0

قورباغه ها

 
relax_girl
relax_girl
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 212
محل سکونت : خراسان

قورباغه ها

مارها قورباغه ها را می خوردند و قورباغه ها غمگین بودند
قورباغه ها به لک لک ها شکایت کردند
لک لک ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند
لک لک ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه ها
قورباغه ها دچار اختلاف دیدگاه شدند
عده ای از آنها ...

با لک لک ها کنار آمدند و عده ای دیگر خواهان باز گشت مارها شدند
مارها باز گشتند و همپای لک لک ها شروع به خوردن قورباغه ها کردند
حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده اند که برای خورده شدن  به دنیا می آیند
تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است
اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان

marjan
یک شنبه 21 آذر 1389  4:58 AM
تشکرات از این پست
relax_girl
relax_girl
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 212
محل سکونت : خراسان

داستان کوتاه پرستـــــو از عزیز معتضدی

ساعت پنج صبح یا کمی زودتر شهاب از خواب پرید. او که عادت به سحرخیزی نداشت با شگفتی در رختخواب غلتی زد و به صدای دور و غریب پرنده ای بر شاخه درخت گوش داد. چکاوک بود که شادمانه طلوع صبح و آغاز روز دیگری را نوید میداد. احساسی شیرین مثل یک رویای هوس آلود از ذهن شهاب گذشت. حالا همه پرنده ها با هم میخواندند. عجب موسیقی لطیف و باشکوهی. این همه پرنده از کجا آمده اند. این همه شور و غوغا برای چیست. آیا طبیعت این قدر به راستی هماهنگ و زیبا و مهربان و بسامان است، یا او بی آنکه بداند چشم بر بهشت برینی باز کرده که وعده اش را در آسمانها داده اند. آخر به شهادت سپیده سحری و غریو شادی این پرندگان وحشی تو را به خدا نگاه کن که چه جشنی برپاست. . . !

باور کردنی نیست. پس این همه پرنده بیخ گوشش هر روز صبح با چنین سروصدایی دمیدن روز و زندگی دوباره را جشن میگیرند و او همه این دقایق و ساعتهای بعد از آن را در خواب است، اما چطور . . .

اما چطور میشود در میان این همه سروصدا خوابید؟ خوابی که تنها راه گریز از کابوس روزهای گرم و خفقان آور این تابستان فاجعه بار است.

پس او بار دیگر به عالم رویا پناه میبرد. یعنی اگر بهتر گفته باشیم پلکهایش را برهم میگذارد و با حسی مبهم، گرم و نرم دل به هوسی میدهد که چنین بی محابا به ساعت خوابش رخنه کرده و نهایت این که روحش را تسلیم غرایب این هوس میکند. پرنده ها هنوز میخوانند. چیزی نمیگذرد که او هم بی اختیار در میان شور و غوغای ناخوانده این مهمانی عاشقانه به زبان واژه ها با آنها هماوا میشود. بدیهی است که ترتیب واژه ها با معیارهای زمان هوشیاری و معانی حقیقی شان نمیخواند، ولی مرد رویابین به قواعد و حقایق عالم محسوسها وفادار نیست. او با لذت واژه های نامفهوم و دلفریبش را مثل نیازی عاشقانه زیر لب تکرار میکند و میداند که دارد به خودش وعده ای میدهد.

زمانی خوش که مدتش معلوم نیست بر این منوال میگذرد، آن قدر که صداها به تدریج رو به کاهش میروند، یا او بر اثر سنگینی خواب دیگر نمیشنود. عالم نامحسوس و سکوت ژرف و مرموز بر او چیره میشود و در حالت خواب و استراحت ساعتهای اول صبح را مثل همیشه از او میرباید.

حالا ساعت نه صبح است. شهاب به عادت معمول از خواب برمیخیزد. برای گذاشتن کتری و دم کردن چای به آشپزخانه میرود. یک روز معمولی مثل روزهای دیگر آغاز میشود. جز این او هیچ احساسی دیگری ندارد. اصلا به یاد هم نمیآورد که صبح زود از خواب پریده، اما آن وعده شیرین، دور از گزند استدلال و قوانین مرسوم عالم بیداری در گوشه های امن و عصیانی روحش حتی از چشم خودش هم پنهان مانده است.

از قضا قصه ما هم درباره همین وعده شیرین و تاثیر لطیفی است که در زندگی آینده شهاب گذاشت. بنابر این موضوع را از همین جا دنبال میکنیم که او بعد از خوردن صبحانه با شتاب از خانه بیرون میرود تا روز دیگری را در کنار محجوب کارشناس ارشد اداره آغاز کند. این دو در واقع از روزی که نماینده ویژه دادگاه اداری به دیدارشان آمد و پس از یک ارزیابی سریع مدیران سابق را به پاس پیروزی انقلاب اخراج و کارمندها را با وعده بازخرید سالهای خدمت از کار اداری معاف کرد و برای راهپیمایی به خیابانها برد، به حکم همان نماینده ماندند تا تعیین قطعی تکلیف اداره از وسایل و اموال دولت مواظبت کنند و شریک غم هم در این تنهایی و انزوای ناخواسته شوند. به هر حال شهاب محیط کسالت بار و سوت و کور اداری را به لطف کارشناس ارشد که با وجود همه اختلاف نظرها مردی شریف و همدل بود به ماندن و نشستن در خانه ترجیح میداد، بخصوص از وقتی که همسر جوانش رخساره او را ترک کرده بود تحمل آن فضای سرد و خالی از نشانه های زندگی را نداشت. پس در اینجا خوب است تاکید کنیم که شتاب هر روز او به محض صرف صبحانه برای بیرون زدن از خانه نه به دلیل وقت شناسی و مسئولیت اداری و نه لذت بیمارگونه از جنگ و دعوای هر روزه با رفیق شریف و همدلی است که این نماد مجسم جوانی و بی قراری و فریاد را به شکیبایی و مدارا دعوت میکند.

اما اختلاف در چیست؟ این دو که ناخواسته در یک قایق کوچک میان اقیانوس پرتلاطم گرفتار شده اند، چطور است که نمیتوانند با هم موافق باشند. محجوب میگوید باید به نظر اکثریت احترام گذاشت. شهاب توصیه کارمند ارشد را پیشاپیش پذیرفته است، ولی باور نمیکند که به این سادگی آنها را به حاشیه جامعه رانده اند، گرچه رادیو هر روز صبح افراد روشنفکر و مردم آزادیخواه را براساس یک آمار غیرقابل اعتماد در حدود نیم درصد از کل جامعه کشور تخمین میزند و آنها را ضدانقلاب و لاجرم عامل بیگانه میخواند، او نمیتواند بپذیرد که به این سادگی در اقلیت قرار گرفته است. در حالی که محجوب ظاهرا با این مساله به خوبی کنار آمده، یعنی از وقتی که مسئولان اداره آنها را مثل بسیاری از سازمانها و دوایر دولتی سابق به حال نیمه تعطیل رها کرده اند، با خیال راحت دفترچه پشت گلی شعرهایش را روی میز گذاشته و هر روز در کمال کنجکاوی و درانتظار پایان نامعلوم بازی خطرناک انقلاب بیتهای تازه ای در ستایش صلح و آزادی میسراید و اوراق شخصی خود را غنی تر میکند. البته برخلاف شهاب از وظایف اداری هم غافل نیست، بلکه در همه موارد درست مثل همه سالهای گذشته با دلسوزی و جدیت کار خود را دنبال میکند. با این که دولت گاهی حتی از پرداخت حقوق ماهیانه کارمندان به بهانه شرایط دشوار انقلابی سرباز میزند، او حتی هزینه ماموریتهای اداری و سفرهای فصلی اجباری را هم از جیب خود میپردازد و به این ترتیب بهانه به دست شهاب میدهد تا به راستی هیچ کاری نکند جز ریشخند او که آخر وقتی همه دارند از کشور فرار میکنند و وارثان قدرت به جان هم افتاده اند چه معنی دارد که تو پرونده های راکد را به جریان میاندازی، از شرایط نامناسب کوچ پرندگان مهاجر گزارش تهیه میکنی و بر نسل رو به انقراض پلنگهای درمانده بیابان دل میسوزانی و بعد هم لطفا اگر گوش ات با من است بگو چرا گوش ات اصلا بدهکار این همه توهین و تحقیر سیل راهپیمایان هر روزه در خیابانها نیست. یعنی از وقتی که این موج سرخوش از زنگ فراغت انقلابی به خیابانها ریخته اند تو هم با خیال راحت به دفترچه پشت گلی شعرهایت پناه برده ای و از صلح و آزادی دم میزنی؛ در حالی که مصائب کم نبود، جنگ هم سرتاسر کشور از شمال تا جنوب و از شرق تا غرب را به کام کشیده آتش در خرمن اقوام انسانی انداخته و تو هنوز به شمال و جنوب و شرق و غرب میروی به امید این که گوشهای شنوا را متوجه خطر آلودگیهای محیط زیست و زوال حیات وحش کنی و مگر نمیدانی همه این کارها پوچ و بی معنی ست و چطورست که غمی هم به دلت راه نمیدهی وقتی که میبینی نمیتوانی به من بگویی که من به تو چه بگویم. . .

