نورالدین زرین کلک، هنوز هم ذهنیتی خلاق، پویا و جستجوگر دارد. او هنوز هم هنرمندی خلاق در این عرصه به شمار می رود و آثار ارزشمند دیگری را برای کودکان تدارک دیده که می توان برای دیدن آنها لحظه شماری کرد.»
مهاجرت یعنی ترک خاک و وطن. یعنی جدا شدن از همه آن چیزی که دوستش داری اما به امید یافتن شرایط بهتر و مطلوبتر، مجاب می شوی که همه آنها را ترک گویی اما شخص مهاجری که مد نظر ما است، کمتر از یک ماه دیگر، یعنی در 20 فروردین، به 77 سالگی می رسد و لقب پدر هنر انیمیشن ایران را هم یدک می کشد. او «نورالدین زرین کلک» است. هنرمندی که بسیاری از کودکان ایرانی، با اشعارش و نقاشی هایش، زندگی گذرانده اند اما اکنون او قصد کرده تا ایران را وداع گوید. سفری که شاید وقتی این سطور را می خوانید، تنها چند روز تا وقوعش بیشتر فاصله نباشد. او اذعان دارد که دوست دارد در همین خانه بمیرد اما امید دارد تا در جایی دیگر، قلم به دست گرفته و با زایش آثار تازه، به ایرانیان خدمت کن و میراثی برای آیندگان به یادگار گذارد.
اما اینکه هجرت برای او چه مفهوم و ابعادی دارد و اصلا برای چه می خواهد به چنین رفتنی دست زند را در گفتگویی با او در همان خانه آجری زیبای خیابان سهیل در محله قیطریه تهران در میان گذاشتیم. این گپ و گفت را که در فضایی صمیمانه صورت پذیرفت باید به مثابه آخرین مصاحبه او در ایران تلقی کرد که متن کامل آن را در ادامه می خوانید...
جناب آقای زرین کلک! این گفتگو که به بهانه مهاجرت شما صورت می گیرد، هم به نوعی آخرین گفتگویی است که پیش از مهاجرت شما منتشر می شود و حالت خداحافظی نامه دارد و هم به نوعی مرتبط با پدیده مهاجرت است. مهاجرت، هم به صورت کلی و هم به عنوان نمونه موردی شخص شما، هم مسئله ای فردی است و هم نیست؛ در اینجا به نظر می رسد ما با پدیده ای روبرو هستیم که از آن می توان به مهاجرت سرمایه های فکری و اجتماعی این کشور یاد کرد. از سوی دیگر شکل مهاجرت شما هم خیلی ویژه است و شاید تا به حال کسی را نداشته ایم که در چنین سطح و در چنین سنی اقدام به مهاجرت کند.
- بله. از آنجایی که این موضوع در حال حاضر وجه اصلی زندگی من است، دریغ است که درباره آن گفته و نوشته نشود چرا که من اتفاقا دوستدارم این حسی که الان موجود است به نحوی ثبت شود. همانطور که اشاره کردید این یک مهاجرت معمولی نیست. در حقیقت من اسم آن را تبعید خودخواسته می گذارم نه مهاجرت. شکل حرکتی که من انجام می دهم تبعید است ولی این تبعید را خودم بر خودم تحمیل می کنم.
پس اجازه دهید از مهاجرت به طور کلی، نه آن تبعید خودخواسته که بحثی است مربوط به شخص شما، شروع کنیم. مفهوم مهاجرت مفهومی است که هم وجه مثبت دارد و هم وجه منفی. وجه منفی اش این است که شخص پس از مهاجرت، خود را از حضور و فعالیت در وطنش و از تمام دوستان و آشنایان و همفکرانش محروم می کند و از آن سو کشور هم از بودن آن شخص که در هر سطحی از هنر و ادبیات فعالیت می کند، محروم می شود. با توجه به این وجه منفی شخصا مهاجرت را چگونه می بینید و به نظر شما مهاجرت اساسا چگونه پدیده ای است؟
- مهاجرت امری تحمیل شده بر جوامع و مردم در طول قرن های گذشته است. انسان هایی که در نقطه ای سکونت می کنند، تمدنی را می سازند، با هم حشر و نشر دارند، با هم بنای اجتماع را سازماندهی می کنند اما به دلایل تاریخی، جنگی، سیاسی، اقتصادی یا حتی به دلایل ناخواسته که از طرف طبیعت وارد می شود مانند سیل و زلزله و غیره، ناچار می شوند آن محل مالوف خودشان را ترک کنند و به جایی دیگر بروند. حال اگر مهاجرت شکل جمعی داشته باشد، مفهوم دیگری دارد که در آن مکان ترک می شود اما فضای اجتماعی با آن حرکت می کند اما اگر فردی این اجتماع را بنا بر دلایل مختلف ترک کند، این نوع دردناک مهاجرت محسوب می شود. دردناک به خاطر آنکه شبیه جراحی است که در آن عضوی از بدن را که دارای وظایفی در ارتباط با سایر اعضاست و نقشی که برعهده دارد تکمیل کننده ساختار جامعه است، ترک جا می کند و طبیعتا هم خودش صدمه می بیند که از مجموعه مورد علاقه اش گسیخته می شود و هم آن مجموعه کارایی خود را از دست می دهد که البته این در موارد مختلف متفاوت است. مثلا ممکن است در بعضی موارد یک دانشجو یا یک بچه دبیرستانی کشورش را ترک کند که در این مورد او هنوز در ساختار، جامعه اش نقشی ندارد و خلأ او چندان به چشم نمی آید. بنابراین این بحث در مورد او تفاوت دارد یا مثلا یک سیاستمدار مهمی در جهان نظیر ماندلا که به طور مثال وقتی از آفریقای جنوبی مهاجرت می کند، تمام جامعه تحت تاثیر او به لرزه درمی آید. برای اینکه ماندلا یک آدم نیست. ماندلا سلول هایی از تمام جامعه آفریقای جنوبی است که در وجود یک آدم جمع شده است. ولی هر یک از این سلول ها در جامعه آفریقا کار خود را انجام می دهند و یک تفکر و جهان بینی و ارزش سیاسی را نمایندگی می کنند. ماندلا را مثال زدم چون از نظر من یک اسطوره جاودانی است که در تاریخ شبیه اش را نداشته ایم و شاید تا هزاران سال بعد هم شبیه اش را نخواهیم داشت. من ماندلا را مثال زدم تا موضوع را تعمیم داده باشم. حالا من حقیر ناچیز هم در یک شعاع کوچکی می توانستم یک تاثیراتی داشته باشم. از قبیل انتقال آموخته های خودم به دیگران و حس متعادلی که از زندگی کردن در جامعه خودم دارم. حال وقتی من از جامعه خودم که در ارتباط با هفتاد و پنج میلیون عضو دیگر هستم کنده می شوم، وجوه مختلف این مسئله ارتباط تنگاتنگی با خود شخص و اجتماعی که در آن زندگی می کنم، پیدا می کند. در مورد خودم خیلی نمی خواهم صحبت کنم چون بسیاری مسائل شخصی است که گفتنی نیست و بسیاری مسائل دیگر که شما نمی توانید چاپش کنید اما اینها از دلایل بنیادی مهاجرت من است. مهاجرت من یک علت آشکار دارد و چند علت پنهان. علت آشکارش این است که فرزندانم مقیم آمریکا هستند و از من می خواهند که نزد آنها بروم و با آنها زندگی کنم.
یک نگاه انتقادی درباره مهاجرت بزرگانی چون شما وجود دارد؛ بسیاری که در سطح شما در عرصه های مختلف فعالیت می کنند معتقدند درست نیست به خاطر مشکلات، از کشور خارج شد و همان تاثیرگذاری اندک در محیط دانشگاه و جمع دوستان و محافل شخصی را هم از دست داد. به خصوص اکنون که کسانی که در حوزه انیمیشن فعالیت می کنند به نوعی مستقیم یا غیرمستقیم شاگرد شما محسوب می شوند و اینکه شما در این شرایط عرصه را خالی کنید شاید از نظر آنها نوعی خودخواهی به حساب آید. در پاسخ به آنها چه می گویید؟
- وجدان شخصی ام به من همین حرف هایی را که شما می زنید. یعنی من در برابر وجدان شخصی خودم می دانم که امروز وقت رفتن نیست وهمین تاثیرات کوچک در حد چاپ چند مقاله در روزنامه یا کلاس های خصوصی فردی یا ترجمه یک اثر و غیره هم چندان بی اهمیت نیست. به ویژه در زمینه انیمیشن که شما نام بردید من حرف های اساسی دارم که الان هیچ گوشی برای شنیدنش آماده نیست ولی من واقعیت را برای بیست سال آینده پیش بینی می کنم و طرح دارم که اگر زمان را درک نکنیم و همچنان کورکورانه به راه خود ادامه دهیم، انیمیشن ما از آنچه حالا هست و شرم آور است، بهتر نمی شود. در شرایطی که ما همه وسایل و تکنولوژی و بچه های با استعداد در اختیارمان است. البته به جز معلمان خوب، همه را نادیده بگیریم و بگذاریم این عقب افتادگی ما ادامه پیدا کند فقط به خاطر اینکه نخواستیم زمان و موقعیت را درک کنیم و نخواستیم یک حرف منطقی را از زبان یک کارشناس بشنویم. من از همه مجالس مربوط به حرفه خودم محروم هستم. برای اینکه یا آنقدر حقیرانه برگزار می شود که آدم اصلا رغبت به رفتن ندارد یا اینکه جلوی رفتنم را می گیرند و اطلاع می دهند برنامه سخنرانی شما حذف شده است ولی با وجود این رفتارها، من هنوز در وجدان شخصی ام همانطور قضاوت می کنم که شما پرسیدید و تمامدلایل، گویای آن است که این کار، کار درستی نیست اما من به غیر از وجدان شخصی یک وجدان خانوادگی هم دارم که بسیار قوی است. من برای فرزندانم آنقدر اهمیت قائل هستم که بخواهم در زمانی که می توانم، آرزوهایشان را برآورده کنم. حالا آنها آنجا زندگی می کنند و نمی خواهند بدون من و مادرشان زندگی کنند. بنابراین خواسته آنها اولویت پیدا می کند اما در برابر این، مسائل دیگری هم هست. چه بسا من در آمریکا بتوانم از امکانات آنجا استفاده کنم و تمام کارهایی را که نتوانستم اینجا بکنم آنجا انجام دهم. آیا سودآوری این کار از این جهت برای خودم و برای ملت ایران قابل محاسبه نیست؟ اگر بر فرض من در آمریکا موفق شوم کارهایی که طرحش را در ذهنم دارم انجام دهم یا مثلا موفق شوم ده کتاب آماده در ذهنم را در آنجا چاپ کنم، آیا در اینصورت کفه ترازو به سمت مهاجرت، سنگینی نمی کند؟
اگر آن ده کتاب بر فرض منتشر هم شود، برای شهروندان توسعه یافته کشورهای اروپایی و آمریکایی منتشر می شود که این افکار و اندیشه ها را درک کرده اند و از هنر و انیمیشن درک روشنی دارند؛ حال به باورتان این مهمتر است یا اینکه برخی از آن کتاب ها در ایرانی منتشر می شود که این مباحث تازه در آغاز راه است و مشتاقتان بسیاری هم دارد؟
- نه اینطور نیست. اگر من از ده تا کتاب اسم می برم حتما 9 تای آن، کتاب فارسی ایرانی سنتی خالص است. یعنی آن کتاب ها به درد غیر ایرانی نمی خورد. یک آمریکایی آن کتاب را نه می تواند بخواند، نه می تواند بفهمد و نه من برای آنها می نویسم.
پس در این صورت این کتاب ها تنها برای ایرانیان خارج از کشور منتشر خواهند شد که آنجا هم وضعیتی به نسبت یکسان با شهروندان غربی از حیث توسعه یافتگی دارند.
- برای ایرانیان خارج از کشور و چه بسا ایرانیان داخل کشور که از چاپ نشدن این کتاب ها در ایران تاکنون محروم و متضرر شده اند ولی زمانی که این کتب چاپ شوند بتوانند از آن استفاده کنند. ما کتاب هایی داریم که آنجا منتشر شده و بعد وارد کشور شده است. من نمی خواهم از الان کتاب هایم را در معرض قضاوت بگذارم ولی اگر با این فرض به قضیه نگاه کنیم که من یکسری تولیداتی در حد ده تا کتاب یا چند نمایشگاه نقاشی یا یک فیلم یا کارهای فرهنگی دیگر برای سازمان های مختلف انجام دهم و اتفاقا اینها جزو هدف های من هست، از این راه بخشی از غم مهاجرت و دوری از یار و دیار را با این افکار جبران می کنم. در خارج از کشور کم نیستند افرادی که خادم ادبیات فارسی هستند. چنین افرادی هستند اما ما خودمان را از محصولات فرهنگی شان محروم کرده ایم. آدم های بزرگی هستند که در آمریکا، اروپا و آسیا مشغول فعالیت هستند. مثلا