شازده اسماعيل (۳)
|
گفتن: فردا دامادهاى پادشاه بروند به شکار. |
|
کلجه هم به نيمزهاش گفت: برو بابات را بگو يک اسب بدهد تا کلجه هم برود به شکار. |
|
دختر آمد بهجاى پادشاه که شاه بابا! کلجه، اى جور گفته، يک اسب هم به ما بده. |
|
گفت: برو از جلو چشمم گم شو! |
|
دختر گريه کرد. وزير گفت: قبلهٔ عالم دخترته، دلش را مشکن. |
|
پادشاه گفت: برو فلان يابو را بده به کلجه. |
|
يابو هم پير بود و هم لنگ. کلجه يک تيرکمان شکسته به گردنش انداخت، يک سيخ تنور شور به دست گرفت و سوار اسب شد. قارت و قارت و قارت. |
|
بچههاى شهر کلجه را سنگباران کردند. کلجه هيچ گپ نزد. از شهر بيرون آمد رفت تا بهجائى رسيد که پناه بود و ديگر کسى او را نمىديد. از اسب پائين آمد از پاهاى اسب گرفت و او را در يک کالچه انداخت و رويش هم يک سنگ گذاشت که کسى او را نبيند. آنوقت موى اسب پريزاد را به آتش زد. |
|
شازده اسماعيل سوار اسب پريزاد شد. سيمرغ در بالاى سرش به پرواز درآمد. شير در شانهٔ راست و توله در شانهٔ چپ. رفتند و رفتند تا رسيدند به يک دره. شازده اسماعيل گفت: سيمرغ در آسمان پرواز کند و هر چى شکار هست نشان بدهد. شما هم رم دهيد و بياوريد به اى دره. |
|
پسر وزير و پسر وکيل هر چه اسب تاختند، هيچ يافت نکردند. دم غروب خسته و کوفته آمدند که بروند به شهر. ديدند هر چه شکارى هست به اى دره جمع شدهاند. |
|
تاخت کردند که شکارى بزنند. شازده اسماعيل داد و بيداد کرد که آهاى عمو چهکار مىکنيد؟ |
|
گفتن: مىخواهيم شکار بزنيم. |
|
گفت: اى شکارها بىصاحب نيست. |
|
جلوتر که آمدند، ديدند يک جوانى روى صندلى نشسته. موهايش بل بل مىزند. اسبش به چه جور، شير به چه جور، سيمرغ به چه جور، يک آتشى درست کرده و دو تا سيم در آتش گذاشته. |
|
گفت: گرفتن اى شکارها يک شرط داره. |
|
گفتن: چه شرطي؟ |
|
گفت: روى رانتان داغ غلامى مىگذارم. آنوقت هرکدام را که خواستيد سيوا (جدا) کنيد. |
|
ديدند که چارهاى ندارند. دست خالى هم که نمىشود برگشت. رضايت دادند شازده اسماعيل روى ران هر دو هم زلفش را داغ گذاشت و گفت: 'هرکدام را که مىخواهيد سيوا کنيد' . |
|
پسر وزير و پسر وکيل يکى از شکارها را گرفتند يکى از شکارها را گرفتند. وقتى مىخواستند شکار را سر ببرند شازده اسماعيل گفت: مزهاش به کلهپاچه. |
|
شکار را سر بريدند و کلهپاچهاش را انداختند به آن طرف لش را ورداشتند و رفتند. |
|
شازده اسماعيل هم کلهپاچه را ورداشت و آمد بهجاى اسب لنگ. از دوباره شکمبه را به سرش کشيد. اسب لنگ را از گودال بيرون آورد. تيرکمان شکسته را به گردن انداخت و سوار اسب شد. |
|
سيخ تنور شور به يک دست و کلهپاچهٔ شکار بهدست ديگر. |
|
قارت و قارت و قارت آمد به شهر. بچهها سنگ بارانش کردند. کلجه هيچ گپ نزد. آمد به خانه و کلهپاچه را داد به نيمزهش تا حليم درست کند. |
|
پسر وزير و پسر وکيل گوش شکار را پخته کردند، در روى (بشقاب) طلا گذاشتند و آوردند براى پادشاه. پادشاه يک لقمه ورداشت ديد تلخ است، تلخ مثل زهرمار. |
|
کلجه هم يک تاس حليم جا کرد و داد به دست نيمزهش که ببرد براى پادشاه. |
|
دختر تاس حليم را آورد. تا چشم پادشاه به دختر افتاد، اوقاتش تلخ شد و به دختر بد و بيراه گفت. دختر به گريه افتاد. وزير گفت: قبلهٔ عالم براى چى اوقات تلخى مىکني. دل دخترت را مشکن يک انگشت بزن و بگذار به دهانت بعد هم تف کن. |
|
پادشاه با اوقات تلخى انگشتش را در تاس حليم زد و به دهان برد. حليم چنان مزهاى داشت، چنان مزهاى داشت که به عمرش نخورده بود. |
|
از دوباره انگشتش را زد. حالا چند روز است که پادشاه لب به غذا نزده است. تاس حليم را از دست دخترش گرفت و تا ته خورد، اما سير نشد. گفت: دگه ندارى بابا؟ |
|
گفت: هنوز که بود، اگر کلجه نخورده باشد. |
|
گفت: بدو، هنوز که تمام نکرده يک تاس ديگر وردار بيار. |
|
دختر آمد به سر طويله. کلجه گفت: چهکار کردي؟ |
|
گفت: به اى جور و اى جور. |
|
کلجه يک پهن اسب ورداشت و در ته تاس گذاشت، رويش را هم حليم ريخت. دختر گفت: براى چى همچين کردي؟ |
|
گفت: بعداً مىفهمي، وردار ببر. |
|
گفت: مىترسم. |
|
گفت: مترس، وردار و ببر. اگر گفت اى چيه بگو اسبا جو خورن، بازى مىکردن، افتاده به ميان تاس، کلجه هم نفهميده. |
|
دختر تاس حليم را ورداشت و آمد. پادشاه تند تند حليم را خورد ديد يک لُکهٔ بيرون آمد. نگاه کرد که پهن است. |
|
گفت: اى چيه دختر؟ |
|
گفت: اسبا جو خورن شاه بابا، بازى مىکردن افتاده به ميان تاس. |
|
گفت: اسبا جو خورن شاه بابا، بازى مىکردن افتاده به ميان تاس. |
|
وزير گفت: بالاى هر دو چشم. |
|
دختر کوچکى پادشاه و کلجه رفتند به قصر. دختر بزرگى و دختر ميانى هر وقت خواهر کوچکى را مىديدند طعنه مىزدند. |
|
ـ دَدَه جان براى همى کلجه، اى قدر دستپاچه بودي؟ |
|
ـ جوجه را آخر پائيز مىشمارن دَدَه جان! |
|
ـ حالا آخر پائيز اى کلجهٔ تو چه جورى مىشود. شاخ درمىآورد؟ |
|
ـ شايد دده جان. |
|
دختر هى مىآمد و براى کلجه تعريف مىکرد. يک روز کلجه از شهر بيرون رفت و موى اسب پريزاد را به آتش زد. |
|
در چشم بههم زدني، اسب پريزاد، سيمرغ، شير و توله حاضر شدند. کلجه شکمبه را از سرش کند و شد همان شازده اسماعيل. رختهاى شاهانه را به بر کرد و سوار اسب پريزاد شد. |
|
در چشم بههم زدني، اسب پريزاد، سيمرغ، شير و توله حاضر شدند. کلجه شکمبه را از سرش کند و شد همان شازده اسماعيل. رختهاى شاهانه را به بر کرد و سوار اسب پريزاد شد. |
|
اهل شهر ريختند به بيرون دروازه. آن قدر خلايق آمد که جاى سوزن انداز نبود. ديدند که يک جوانى مىآيد نصف موهايش از طلا، نصف از نقره، همچين بَل بَل مىزند که انگار آفتاب در پيشانىاش طلوع کرده يک سيمرغ در بالاى سرش پرواز مىکند. يک شير در شانهٔ راست، يک توله در شانهٔ چپ. |
|
شازده اسماعيل را با سلام و صلوات بردند به قصر پادشاه. |
|
شازده اسماعيل را بردند و نزديک تخت پادشاه برايش کرسى گذاشتند با پادشاه از اى بر و از او بر گپ زدند. بالأخره پادشاه پرسيد: اى جوان شما کسى هستيد و از کجا مىآئيد؟ |
|
گفت: دو تا غلام گم کردهام قبلهٔ عالم، از در غلامهايم آمدهام. |
|
شازده اسماعيل يک نگاهى به دور و بر کرد. حالا پسر وزير و پسر وکيل خودشان را پشت سر بقيه قايم مىکنند. شازده اسماعيل رفت و ساق دست هر دو تا هم زلفهايش را گرفت. |
|
وزير گفت: اشتباه مىکنيد. |
|
گفت: نشانه دارم. |
|
گفتن: چه نشانهاي؟ |
|
گفت: با اى انگشتر روى رانشان را داغ کردهام. |
|
نگاه کردند و ديدند که راست مىگويد. پادشاه هاج و واج مانده بود. |
|
حالا اينها را همينجا بگذار و از پدر شازده اسماعيل وردار. پادشاه سه روز اول منتظر نشست که حالا خبرى مىشود، حالا خبرى مىشود. |
|
سه روز رد شد و درويش نيامد. يک هفته، يک ماه و يک سال گذشت. شازده ابراهيم دل اندر واى برادر شد. يک روز آمد به خدمت پادشاه و گفت: اى پدر يک سال گذشت و درويش نيامد يک کارى بکن. |
|
ـ چه کار کنم پسر جان؟ |
|
اجازه بده تا من بروم، ببينم به کجا رفته، چهکار شده؟ |
|
ـ برو پسر جان. |
|
شازده ابراهيم سوار اسب پريزاد شد و با توله به راه افتادند. همهجا آمدند تا رسيدند به مغازهٔ ديو. اسب پريزاد به زبان آمد. |
|
ـ شازده ابراهيم! |
|
ـ به اى جور و اى جور همچين يک جريانى از سر برادرت گذشته. برو به هفتم خانهٔ ديو. دو تا طشت هست يکى از طلا و يکى از نقره. زلفهايت را دو شقه کن. يک شقه را در آب طلا بزن و يک شقه را در آب نقره، آنوقت بيا تا برويم. |
|
شازده ابراهيم رفت و همان کارهائى را کرد که اسب گفته بود. از دوباره سوار اسب شد و به راه افتادند. آمدند و آمدند تا به درخت و سيمرغ رسيدند. اسب از دوباره به زبان آمد و گفت: برو و به سيمرغ بگو که بچهات اطاعت نکرد و رفت. |
|
سيمرغ بچهٔ دومش را داد. آمدند و تا رسيدند به شير. يک بچهٔ شير را هم گرفتند. حالا سيمرغ در بالاى سرش پرواز مىکند. شير در شانهٔ راست و توله در شانهٔ چپ، آمدند تا به شهر شازده اسماعيل رسيدند. شازده اسماعيل همان روز رفته بود به شکار. اهل شهر پنداشتند که شازده اسماعيل از شکار برگشته. |