فلکناز (۲)
|
فلکناز به خواب رفت و عقربى آمد و دست او را نيش زد. صاحب باغ پيرزنى بود. پيرزن نوهاى داشت. نوه پيرزن جوانى بود. اين جوان وارد باغ شد، اسبى را ديد که در يونجهزار رها شده و جوانى روى تخت خوابيده است. شمشير را از غلاف بيرون کشيد و بهطرف فلک ناز رفت. وقتى به تخت نزديک شد، ديد روى دست جوان زخمى وجود دارد و چند قطره خون در اطراف اسب ديده مىشود و عقربى در نزديکى دست او ايستاده است جوان نزد مادربزرگ خود رفت و آنچه را ديده بود تعريف کرد. پيرزن گفت: 'برويم و طبيبى بياوريم تا زخم او را مداوا کند.' زخم عقرب مهم نبود، ولى تيرى که به بازوى فلکناز خورده بود، دست او را شکسته بود. طبيب را آوردند. طبيب، بر زخم مرهم نهاد و دست شکسته فلکناز را با چند قطعه چوب بست تا به تدريج استخوان شکسته جوش بخورد. |
|
فلکناز تا يک ماه نزد پيرزن و نوهاش توقف کرد، بعد به نوه پيرزن گفت که يک رأس گاو و هفت قطعه آهن بياورد. او با شمشير ضربهاى به گاو زد ولى اين ضربه تأثيرى نداشت. ضربهاى به يک قطعه آهن زد، دست او دوباره شکست. فلکناز فهميد که طبيب دست او را خوب معالجه نکرده است. طبيب را مجدداً آوردند و بار ديگر دست شکسته را بستند تا التيام يابد. پس از يک ماه، فلکناز دستور داد يک رأس گاو و هفت قطعه آهن را آوردند. او با يک ضربه شمشير گاو را کشت و آهن را به دو نيم کرد. اينک مطمئن شد که دست او سالم و قوى است. فلکناز به خاطر خدماتى که پيرزن و نوهاش انجام داده بودند، کمربند مرصع و گرانبهاء خود را به نوه جوان داد و رفت. پيرزن گفت: 'کمربند مال شاهان است. ببر و نامهاى از فلکناز بگير تا کسى از تو آن را نستاند و ماليات پرداخت نکني.' |
|
فلکناز بهطرف شهر سبز بازگشت ولى صبر و گل رفته بودند. آنها نامهاى نوشته بودند و در نزديکى دروازه شهر گذاشته بودند. در نامه نوشته بود که پريان به قلعه سنگباران رفتهاند. فلکناز به قلعه سنگباران رفت، ولى ورود به قلعه بسيار مشکل بود و ظاهراً راهى يا دروازهاى نداشت. فلکناز با زحمت زياد از ديوارهاى قلعه بالا رفت و داخل قلعه شد. پريان او را ديدند و بسيار خوشحال شدند. |
|
پيلدندان، فرمانده ديوهاى شهر سبز که تلفات سنگينى به قواى او توسط فلکناز وارد شده بود، به دنبال پهلوانى قوى مىگشت تا انتقام بگيرد. پهلوانى بهنام خورشيد قلعهگير بود. پيلدندان خورشيد قلعهگير را براى نابودى فلکناز اجير کرد. خورشيد به خانه نزد پدر و مادرش رفت و گفت قرار است با پهلوانى قدرتمند مبارزه کند. پدر خورشيد گفت: 'در جهان پهلوانى قوىتر از فلکناز نيست. اگر اين پهلوان فلکناز است با او نبرد مکن زيرا من غلام پدر او بودهام.' |
|
خورشيد قلعهگير گفت: 'مبارزه مىکنم و موفق مىشوم.' خورشيد قلعهگير بهطرف قلعه سنگباران رفت. جنگ تن به تن بين خورشيد و فلکناز به مدت يک هفته طول کشيد. روز هفتم فلکناز دست نيايش بهطرف پرودگار دراز کرد و از او مدد خواست. خداوند دعاى او را قبول کرد. فلکناز خورشيد قلعهگير را از اسب بر زمين کوبيد و شمشير را بلند کرد تا سرش را از تن جدا کند ولى خورشيد قلعهگير گفت: 'فلکناز، پدرم غلام پدرت بوده من هم غلام تو هستم. مرا نکش در خدمت تو خواهم بود.' |
|
صبر و گل گفتند: 'فلکناز، بر اين مرد رحم مکن. او را به قتل برسان.' فلکناز گفت: 'نه، چون التماس مىکند؛ وانگهى غلام خانهزاد است او را مىبخشم.' فلکناز دست و پاى خورشيد قلعهگير را به تيرهاى چوبى سقف قلعه آويزان کرد، ولى تيرها بر اثر سنگينى وزن خوشيد قلعهگير مىشکستند. خورشيد گفت: 'اى فلک ناز، چرا مرا شکنجه مىکني. هر فرمانى بدهى اجراء مىکنم.' |
|