اما نقد شهاب از شیوه های تفکر اخلاق همکارش در این چند کلمه خلاصه نمیشد. کارمند ارشد از حاصل سالهای طلایی دلارهای نفتی یک ماشین فیات مدل ماقبل میلاد مسیح نصیبش شده بود که آن را همراه جواهرات بدلی همسرش از ترس چشم بد در گوشه ای پنهان کرده و روزها با اتوبوس به سرکار میآمد. در حالی که شهاب رنوی قراضه اش را همه جا با خود میبرد و از آنجا که پولی در بساط نداشت تا به موقع آن را تعمیر کند، گذاشته بود تا روزی که ماشین خود به خود از کار بیفتدد و آن وقت در کمال خوشبختی برای همیشه در خیابان رهایش کند. از طرف دیگر سه ماه اجاره خانه اش عقب افتاده بود که البته در شرایط انقلاب امری طبیعی و موجب افتخار صاحبخانه محسوب میشد. با این حال در چنین شرایط نابسامان زندگی بخشی از آخرین حقوق ماهیانه اش را به محجوب قرض داده بود تا کارمند وظیفه شناس آن را همراه با پس انداز اندک خودش خرج سفر کارشناسی جهت سرشماری سالانه گرازهای خراسان و گوزنهای بویراحمد کند.

این افکار شهاب را آزار میداد. از طرفی آشنایی با چند شاعر و هنرمند معتبر که تازگی پایش به محفل آنها باز شده بود، او را متوجه سطح نازل شعرهای رفیقش کرد. جالب این که محجوب در مقابل این انتقاد هم واکنشی نشان نداد. او خود را شاعر نمیدانست، همین قدر که از سر تفنن شعر نو به سبک خواجوی کرمانی و منوچهری دامغانی در ستایش عدالت و آزادی میسرود و به زعم خودش تسلای خاطر و رضایت روانش را تضمین میکرد چیز دیگری نمیخواست. هر چه باشد این دو اخلاقشان زمین تا آسمان با هم فرق داشت. شهاب حیرت میکرد و محجوب لبخند میزد. شگفت این که دو همکار با این همه اختلاف سلیقه از دوستی با هم و از مشاجره های وقت و بی وقت به یک اندازه لذت میبردند. شاید علت همان تنهایی و انزوایی بود که به هر دو تحمیل شده بود.

حالا در اوج گرمای کشنده این تابستان خفقان آور که بار دیگر در مقابل هم نشسته اند، محجوب در حال تنظیم گزارش سفر تحقیقی به شمال و جنوب کشور است، و میخواهد به هر ترتیب ممکن صدایش را به گوش مسئولان کشور برساند. شهاب با خشم و ناراحتی طول و عرض اتاق را طی میکند و در افکار دیگری غوطه میخورد. اما حرفهای محجوب به راستی شنیدنی ست. او با سند و مدرک و عکس و تفصیل به شیوه علمی مخصوص خودش توضیح میدهد که چگونه ارتش داوطلب انقلابی با بیست میلیون عضو افتخاری زیر سن قانونی به بهانه کشیدن جاده برای روستاها مسیر رودخانه ها را تغییر میدهند. آب کرخه و کارون را در باغهای میوه افراد انقلابی سرازیر میکنند و رود اترک را در باغچه افراد دیگری میریزند و از همه بدتر هر جا دلشان خواست سد میزنند و خشکسالی انقلابی را بر کشاورزان و توده های همیشه در صحنه که صاحبان اصلی انقلاب معرفی شده اند و سرمایه های ملی میهن بلا زده اند تحمیل میکنند. بله، اوضاع نابسامان است و در این شرایط هزارها پرنده مهاجر هم در راه هستند. اما این لشکر صلح وقتی که در حدود یک ماه دیگر از سیبری و مینسک و مالزی و استرالیا و جاهای دیگر به دشت ارزن برسند، میبینند که به جای آبگیرهای سابق و تالابهای خشکیده باید در انبارهای بی سر پناه اسلحه اسکان کنند و این وضع هرج و مرج بدون شک نه به نفع مرغان هوا و نه به نفع مردان انقلاب و اموال آنها و نه به نفع طبیعت و هیچ یک از ساکنان زنده آن است.

شهاب با خشم خودش را باد میزد و در حال شنیدن این گزارش تکان دهنده بی صبرانه منتظر ساعت دریافت سهمیه برق روزانه بود که بتواند لااقل کولر را روشن کند. دلش به حال رفیقش و بیش از او برای خودش میسوخت. سخت بود روزهایی که میتوانست با عشق و شادی سپری شود، یک روز صبح چشم از خواب باز کنی و بسترت را خالی از دلدار زیبایت ببینی. و بعد هم روزهای سرخوشی و شکوفاییت زیر این سقف طبله کرده میان این دیوارهای بی روح رنگ رو رفته و در کنار این مرد محتاط که سالهای جوانی را پشت سر گذاشته و با موهای جوگندمی و چشمهای بی فروغ و دلخوشی های حقیر تو را به شکیبایی و مدارا با چنین فاجعه های وحشتناک هر روزه ای دعوت میکند که خودش هم به وحشتناک بودن آنها معترف است. شهاب با خود میگفت، اما در بیست و پنجسالگی نباید به این مصیبت تن بدهم. من جوان هستم و برومند. باید جواب این انقلاب را با یک انقلاب دیگر بدهم، ولی چگونه. . .

هنوز دو سال بیشتر از ازدواجش با رخساره نمیگذشت. سال اول دختر جوان خانواده اش را به خاطر عشق او رها کرد و چهارماه پیش هم او را به خاطر عقاید انقلابیش تنها گذاشت. محجوب اینها را میدانست و به شهاب میگفت طبیعی ست کسی که به خاطر عشق چشم از ثروت هنگفت پدری میپوشد، این یکی را هم به عقاید انقلابی بفروشد. این موضوع البته به قصه ما مربوط نیست، ولی هنوز چهار ماه از همین تاریخ وقت لازم بود که ماموران عقیدتی سیاسی جبهه ها همسر او را همراه صدها داوطلب دیگر به نام ستون پنجم دشمن شناسایی کنند و با وعده رسیدگی به پرونده شان در اولین فرصت فراغت از جنگ موقتا به پایتخت و آغوش گرم خانواده برگردانند. در واقع خانواده رخساره تازه داشتند با ازدواج دختر و داماد یک لاقبایشان کنار میآمدند که این اتفاق افتاد. رخساره در بازگشت دید که خانه بزرگ پنج اتاق خوابه پدری در شمال شهر به حکم پسر بقال محله تبدیل به آپارتمان نقلی قشنگی در خیابانهای مرکزی شهر شده که البته خیلی هم نقلی و جمع و جور نبود، چون پدرش در زندان بود و مادرش به هر حال میتوانست در این فضای کوچک به هر تقدیر دست و پایش را دراز کند. از آن پس دختر جوان نازپرورده تصمیم گرفت به جای کمک به مجروحان جنگی و نکو داشت شعارهای انقلابی هر طور شده خانه پدری را از پسر بقال که از کودکی به شرارت معروف خاص و عام بود پس بگیرد. حالا او در راه آزادی پدر و ادعای مالکیت خانه و رفع اتهام جاسوسی برای دشمن در جبهه های جنگ به کجا رسید و چه کرد و حوادث بعدی به چه ترتیب رقم خورد، همانطور که گفتیم موضوع قصه ما نیست.

پس برمیگردیم به روزهای گرم تابستان فاجعه باری که شهاب با تنهایی و انزوای ناخواسته دست به گریبان است. اما از همه این نگون بختیها و بحثهای بیهوده با محجوب که بگذریم گاهی نیز وسایل انبساطی نامنتظر در عصرهای دلپذیر و کمیاب فراهم میشد. برگ عیشی ورق میخورد که مایه تسلای دل بی قرار مرد رویابین بود. این فرصتهای باد آورده که به ضرورت شرایط انقلاب فاقد مقدمه چینیهای معمول پذیراییهای رسمی بود در محفل پرستو دست میداد. جایی که او میتوانست پس از رفتن مهمانهای ناخوانده در صورت تمایل کمی بیشتر بماند و دقایقی را در آرامش و فراموشی سپری کند. اما این پرستو که اتفاقا موضوع قصه ماست یک پرنده نبود.

او زنی بود هنرمند، از بستگان نزدیک رخساره که در آن تابستان گرم و خفقان آور نزدیک سی و پنج سال از سنش میگذشت. نسبت به شهاب و تنهایی و نابسامانی او عمیقا حساس بود و در هر فرصتی دلداریش میداد. میگفت با شناختی که از روحیه و اخلاق رخساره دارد مطمئن است که هیجان تب آلود و آرمان گرایی معصومانه او به زودی جای خودش را به واقع بینی خواهد داد و در این صورت دختر جوان پی به ارزش عشق و زندگی زناشوییش خواهد برد. شهاب به این استدلال چندان اعتماد نداشت، یا دست کم در آن لحظات ترجیح میداد درباره چیزهای دیگری حرف بزنند، اما از بخت بد به روشنی میدید که زن دلربا به او مثل بچه ای نابالغ نگاه میکند و این سبب از دست رفتن اعتماد به نفسش میشد. او میدانست که پرستو به زودی، شاید برای همیشه کشور را ترک میکند، پس در حالی که عطر حضور زن در آن لباسهای تنگ و نازک تابستانی اعصابش را کرخت میکرد، ناامیدانه به رغم نظر واقعی و باطنی اش از نشانه های بهبودی اوضاع میگفت و ناشیانه به خبرهای دلگرم کننده ای که همکار اداریش از این سو و آن سو شنیده بود متوسل میشد. اما پرستو که در جریان مشکلات مهیب تری دست و پا میزد شنونده مستعدی برای این حرفها نبود. گاهی در حالی که تمرکز خود را به سختی حفظ میکرد در تایید او سری تکان میداد، قلم مویش را برمیداشت و نقشی بر منظره آبرنگ روی بوم نقاشی میزد. اما این کار هم کمکی به آرامش او نمیکرد. قلم مو را به کناری میانداخت و به بهانه آوردن چای یا میوه از کنار مرد جوان میگذشت، برای عوض کردن صحبت پوزخند زنان با مهربانی دماغ او را میپچاند و به آشپزخانه میرفت. شهاب دیگر نمیدانست چه بگوید، پس با لجاجت به بهانه تنهایی و بی وفایی همسر ـ تا جایی که اجازه مییافت پیش برود ـ خود را در مهلکه شور و اشتیاق و اوهام عاشقانه میانداخت و با این تمهید بر لذت دیدارهای کمیاب و ارزشمند خود میافزود.

اما پرستو با این نوع احساس به خوبی آشنایی داشت. پس از سالها حشر و نشر با قشرهای روشنفکر و مردان جوان به خوبی یاد گرفته بود که در روابطش جای هیچ ابهامی باقی نگذارد. او میدانست که بسیاری از این کسان شیفته زیبایی اش هستند و با واقع بینی نه این امتیاز و نه هنرش را در نقاشی شایسته آن همه ستایش که نصیبش میشد نمیدانست. البته با سخاوت نجیبانه تمجیدها را میپذیرفت و آموزه های مغتنمی را که هنرمندان با میل و رغبت در اختیارش میگذاشتند به کار میبست، اما در گذر از تجربه این دانش را هم به دست آورده بود که ادامه دوستی با همه کسان امکانپذیر نیست. با این حال خانه اش در بیشتر اوقات سال محل دیدار و تبادل افکار و تجربه های هنرمندان بود. شاعرها شعرهای تازه شان را برای اولین بار در خانه او میخواندند، نقاشها بهترین کارهای هنریشان را برای دیدار و بحث و گفتگو میآوردند. و این افراد غالبا با فراستی پنهان از میان کسانی انتخاب میشدند که تمایلی به معاوضه خوشنامی و اعتبار خود با وسوسه های نزدیکی به زبیایی هوس انگیز زنی ثروتمند نداشتند. این را همه کس میدانست. در واقع راز موفقیت خانه پرستو در مقایسه با سایر محافل روشنفکری در همین نکته بود. شهاب هم با وجود تجربه اندکش در شناخت ماهیت جنجالها و راست و دروغ شایعه هایی که همیشه در اطراف آدمهای مشهور پراکنده است، به زودی پی به سلامت رابطه دوستانه و معنوی این افراد برده بود. پس تنها نکته تاسف جمع دوستان در تابستان گرم و خفقان آوری که از آن صحبت میکنیم این بود که پرستو به زودی همه آنها را تنها میگذاشت. این دوستان که با وجود اختلاف سلیقه همه برحسب بینش روشنفکرانه عمیقا زیر تاثیر انقلاب بودند با تردید و شگفتی خبرهای مربوط به دادگاه انقلاب و سیل اتهامهای سنگین و باورنکردنی را که متوجه شوهر پرستو شده بود دنبال میکردند. بدیهی است که این افراد همه شان با هرگونه شائبه فساد مالی و تباهی سیاسی عمیقا در تضاد بودند. اما نوع برخورد و شیوه مصادره اموال ثروتمندان در بعضی موارد حتی از منظر طرفداران لغومالکیت خصوصی یعنی کسانی که به همین اتهام مورد سوءظن و تعقیب و آزار حکومت قرار میگرفتند قابل دفاع نبود. حالا در روزهایی که از آن صحبت میکنیم نزدیک شش ماه است که منصور مهران شوهر پرستو در آستانه بازگشت از یک سفر تجاری به توصیه همسرش در حال بلاتکلیفی خاک غربت میخورد. متن ادعانامه دایره مصادره اموال در نظر اول آنقدر بی پایه و حتی مضحک بود که زن جوان فکر میکرد با مراجعه به دادگاه میتواند به آسانی رفع سوءتفاهم کند. اما در گردباد حوادث فاجعه بار معلوم شد که موارد اتهام سوء مدیریت مالی شرکت سهامی واردات وسایل برقی متعلق به مهران و شرکای او آنقدر سنگین است که واگذاری همه اموال شرکت بدون قید و شرط و انصراف از درخواست تجدیدنظر در حکم دادگاه به توصیه مشاور حقوقی شرکت تنها راه ساده و بی دردسر پرهیز از بحرانهای بعدی ست. این حقیقت در آخرین ملاقات با قاضی جوان پرونده چنان به روشنی آشکار شد که پرستو از بیم جان شوهرش او را از وسوسه ی بازگشت و حضور در دادگاه منصرف کرد. قاضی جوان در واقع به استناد پاره ای تبلیغات تجاری شرکت که واردات وسایل برقی ژاپنی تولید سنگاپور را به حساب ابتکار خود جهت قیمت تمام شده بهتر به نفع مصرف کننده میگذاشت، مدیریت مالی را متهم به تاراج کشور به نفع امپریالیسم سنگاپور میکرد. پرستو توضیح داد که سنگاپور کشور کوچکی است در حال توسعه که شاید مثل بسیاری موارد مشابه ممکن است خود قربانی امپریالیسم باشد. اما قاضی جوان حرف او را نپذیرفت. از آنجا که به درستی نمیدانست این کشور با چنین نام عجیبی در کجای نقشه دنیاست از پس لکنت زبان همسر مال باخته مرد فراری، توطئه مخوف تاراج کشور توسط عوامل سوداگرا مرموزی را محتمل میدانست که بسیار خطرناک تر از ابرقدرتهای معروف و رسوای جهان هستند. او به صراحت گفت که کشف جزییات موارد مبهم این پرونده در آینده نزدیک میتواند به سرنگونی پادشاه سنگاپور و رئیس جمهوری ژاپن از طریق شورشهای مردمی منجر شود

در این احوال بود که پرستو روزها به دادگاه انقلاب میرفت و عصرها در خانه ای که قرار بود به حکم شعبه دیگری از دادگاه انقلاب هر چه زودتر تحویل دفتر مصادره اموال شود از میهمانهایش پذیرایی میکرد. شهاب دیگر میدانست که روزهای وداع نزدیک است. عصرها بیشتر میماند و بعد از رفتن مهمانها به صاحبخانه در بستن وسایل شخصی و جمع آوری و تابلوهای مناظر طبیعت کمک میکرد. از وقتی که رخساره رفته بود شام و ناهار او به ساندویج های ارزان دکه هایی که مثل قارچ در کنار پیاده روها سبز شده بودند، خلاصه میشد. پرستو به کوکب خدمتکار قدیمی اش میگفت برای او غذای گرم تهیه کند. شهاب هم در سکوت شامش را میخورد و دیگر از امیدهای واهی بهبود اوضاع حرفی نمیزد. او غمگین بود و نسبت به گذشته احساس تنهایی بیشتری میکرد. این واقعیت ناگزیر اهمیت دوستی با همکار اداریش را به رغم اختلاف نظرها از درون غبارهای تیره تردید بیرون کشید. دلش میخواست برای او کاری بکند. میدانست که در غیاب پرستو جمع دوستان از هم پراکنده میشوند. یک روز به اغتنام فرصت با یکی از آنها درباره محجوب صحبت کرد و گفت که این کارشناس ارشد محیط زیست حرفهای مهمی برای رساندن به گوش مسئولان کشور دارد. از طریق آن دوست قرار ملاقاتی با سردبیر یکی از روزنامه های معتبر گذاشت. وقتی موضوع را با محجوب مطرح کرد، کارمند نجیب و دلسوز از خوشحالی در پوست نمیگنجید. برای دو سه روزی که تا قرار ملاقات وقت داشت با دقت و پشتکار یادداشتهای مستند دیگری بر اوراق پرونده خود افزود. روز موعود با هیجان و اضطراب به اتفاق شهاب سروقت به دیدن سردبیر رفتند. محجوب امیدوار بود بازتاب گزارش صادقانه اش درباره طبیعت بلازده و زوال حیات وحش در روزنامه ای که جای روزنامه قبلی را گرفته و به زودی جایش را را به روزنامه بعدی میداد دل مسئولان را به درد آورد. سردبیر هم با خوشرویی از آنها استقبال کرد و از آنجا که در میان انواع مصایب کشور تا به آن روز چیزی درباره این یکی نشنیده بود غرق در شگفتی شد. پس اوضاع پرستوها هم رو به راه نیست، اما چطورمیتوان گزارش جامع و مطلوبی در این باره منتشر کرد0 هر چه باشد منافع کسانی که به زودی جای این روزنامه را به روزنامه بعدی میدهند مهمتر از نابودی طبیعت و بی خانمانی پرستوهاست. محجوب در ادامه گزارش خود گفت که اکنون در بستر خشکیده رودخانه ها بساط کتابفروشی پهن کرده اند. کتابها هم همدیگر را میخورند. به طوری که تا همین جا دیگر از بشارت دهندگان اولیه انقلاب مانند دکتر شریعتی و آل احمد خبری نیست. حالا آنچه که در شمارگان روزافزون به چاپ میرسد حرفهای غیرمسئولانه و یکنواخت چهره های ناشناخته است که حتی نمیتوانند مطالب خود را بنویسند، بلکه محصول اندیشه هایشان را در ستایش خودکامگی و تک صدایی به طور مستقیم از روی نوارهای سخنرانی در کوچه و خیابان به داخل کتابها منتقل میکنند.

محجوب در اینجا برای اثبات مدعای خود تصاویر افشاگرانه از بساط کتابفروشیهایی را که در شهرهای دور و نزدیک گرفته بود به سردبیر نشان داد، با یک لبخند و این توضیح شرمسارانه که به تکرار میگفت خلاصه اوضاع رو به راه نیست.

اما چه باید کرد. سردبیر میترسید و در جواب لبخند مرد دلسوخته لبخندهای دلسوزانه میزد. آخر اینها را که نمیشود نوشت. پس کتابهای آل احمد و شریعتی کجا رفتند. میدانید به هر حال همه انقلاب ها همین طورند. هر چند انقلابی که این دو نفر توصیه کردند از حاصل نظریه پردازیهای ولتر و روسو پدر انقلاب کبیر فرانسه هم پیچیده تر از کار درآمده است.

پیچیده تر! منظورش را خدا میداند. پس او مایل به همکاری نیست. شهاب حرفی نمیزد و فقط گوش میکرد. اما محجوب میخواست به هر تقدیر بازتاب دریافتهایش را در روزنامه ببیند. حرف سردبیر این بود که از بسته شدن روزنامه اش ترسی ندارد چون این اتفاق به زودی خواهد افتاد، ولی با وجود این صلاح نمیدانست با مسئولان کشور به طور مستقیم درباره ی حقایق عریان وارد گفتگو شود. حالا پرستوها از این پس باید به جای آب و دانه در خانه زمستانی خود کتاب بخوانند. بسیار خوب، اما چطور است که آنها را به حال خود بگذاریم، و مگر نه این که قانون طبیعت و منشاء انواع راز بقای موجودات عالم را در گرو قدرت، مبارزه و تدبیر خودشان قرار داده، پس اینها هم فکری به حال خود بکنند0

این حرف سردبیر بود. و سرانجام به خواهش محجوب قلم به دست گرفت و محض خاطر او ضمن تقدیر انقلاب دلایل خود را مبنی بر عدم امکان پذیرایی از سفیران صلح آسمان به صورت صریح با خود آنها در میان گذاشت. عنوان گزارش هم شد با حروف نسبتا درشت: پرستوها فعلا صبر کنند . . .

تازه برای همین مختصر هم از محجوب و شهاب خواست که پای گزارش را امضاء کنند. البته این خواهش به مقتضای رسمیت مقاله و تایید جنبه های تحقیقی آن بود و هیچ مسئولیتی را متوجه دو کارمند و دوایر دولتی مرتبط با موضوع مقاله نمیکرد. محجوب و شهاب یکی راضی و دیگری ناراضی گزارش را امضا، کردند، دست سردبیر را فشردند ، خداحافظی کرده به خانه رفتند.

فردای آن روز درست یکی دو ساعت پس از انتشار روزنامه موج اعتراض از هر سو برخاست که غم آب و دانه پرستوها یعنی بی اعتنایی به مصالح انقلاب و این قابل تحمل نیست. شهاب روزنامه را به اداره آورد. و با خشم آشکار روی میز محجوب انداخت. کارمند وظیفه شناس با دقت مقاله را خواند و لبخند زد. شهاب مختصری از بحثهای خیابانی و شنیده های خود را در اطراف دکه های روزنامه فروشی برای همکارش باز گفت. محجوب با خونسردی همه حرفهای رفیقش را شنید و طبق معمول نتیجه گرفت که باید به نظر اکثریت و اراده جمعی احترام گذاشت. هر چه بود در شرایط فعلی تنها راه ممکن همان هشدار به پرستوها و سختگیری بر آنهاست که او فکر میکرد هر دو به خوبی از عهده اش برآمده اند. شهاب باورش نمیشد، نه این که انتظار معجزه داشت، فقط بی اختیار در سکوت به همکارش خیره شده بود که چه راحت و بی رحمانه در این بزنگاه وقوف به ناتوانی خود پرونده موضوعی را که با آن همه احساس وظیفه و دلبستگی دنبال کرده به حال خود میگذارد و شاید برای همیشه در میان دیگر اوراق بایگانی شده اداره فراموش میکند. این فکر به طرزی اغراق آمیز و غیرمنطقی او را میترساند. در حالی که واقعا دلیل چندانی برای ترس نداشت، چون محجوب با همدردی به او نگاه میکرد و حتی به پاس نجابت بی خریدارش یکی از سیگارهای مرغوبی را که آن هم از نسلهای روبه انقراض بود و برای همین مواقع نگه میداشت تعارف او کرد. شهاب میخواست سرش را به دیوار بکوبد اما به جای این کار همراه رفیقش در سکوتی مرگبار سیگار کشید و دم هم نزد. از قضا آن روز برق اداره هم سر به طغیان برداشته و ساعتی پیش از زمان مقرر خاموشی در جدول هفتگی وزارتخانه به عذاب آنها در اوج گرمای کشنده ادامه میداد.

