سه دختران
سه دختران
|
يکى بود يکى نبود، غير از خدا هيشکى نبود. زنى سه تا دختر داش يه روز از روزا که از خونه بيرون مىرفت، دختراشو به دور خودش جمع کرد و گفت: |
|
'بچهها، من ميخام برم بازار. اگه کسى به خونه اومد و سراغ منو گرف مبادا لام تا کام حرفى بزنينها، خوب فهميدين؟ ممکنه خاسگار باشه.' |
|
دخترا دس رو چشاى خود گذاشتن و همه با هم گفتن: |
|
'خيل و خوب مادر جون ما هم لال مىشيم.' |
|
پس از رفتن مادرشون از خونه، هر سه تا به اتاق رفتن و در گوشهاى از اتاق کز کردن و هيچ نمىگفتن. يکى دو ساعت که گذش، زنى چادر چاقچورى تو خونشون اومد. وختى که دخترارو تو اتاق ديد ازشون سراغ مادرشونو گرفت. دخترا بروبر اونو نيگا کردن و هيچى نگفتن. زنک دوباره از اونا پرسيد: |
|
'دختر خانوما، آخه مادرتون کجاس، چرا حرف نمىزنين، مگه خدا نکرده لالين؟' باز دخترا به زنک ماتشون زده بود و هيچ نمىگفتن. حوصلهٔ زنک از اين لالبازى آنها سر رفته بود. مگساى زيادى هم از سر و روى دخترا بالا مىرفتن و کفر اونارو درآورده بودن. |
|
عاقبت، دختر وسطى ذله شد و از جاش بلن شد و با چادر نمازش به جون مگسا افتاد و اونارو مىزد و هى مىگفت: |
|
'يس، تيس مدسينا. |
|
تيس، تيس مديسينا' |
|
دختر بزرگه که ديد خواهرش حرف زد خندهاى کرد و گفت: |
|
'اوهو آبجى مگه ننه نگلف حرف نتتينا؟' |
|
دختر کوچيکه که ديد دو تا خواهرش حرف زدن و تنها او هيچى نگفته و نصيحتهاى مادرش گوش کرده خوشحال شد و گفت: |
|
'هوم الحمدونتينا که من نتتينا!' |
|
زنک که حرف زدن سه تا دخترارو ديد، وارف و با خودش گفت: |
|
'خوب شد فهميدم اينا لال و ديوونن وگه نه، يه عمر پسرام ذليل ميشدن.' زود از جاش بلند شد و از راهى که اومده بود رفت. |
|
- سه دختران |
- قصههاى عاميانه ص ۱۵۷ |
- گردآورنده: مرسده زير نظر نويسندگان انتشارات پديده |
- انتشارات پديده چاپ اول ۱۳۴۷ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد هفتم، علىاشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰ |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...
یک شنبه 21 آذر 1389 8:34 AM
تشکرات از این پست