فلکناز گفت: 'بايد فردا صبح پيلدندان را به هلاکت برساني.' خورشيد پذيرفت. صبح روز بعد، خورشيد از قلعه سنگباران بيرون رفت و بهطرف لشکر پيلدندان حمله کرد. او چندين ديو را کشت. پيلدندان را هم کشت و سر او را نزد فلکناز آورد. |
|
شبى فلکناز خواب ديد که کافران به ولايت پدرش حمله کردهاند و پدر و درباريان را اسير کردهاند. صبح اين خواب را براى خورشيد، صبر و گل تعريف کرد خورشيد گفت: 'خواب است، حقيقت ندارد.' فلکناز گفت: 'حقيقت دارد بايد به ولايت پدرم بروم و او را نجات دهم.' صبر و گل گفتند که با او همراه خواهند شد. خورشيد هم آمادگى خود را اعلام کرد. |
|
پس از شکست پيلدندان، فلکناز، با گل و خورشيد با صبر عروسى کردند. فلکناز مىخواست به تنهائى به ولايت پدرش برود ولى سرانجام با پيشنهاد خورشيد، صبر و گل موافقت کرد. هر چهار نفر سفر را آغاز کردند. |
|
در ميان راه، فلکناز پيشنهاد کرد که او و خورشيد به شکار بروند. خورشيد راه جنگل و کوهستانى سمت چپ را در پيش گرفت و فلکناز مسير ديگرى را که در سمت راست بود انتخاب کرد. آنها چند بز کوهى شکار کردند و در نقطهاى به يکديگر رسيدند. خورشيد پيش خود گفت: 'فلکناز مرا شکست داد. من هم پهلوانى مشهور هستم. يکبار ديگر مىخواهم خود را آزمايش کنم.' |
|
دوباره، با فلکناز جنگ تن به تنى را آغاز کرد و اين نبرد يک هفته طول کشيد. روز هفتم، فلکناز او را مغلوب کرد. باز خواست با شمشير خورشيد را به هلاکت برساند ولى خورشيد التماس کرد که او را ببخشد. فلکناز او را بخشيد و خورشيد قول داد که ديگر چنين کارى نکند. پس از چند روز راهپيمائى به رودخانهاى رسيدند. آنها شب را در کنار رودخانهاى گذراندند. در آن شب، پيرزن جادوگرى دست و پاى خورشيد را بست و او را برد. صبح که فلکناز، صبر و گل بيدار شدند اثرى از خورشيد نيافتند. صبر گفت: 'پرواز مىکنم و از مشرق تا مغرب را به جستجو مىپردازم.' |
|
صبر به جستجو پرداخت و دست خالى برگشت فلکناز گفت: 'شما فرشته هستيد و بال داريد و پرواز کرديد ولى خورشيد را پيدا نکرديد. حالا نوبت من است. پياده براى يافتن او مىگردم. فلکناز مسير رودخانه را ادامه داد. روى درختى کبوترى ديد با کمان تيرى به کبوتر زد. کبوتر بر زمين افتاد. مقدارى هيزم جمع کرد و آتشى افروخت. کبوتر را کباب کرد. مشغول خوردن بود که صداى نالهاى را شنيد. وقتى از تپههاى اطراف بالا رفت، گنبد کوچکى را ديد. بهطرف گنبد رفت، هيچ راهى يا درى وجود نداشت. او به دقت گنبد را بررسى کرد و بالاخره روزنهٔ کوچکى را ديد از روزنه نگاه کرد، ديد خورشيد با چند تار موى پيرزن بسته شده است و پيرزن دور او مىرقصد و مىخندد. فلکناز با کمان از درون روزنه تيرى به پيرزن زد و او را کشت. بعد گنبد را خراب کرد و خورشيد را نجات داد. |
|
پس از مدتى به ولايت پدر رسيدند. فلکناز، خورشيد، صبر و گل به شدت با کافران جنگيدند و آنها را به سختى شکست دادند. فلکناز، پدر، مادر و درباريان را نجات داد. تاج و تخت را به پدرش بازگردانيد. چند روزى را با پدر و مادرش گذراند و بعد به اتفاق خورشيد، صبر و گل راهى شهر سبز شدند فلکناز در ميان راه مريض شد. تب شديدى داشت سرش به شدت درد مىکرد. خورشيد، صبر و گل گريه مىکردند. چند روز بعد فلکناز در آغوش خورشيد مرد. گل بر سر مزار فلکناز رگ دست خود را قطع کرد و بر اثر خونريزى مرد. صبر هم چنين کرد و خورشيد هم خودکوشى کرد. |
|
- فلکناز |
- قصههاى مردم ص ۴۲۴ |
- گردآورنده: سيداحمد وکيليان |
- نشر مرکز ـ چاپ اوّل ۱۳۷۹ |
- به نقل از: فرهنگ و افسانههاى مردم ايران ـ جلد نهم، علىاشرف درويشيان رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱ |