکنفر پولدار و دولتمند هم بود. مرد دولتمند موقع ناهار ديد که نه دودى و نه تنورى و نه آتشي؛ اما تا دلت بخواهد نان و غذا فراوان است. |
|
دولتمند کنجکاو شد و خوب به اطراف نگاه کرد و ديد و ديد که مرد ميزبان دائم مىگويد: سفره نان، دورى پلو. |
|
دولتمند فهميد که قضيه از چه قرار است. وقتى به خانه رفت و به آدمهاى خود دستور داد که بروند و آن مرد را دستگير کنند. آنها رفتند و جفتيار بيچاره را کشانکشان آرودند و آنقدر کتک زدند تا سفره و دورى را از او گرفتند. |
|
مرد جفتيار کتک خورده و زخمى و مالباخته در ته اتاق خانهٔ خودش به حالت مرگ افتاد و نالهاش به آسمان رفت. |
|
پس از اينکه کمى بهبود يافت بهطرف زمين رفت. کلاغ آنجا بود جريان را براى کلاغ بازگو کرد. |
|
کلاغ گفت: آخر اى بدبخت ميهمانى دادنت براى چه بود. چرا سرت را پايين نينداختى و به زندگى خودت ادامه ندادي؟ |
|
جفتيار گفت: اى کلاغ اين در اثر وسوسههاى زنم بود. اشتباه کردم. |
|
کلاغ گفت: حالا برو و پر دوم را کز بده. الاغى حاضر مىشود. به الاغ بگو: خرکه چُش. خر برايت خرما مىاندازد. با آن خرما گذاران کن. |
|
مرد جفتيار رفت و پر دوم را آتش زد. الاغى حاضر شد. مرد گفت: 'خرکه چُش.' |
|
خر خرماى فراوانى پس داد. با اين خرما آنها مدتها زندگى کردند. |
|
يکروز مرد جفتيار يک گونى گندم بر گردهٔ خر گذاشت و بهطرف آسياب ده که آرد کند. وقتى به آسياب رسيد، به آسيابان گفت: اى آسيابان مبادا به اين خر بگوئى خرگه چش. |
|
آسيابان گفت: اى بابا چه مىگوئى خرکه چش يعنى چه! |
|
جفتيار گفت: آقا من مىگويم نگو چش مگر نمىشنوي؟ |
|
آسيابان گفت:باشد ديگر نمىگويم. |
|
حفتيار به خانه رفت. آسيابان وقتى تنها ماند با خود گفت: بگذار بگويم چش تا ببينم چه مىشود. |
|
آسيابان نزديک خر رفت و گفت: خرکه چُش |
|
خر شروع کرد به انداختن خرما. آسيابان خيلى خوشحال شد و با خود گفت: آها اين خر براى من خوب است. به درد آن جفتيار نمىخورد. پس رفت و خر را پنهان کرد. |
|
خلاصه آسيابان گندم جفتيار را آسياب کرد و مرد آمد. وقتى خواست آرد خود را ببرد، هر چه اينطرف گشت آنطرف گشت خر را پيدا نکرد. از آسيابان پرسيد: 'اى خالو اين خر مرا نديدي؟' |
|
آسيابان گفت: نه من نمىدانم کجا رفت. |
|
جفتيار ناچار آرد را به گرده گرفت و به خانه رفت. |
|
زنش پرسيد: اى مرد پس خر را چه کردي؟ |
|
جفتيار گفت: خر گم شد. هر چه گشتم پيدايش نکردم. مثل اينکه فرار کرده. چند روزى گذشت. باز هم زندگى بر جفتيار و اهل و عيالش سخت شد. |
|
دوباره بلند شد و رفت دنبال کلاغ. کلاغ را کنار زمين پيدا کرد. |
|
کلاغ گفت: ها جفتيار باز چه شده؟ |
|
جفتيار گفت: حال قضيه از اين قرار است که خرم گم شده است. |
|
کلاغ گفت: پر سوم را آتش بزن. کدوئى حاضر مىشود. کدو را بردار و برو در خانهٔ آن مرد دولتمند که سفره و دورى تو را برده و به کدو بگو: اى کدو وَقل وَل. (به پا و به گردن بزن) بعد از آن ببرش نزد آسيابان و آن را کنار آسياب بگذار و بگو: اى کدو وقل ومل. |
|
جفتيار در بين راه با خود گفت ببينم اين کلاغ راست مىگويد يا نه؟ پر را کز داد. کدوئى پيدا شد. جفتيار به کدو گفت: اى کدو وقُلِمُ وَمِلم (به پايم و به گردنم بزن) |
|
ناگهان چندين نفر چماق به دست بيرون آمدند و آنقدر به جفتيار زدند که جفتيار فرياد زد: اى کدو بس، اى کدو بس. به محض شنيدن اين حرف، چماقدارها توى کدو رفتند. |
|
مرد کدو را به در خانهٔ مرد ثروتمند برد. او را صدا زد. مرد ثروتمند از خانه بيرون آمد. جفتيار گفت: اى مرد سفره و دورىام را بده. |
|
ثروتمند گفت: اى ديوانه چرا چرت و پرت مىگوئي. برو گمشو تا دستور ندادهام استخوانهايت را خورد کنند. |
|
جفتيار به کدو گفت: اى کدو وقل ومل |
|
چماقدارها بيرون آمدند و مرد دولتمند را به باد چماق گرفتند. آنقدر او را کوبيدند که فرياد زد: اى بابا برويد و آن سفره و دورى را بياوريد و به صاحبش بدهيد. |
|
جفتيار سفره و دورى را گرفت و رفت به سراغ آسيابان، آسيابان را صدا زد و به او گفت: خر مرا تو بردهاي. آن را به من برگردان. |
|
آسيابان گفت: چرا حرف مفت مىزني! راهت را بگير و برو وگرنه هر چه ديدى از چشم خودت ديدي! |
|
جفتيار به کدو گفت: وقل ومل |
|
چماقدارها بيرون آمدند و آسيابان را کوبيدند. فرياد کنان دويد و رفت و خر را آرود و به جفتيار داد. |
|
جفتيار گفت: اى کدو بس. کى کدو بس. |
|
چماقدارها به سر جاى خود رفتند. |
|
جفتيار سفره و دورى و الاغ را برداشت و بهطرف خانهٔ خودش به راه افتاد. وقتى به خانه رسيد زن و بچههايش خيلى خوشحال شدن و بقيهٔ عمر را با هم به خوشى گذراندند. |
|
- کلاغ و جفتيار |
- افسانهها و نمايشنامهها و بازىهاى کردى ـ ص ۳۴۰ |
- گردآرونده : علىاشرف دوريشيان |
- نشر روز، چاپ اول ۱۳۶۶ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد يازدهم ـ علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱ |