عروس فرشتگان
عروس فرشتگان
|
روزى کلاغ سياهى به لاکپشت گفت: 'بيا و پشت من سوار شو تا تو را در آسمان گردش دهم. بگذار با هم پرواز کنيم و در جشن عروسى فرشتگان شرکت کنيم. ما حداکثر تا هنگام غروب به خانه برخواهيم گشت.' |
|
لاکپشت دعوت کلاغ را پذيرفت و بر پشتش سوار شد. آنها از زمين کنده شدند و پس از مدتى که پرواز کردند، کلاغ سياه پرسيد: 'حالا مىتوانى بهشت را ببيني؟' لاکپشت گفت: 'نه.' کلاغ پرسيد: ' زمين را چطور؟' لاکپشت گفت:' کوهها عين تختهسنگ و رودخانهها مثل ريسمانهاى ابريشمى هستند.' کلاغ سياه پس از چند لحظه پرسيد، 'حالا بهنظر شما زمين چگونه است؟' لاکپشت گفت: 'از زنبيلهاى گردى که زنان بههنگام رفتن به بازار بر سر مىگذارند بزرگتر نيست.' |
|
- حالا چطور؟ |
|
- حالا عين لانهٔ پرنده است. |
|
کلاغ سياه بار ديگر همين سؤال را تکرار کرد و لاکپشت را از پشت خود به پائين انداخت. لاکپشت از آن بالا افتاد تا اين که بر روى تختهسنگ تيزى سقوط کرد. کلاغ سياه بهسرعت به دنبال لاکپشت پائين پريد و با ولع به خوردنش پرداخت، بهطورى که جز سنگ سختش چيزى از او باقى نماند. |
|
اين سرنوشت کسى است که مىخواست در بهشت به خوشى و عياشى بپردازد! |
|
- عروسى فرشتگان |
- افسانههاى مردم عرب خوزستان ـ ص۱۰۲ |
- گردآوري: يوسف عزيزى بنىطرف و سليمه فتوحي |
- نشر سهند ـ چاپ اول ۱۳۷۵ |
ـ به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد نهم، علىاشرف درويشيان رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱ |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...
یک شنبه 21 آذر 1389 6:34 PM
تشکرات از این پست