در استرالیا آقای دکتر جلیل دوستخواه یک عنصر ادبی صاحب مکتب و صاحب عنوان در ادبیات فارسی، اسطوره شناسی ایرانی، شاهنامه شناسی، نمایش خوانی سنتی و تئاترهای رو حوضی است. ایشان ساکن استرالیا است ولی تالیفاتش را همچنان ادامه می دهد و در ایران هم منتشر می کند. البته من از جانب خودم می توانم بگویم که ایشان قلبا رضایت نداشته که برود در استرالیا زندگی کند. او بچه اصفهان است و جایی که می تواند رشد کند و بر فرهنگ، سایه بگستراند، ایران است. از همین رو می توان حدس زد که این کار را با اراده قلبی انجام نداده و تحت شرایط، مجبور به این کار شده است. ما از این آدم ها بسیار داریم. مثلا در آمریکا مجید روشنگر را داریم که کار بررسی کتابش هم در ایران و هم در آمریکا هنوز ادامه دارد و در بررسی ادبی بسیار تاثیرگذار است. این آدم یکی از بهترین ناشران ایرانی است ولی شاید بخت و اقبالش این بوده که در آمریکا زندگی کند. ما یک جامعه ایرانی خارج از ایران داریم. در حقیقت ما یک ایران در تبعید داریم که اینها تقریبا سرمایه های اصلی مملکت هستند. حداقل سرمایه های فرهنگی و اقتصادی ایران کوچک در آنجا ذخیره شده و این ایران در تبعید، اگر شرایط فراهم باشد، بالاخره باید روزی به مادر خودش متصل شود. بیشترین ثروت ما، ایرانیان خارج از کشور است. اینها همه آرزومند بازگشت به وطن و ادامه کار در سرزمین خودشان هستند. کسی از عمق غم و غصه ای که این آدم ها را فرسوده می کند، خبردار نیست اما من می توانم بگویم به اندازه ثروتی که در خارج از ایران ذخیره شده، غم و غصه هم ذخیره شده است. این ایران کوچک در تبعید خودش احتیاج به پرورش دارد. من بین سال های 67 تا 70 در آمریکا مشغول تهیه فیلم «سندباد» بودم که با سرمایه فنلاندی در هالیوود، به دست ما اجرا می شد. در همان زمان آقای کمال خرازی نماینده دائم ایران در سازمان ملل متحد بود. آقای خرازی چون در ابتدای انقلاب رئیس کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بود. بنابراین مدیران کانون را از نزدیک می شناخت که من هم جزو همان افراد بودم. وقتی که خبردار شد من در لس آنجلس هستم، به وسیله برادرزاده اش، دکتر صادق خرازی، از من سه دفعه دعوت کرد که به نزدش بروم که من دو دفعه اش را رفتم. در آن دو بار مسئله این بود که برای ایرانیان مقیم خارج از کشور به ویژه برای کودکانشان انتشارات راه بیندازیم. آقای دکتر خرازی به این جمع بندی رسیده بود که مردم خواستار این هستند که فرهنگ ملی شان را در خانواده حفظ کنند. آنها دوست دارند که بچه هایشان بتوانند فارسی بخوانندو صحبت کنند. پس خوب است که ما داستان های فارتسی را به زبان فارسی در آمریکا چاپ کنیم. این فکر درست و دلسوزانه ای برای ایران بود و من هم برای این کار بسیار آماده بودم. چون از مقصد فرهنگی این دعوت مطلع بودم، دعوتشان را قبول کردم اما در آن دو باری که به نمایندگی ایران در سازمان ملل رفتم و با آقای دکتر خرازی و آقای صادق خرازی، به عنوان مسئول فرهنگی آن دفتر ملاقات کردم ناامید شدم. آنها خیلی خوب حرف می زدند اما اجرای آن ایده ها مسئله دیگری بود که به هر حال محقق نشد. من دو سفر از لس آنجلس تا نیویورک را که تقریبا پنج ساعت پرواز است با گرفتن مرخصی و تعطیل کردن کارم انجام دادم ولی هیچ اثر مثبت و عملی و سازنده ای ندیدم؛ به طوری که من فیلم «بنی آدم» را تحت تاثیر این مسافرت ها و شایعات و اطلاعات دیگری که از پشت پرده آن داشتم، ساختم. همانطور که می بینید فیلم پر از جنایت و آدم کشی و خشونت است، برعکس شعارهای سازمان ملل که همه اش فراخوان برای همبستگی ملت ها و هماهنگی و دوستی مردم است. با وجود این ظاهر فریبنده ای که ساخته شده در پشت پرده آن من به داستان هایی برخورد کردم که درست خلاف این عمل می کنند. روابط پیچیده، توطئه ها، دسیسه ها و کارهای غیرانسانی و غیرملی که همه نمایندگان کشورهای عقب افتاده یا ظاهرا پیشرفته انجام می دهند.
بخش زیادی از افرادی که از ایران رفته اند، با احتیاط می توان گفت عمر هنری، ادبی و فرهنگی شان پیش از مهاجرت تمام شده یا خیلی کمرنگ شده بود. کسانی مثل جلیل دوستخواه یا ابراهیم گلستان و خیلی های دیگر که هنوز هم تاثیرگذارند تعدادشان خیلی کم است یا اگر افرادی پس از مهاجرت هم اتفاق مثبتی را رقم زده اند، خیلی تلاش کرده اند تا این اتفاقات را رقم بزنند. از سوی دیگر در آنجا هم به دلیل امکانات رسانه ای و درخواست هایی که صورت می گیرد، چه برای ساخت فیلم و مصاحبه و گفتگو و شرکت در برنامه های رسانه های آزاد و غیره ممکن است این فعالیت ها منجر به حذف امکان اثرگذاری شما در ایران شود. از طرفی رسیدن به جایگاهی که الان در ایران دارید، نیاز به انگیزه بسیار زیادی دارد که بتوانید دوباره در این سن و در کشوری غریب، از نو و سخت تر از قبل شروع به کار کنید. آیا چنین انگیزه ای را در خود برای شروعی دوباره سراغ دارید؟
- تا زمانی که در آنجا مستقر شوم و ببینم شرایط، چگونه بر من اعمال می شود و چگونه است، فعالیت خواهم کرد اما این کارها را در ذهن دارم. اول، پرداختن به یک مجموعه نقاشی که همیشه حسرت داشتن وقت کافی برای انجامش را داشته ام. دوم نوشتن خاطراتم است که در ایران مقدور نیست. سوم تالیف و تصویرسازی یک کمیک استریپی است از خاطرات شخصی خودم که می تواند به اندازه برخی کتاب ها که درباره ایران نوشته شده اند، اثرگذار باشد اما کتاب من فراتر از داستان این کتاب ها است چرا که نویسنده این کتاب ها تنها مقطع اول انقلاب را تصویرسازی کرده و این همان چیزی است که آمریکایی ها و ارتوپایی ها تشنه آن بودند چون دوست داشتند اتفاقاتی که افتاده را از زبان یک شاهد عینی بشنوند که باورپذیرتر است تا از زبان یک رسانه. من تمام این کتاب ها و کتاب هایی از این جنس را دیده ام اما من چیز دیگری برای روایت کردن دارم. من خاطرات شخصی خودم را دارم که شامل انقلاب ایران و کودتای 28 مرداد و همچنین شامل زمان های خوب و بد زندگی ام هم می شود. سرگذشتی است که اگر خوب از کار دربیاید، می تواند به طور منصفانه یک مقطعی از تاریخ ایران، بین سال های 1330 تا زمان حاضر را تصویر کند. با یک نگاه شخصی بی غرضانه و بی مبالغه که البته طبیعتا عقاید من در آن مطرح می شود اما امیدوارم در بیان وقایع منصف باشم. این کتاب قطعا یکی از همان ده کتابی است که ذکر کردم که قطعا چند سال وقت می برد. همین طور فعالیت های فرهنگی دیگر مثل آموزش در دانشگاه «ارواین» (یک ایالت کوچک بین لس آنجلس و سن دیه گو) که از الان برای من پیش بینی شده و دعوت به کار شده ام. در آن ایالت ایرانیان خلاق زیادی ساکن هستند. آنجا از کسانی که کاری بلد باشند و چیزی برای ارائه داشته باشند با آغوش باز استقبال می کنند و همین اتفاق برای من هم افتاده است.
بخشی از تاثیرگذاری همانطور که به درستی اشاره کردید این است که مثلا در آمریکا کتابی می نویسید یا فیلمی می سازید اما بخش مهمتر مسئله مهاجرت بود، بودن یا نبودن شما در ایران است. اینکه حضور داشته باشید به محفل ها و گالری های مختلف بروید. بسیاری از جوانان با انگیزه ای که دوست دارند کسانی مثل شما، کارهایشان را ببینند، تحسین شان کنند، کارهایشان را نقد کنند و همین حضور و رفت و آمدها شاید به اندازه ده تا کتاب برای آنها تاثیر داشته باشد که طبیعتا این بخش با رفتن شما تمام می شود و جایگزینی ندارد. از آن طرف هم، امکانی را برای کسانی که در حد شما نیستند فراهم می کند تا جای شما را بگیرند. اگر شماها بروید، حتی اگر بتوانید در خارج از کشور هم موثر باشید، دیگر در اینجا چیزی باقی نمی ماند. با رفتن شما سرمایه ها و میراث گذشته قطع می شود و یک انقطاع فرهنگی رخ می دهد، با این موضوع چه باید کرد؟
- برای سوال شما جوابی وجود ندارد. وقتی کسی مثل من و امثال من نباشند و حضور فیزیکی نداشته باشند هیچ جایگزینی برایشان نیست. این موضوع را من، با گوشت و پوست و استخوان لمس می کنم. با وجود همه سختگیری هایی که برای جدا کردن من از جامعه بوده اما واکنش جامعه درست خلاف این جریان بوده است. من وارد هر جایی که می شوم، فکر می کنم آنجا کسی من را نمی شناسد اما افرادی هستند که به من خوشامد می گویند و هر کدام به نحوی به من می رسانند که از دیدن من خوشحال شده اند. این چیزها بنیان های نگهدارنده من در این فضاست، تنها چیزی که به من نیرو و توانایی امیدواری می دهد همین اظهارنظرهای کوچک جوانان و کسانی است که به طور مستقیم و غیرمستقیم از کلاس های من گذر کرده اند یا چیزی دیده اند و خوانده اند. اینها حافظه های من هستند که در جامعه پراکنده اند و وقتی هر کدام از اینها با من برخورد می کنند انگار شمعی در درون من روشن می شود بله، یک سمت این موضوع خودخواهی است که آدم از تعریف دیگران ارضا می شود ولی سوی دیگر آنکه صمیمانه تر و واقعی تر است، این است که این سخنان از دل ادا می شود و به آدم با زبانی بدون تملق ابراز احساسات می کنند. مثلا نسلی با کتاب «الفبا»ی من بزرگ شده اند و این کتاب هنوز در حافظه شان هست. اینها همان تخم هایی است که پراکنده شده اند. چیزی که شما خوب به آن اشاره کردید که وقتی خلأیی وجود داشته باشد چگونه می توان تظاهر کرد، من تظاهر نمی کنم. واقعا جوابی برای این سوال ندارم.
اگر بخواهیم از یک جهت دیگر به این موضوع نگاه کنیم، مهاجرت در ذات خود حرکتی به سمت پویایی است. میلی شدید به توسعه فکری و فرهنگی و بهتر شدن و موثرتر بودن است. مهاجرت فی نفسه و بالذات، چیز خوبی است. اگر بخواهیم فلسفی تر به موضوع نگاه کنیم مهاجرت تنها چیزی است که انگار یک زایش و زندگی دوباره محسوب می شود و اتفاقا شاید بتواند چه برای فرد و چه برای جامعه ای که فرد از آن برخاسته بسیار ثمربخش باشد. به این جنبه از مهاجرت چقدر فکر کرده اید؟
- طبیعتا خیلی زیاد چرا که اصل، همین است. آنهایی که من را تشویق به رفتن می کنند، منطق اصلی شان همین است. می گویند تو که یک آدم بازنشسته نیستی، تو می توانی تمام کارهایی را که می خواهی در ایران انجام دهی و با مشکلات روبرو هستی در خارج بدون مشکلات انجام دهی. من حتی از این هم فراتر می روم و معتقدم بسیاری از تمدن ها اصلا از مهاجرت شروع شده اند. اگر قوم آریایی حرکت نکرده بود، چگونه تمدن هند و ایران و بعد اروپا شکل می گرفت. پس مهاجرت در ذات خودش حرکت به سوی آینده بهتر است. چیزی که این بحث ها را به وجود می آورد موازنه بین رفتن و نرفتن است. اینکه تاثیرات مثبت و منفی هر کدام چقدر است. من به امید دست یافتن به آرزوهای برآورده نشده در ایران، این تبعید خودخواسته را بر خودم تحمیل می کنم. آرزوهایی که به دلایل مختلف سیاسی و اجتماعی و سختی معاش در ایران برآورده نشد.
به راستی در جهان امروز و عصری که به عصر ارتباطات شهره است، مرز برایتان اهمیت دارد؟ یعنی به واقع آیا برایتان مهم است که در تهران زندگی کنید یا در آمریکا؟
- من اصولا آدم حافظ مسلکی نبوده و وابسته به خاک نیستم. وقتی توانستم این ارزیابی را کنم که آن مهاجرت به آمریکا را در نیمه دوم دهه 60 داشته باشم، همانقدر که من از زندگی و کارم لذت می بردم، همسرم داشت خراب می شد. اصلا او از این محیط نفرت داشت، در حالی که من در فضای آمریکا به اندازه ایران حالم خوب و همه چیز برایم لذتبخش بود و خوب به چشمم می آمد. در اینجا نظم و مقررات و سرویس های مدنی مانند ادارات و بانک ها عالی است. هیچ آدمی حتی یک گدا، در یک اداره، مورد تحقیر قرار نمی گیرد بلکه با تعظیم و احترام با او برخورد می شود. به حرفش گوش می کنند تا گره ای از او گشوده شود. هیچ کارمندی جسارت بی احترامی به ارباب رجوع را ندارد و این باعث می شود که آدمی حال کند. اگر ماشین کنار خیابان خراب شود با یک تلفن همه چیز درست می شود. اینجا چه مصایبی برای ما پدید می آید. علاوه بر این هوای خوب و سالم و طبیعت بی نظیر من را ترغیب می کرد. مردم راستگو و درست کردار آمریکا سوای آن شیاطینی هستند که در کاخ سفید، کنگره، سیا و اف بی آی جمع شده اند. در آمریکا از گفتگو با کسی که نمی شناسید لذت می برید، از بس صمیمی هستند. خانه دوستم در کالیفرنیا که از چوب بود سوخت. همانطور که می دانید، خانه ها عموما از چوب هستند. اصلا نگران نبود چون گفت همه چیز را بیمه می دهد ولی اگر چنین اتفاقی در ایران بیفتد، خانه ات و روانت با هم می سوزد. در آنجا همه چیز به موقع می رسد و همه با مسئولیت عمل می کنند. به هر حال، مهاجرت قماری باخت - باخت است اما ریزتر و جزیی تر که نگاه می کنم و به همه مسائل شخصی اطرافم که می نگرم، به این نتیجه می رسم که مهاجرت برای من قماری برد - باخت است. در این شرایط است که من وجدان شخصی دارم که طرفدار نرفتن است و وجدان خانوادگی هم هست که طرفدار رفتن من است. تنها یک عامل می تواند محرک و مشوق من باشد و مانع رفتنم شود، آن هم، این است که در اینجا من موظف و متعهد به کاری باشم که آنقدر قوی و سنگین باشد که بتواند تمام دلایل رفتن من را خنثی کند. یعنی من را زیر تعهدی مانند تاسیس موزه یا خانه انیمیشن ایران ببرند. آنقدر این وظیفه، برایم دلخواه و عزیز و محترم هست که من تمام بهانه های رفتن را قربانی می کنم چرا که با خوشحالی من را پایبند می کند و تمام خواست ها و امیال را می دهد و من را ملزم به ماندن می کند یا اینکه من چند طرحی که برای تهران دارم را عملی کنم.
این خانه پر از خاطره است. از گوشه گوشه اش خاطره می بارد؛ این خانه یک خانه معمولی نیست که بگذاری اش و بروی! با خاطراتتان چه می کنید؟ با خانه ای که روح داشت و دیگر آن خانه، خانه نیست؟
- همینطور است. تا پیش از شش ماه پیش حسم راجع به خانه، حس ثابت رسوب کرده در ذهن بود که حتی به آن نمی پرداختم اما از زمانی که این موضوع پیش امده و ما دست به فروش این خانه زدیم، روز به روز این حس تعلق خاطر، دارد در من تقویت می شود زیرا با چیزی معامله کردم که دیگر قابل برگشت نیست. چقدر همه چیز این خانه را دوست دارم. چقدر این چیزها برایم خاطره انگیز است و حالا برایم موضوع فکر کردن و حسرت خوردن شده است و هر چه به روز رفتن نزدیک می شوم بیشتر ناراحت می شوم. شاید روزی که دارم می روم گریه ام بگیرد به طور طبیعی ناراحت می شوم. شاید روزی که دارم می روم گریه ام بگیرد. به طور طبیعی این اتفاقات افتاده است و هر آجرش خاطره انگیز است اما سعی می کنم که اسیر این حس نشوم. این مهاجرت برایم همانقدر که زندگی نو، خیزش تازه و به نوعی رنسانس است و تغییر شرایط و حلول روحیه تازه است اما بعد دیگری هم دارد. من در سنی هستم که تفکر مرگ طبیعی است که تدریجا دارد در من زیاد می شود مرحله آزمون مهاجرت هم شبیه مرگ است و گویی تمرین مردن و ترک دنیا است. چون با فاصله ای، بعد از این اتفاق - مهاجرت - مرگ رخ خواهد داد. من این را به مثابه تمرینی برای خود می دانم. دل کندن و اهمیت ندادن به مسائل فرعی که روزی ناچاری کنار بگذاری مانند زن، زندگی، خانه و ... تجربه تازه ای است که قبلا سابقه و موضوعیت هم نداشته است و من را وادار کرده که به موضوع ترک دنیا فکر کنم. یعنی بروم حلالیت بطلبم و تسویه حساب کنم. از دوستانی خداحافظی می کنم که می دانم دیگر نخواهم دید اما هیچ بدم نمی آید که تمرین مرگ کنم و به هر روی، موقعیتی است که پیش آمده است.
این رفتن از جنس برنگشتن که نیست؟
- مطلقا. اما این خطر وجود دارد ممکن است مسائلی پیش بیاید که مانع از برگشت من به ایران شود. پس باید با خودم معامله کنم. چاپ آثارم برای بعد از مرگ یا انتشار آنها و احتمال عدم امکان بازگشت به کشور. اگر نخواستم بیایم که آن امری است علی حده. زیرا ممکن است شرایط به گونه ای پیش رود که نخواهم برگردم اما یقینا اگر روزی مانع ورودم شوند خیلی غصه خواهم خورد زیرا نمی توانم این ضایعه را تحمل کنم. امیدوارم هیچگاه این اتفاق نیفتد.
بعد از این همه سال کار و ساخت فیلم و انیمیشن، شاید بتوان این پرسش را مطرح کرد که کدام یک از فیلم هایتان را بیشتر از بقیه دوست دارید؟
- هیچ کدوم را کمتر و بیشتر دوست ندارم چون هر کدام محصول دوره خاصی از زندگی آدم است. پس همه را یکسان دوست دارم چون هیچ کدام را جز با میل و اراده شخصی ام نساخته ام. همه شان حس خالص من بوده و همان بوده که می اندیشیدم.
با وجود آنکه اشاره کردید که چندان به خاک پایبند نیستید اما به هر جهت شما در این وطن رشد و نمو یافتید و حالا در حال ترک موطن و مولد خود هستید. ممکن است حتی به هر دلیلی، دیگر بازگشتی در کار نباشد و مجاب شوید که در غربت بمانید. چگونه است این حس ترک خانمان و یار و دیار در شما؟
- من نوستالژی که بسیاری از مردم دارند را ندارم و در اصطلاح «هوم سیک» نمی شوم. من انسانی جهان وطنم و تمام دنیا را خانه خود می دانم و خاک چندان فرقی با هم نمی کند. من این حس را در آن سال های حضور در آمریکا، در سنین میانسالی، داشته و اصلا دلتنگی برای وطن نداشتم و بسیار سرخوش بودم اما همینطور که سنم بالا رفته و ریشه های من در این خاک قوی تر شده است، اندک اندک این حس در من بیدار شده و به وجود آمده است. دوست دارم در همین خاک، در همین سرزمین، در همین شهر، در همین کوچه و در همین خانه و اتاق زندگی کنم و بمیرم. این حس آمده و تا اندکی، حس جهان وطنی را کنار زده و متفاوت شده است اما از آنجایی که با چیزهای بیرون ریز خودم یعنی با خلق اثری و کاری، زندگی می کنم، سعی می کنم به برخی مسائل زیاد فکر نکنم البته من بیشتر در درونزندگی می کنم اما متاثر از بیرون هم هستم. چیزی که آن را جبران می کند و زهرش را می گیرد، این است که من می توانم این دنیا را با کشیدن و نوشتن دوباره بسازم. دنیایی خلق کنم که به آن وابسته شوم که چیزهای دیگر فراموشم شود و این پادزهر آن حس است و هرگاه به آن فکر می کنم می بینم که این گره، عمیقا پاره شدنی نیست. چون اینها همه اش حاشیه است و مرکز ثقل، کارم خواهد بود تا وقتی که دست و ذهن و چشمم کار کند که اگر یکی از این سه تا، کار نکند شاید دلتنگی هایم بیشتر شود. ولی من هسته و محوریت زندگی ام را روی چیزی می گذارم که نقطه اصلی تمرکزم شود که باعث می شود از دنیای بیرون جدا شوم مانند خورشیدی که جاذبه اش زمین را می گرداند و جلوی هر توقعی را می گیرد. اگر اینگونه فکر کنم من را راحت تر می کند و سبکتر می شوم اما می دانم همه اینها در شرایط فعلی است. بقیه چیزها به آینده و به رشد سنی ام بستگی دارد زیرا من اگرچه تجربیاتی دارم که قدرت پیش بینی به من اعطا می کند اما به هر حال باید منتظر آینده و اتفاقاتی که رخ می دهد هم بمانم و بعد تصمیمات لازم را بگیرم.