اما خبر خوش این بود که در فروشگاههای تعاونی روغن نباتی توزیع میکردند. محجوب میخواست تا کار به ساعتهای آخر کمیابی و غارت فروشگاهها نکشیده سهمیه اش را دریافت کند. شهاب هم به جای نشستن در سکوت و دریغ بر نسیمی که شاید همین حالاداشت در سوی دیگری از شهر میوزید، پذیرفت رفیقش را تا فروشگاه تعاونی همراهی کند، غافل از این که در گرمای جهنمی زیر آفتاب سوزان به زودی در میان سیل خروشان راهپیماهای هر روزه گرفتار میشوند.

حالا در این شگفتی با ترس تازه و تاسف میبینند که این بار موج بی شکل جمعیت خمشگین دارد پرچمها، شعار نوشته ها و فریادهای مهیبش را به کجا میبرد. شهاب با مهارت راننده تب زده و کلافه ای که به این چیزها عادت کرده به هر زحمتی ماشین فرسوده اش را از لابه لای دشنامها و فریاد اعتراض عمومی تظاهرکننده ها پیش میبرد. اما شگفتی پایان ندارد. هیچ کدام باور نمیکنند، یعنی تا بخواهند باور کنند رنجی گران از سرشان میگذرد، چون این مردم با گامهای محکم و عزم استوار عازم دفتر روزنامه ای هستند که به جرم انتشار وضع حال پرستوها محکوم به تعطیلی شده است. شهاب احساس گناه میکند و محجوب پریشان است که چه باید کرد.

به هر حال این اتفاق دیر یا زود میافتاد. پس باید پذیرفت. یعنی بگوییم این هم اتفاق تاسف آور دیگری ست که نمیشود جلویش را گرفت. محجوب ابتدا با لکنت زبان و کمی بعد با لحن تسلاگر همیشگی اش میگوید که باید پذیرفت. او حتی در اعماق ذهنش جایی دور از دسترس شهاب چندقدمی هم از واقعیت موجود پیشی میگیرد. آنقدر که دیگر تلخ کام هم نیست، فقط فکر میکند که باید هر چه زودتر از میان توفان خشم عمومی بیرون زد و به فروشگاه تعاونی رفت، مگر نه این که سردبیر خودش میگفت روزنامه دیر یا زود بسته میشود.

پس او بهتر از هر کس میداند چه باید بکند. محجوب این طور عقیده دارد و شهاب هم دیگر تا رسیدن به فروشگاه حرفی نمیزند. در آنجا به امید یافتن یک نوشیدنی سرد برای چند لحظه در میان راهروها از همکارش جدا میشود. اما برق فروشگاه هم رفته است و او در اندیشه اتفاق بدی که در شرف وقوع است با بی میلی به انبوه پاکتهای مقوایی آب انگورهای گرمی که در یخچال خاموش و لکنتو روی هم تلنبار شده اند نگاه میکند. ساعت نزدیک یک بعدازظهر است. حالا محجوب با لبخند و یک حلب روغن به او میپیوندد. با دیدن این منظره شهاب احساس دل به هم خوردگی میکند. وقت ناهار است و او حتی میل به غذا هم ندارد. با هم به طرف صندوق پرداخت میروند. شهاب برای این که کاری کرده باشد یک نوار موسیقی با صدای زنانه میخرد، فقط برای این که گفته اند به زودی این کالا را هم از مراکز فروش کشور جمع میکنند. پس با هم از فروشگاه بیرون میآیند. خیابان خلوت تر شده است. گروههای پراکنده مردمی با موفقیت از ماموریت خود برگشته اند. چهره ها خسته و عرق کرده ولی خندان است. معلوم میشود که ابلاغ یک قطعنامه تهدیدآمیز بسیار سریعتر از موارد گذشته نتیجه داده است. سردبیر و همکارهایش در واقع به روایت شاهدان عینی چنان زیر تاثیر احساسات پاک و پرشور جمعیت قرار گرفته اند که بدون فوت وقت قول همکاری بی قید و شرط مبنی بر تعطیل روزنامه و همه ی زمینه های فعالیتشان را ظرف بیست و چهار ساعت داده اند. محجوب از این بابت خوشحال است چون فکر میکند به این ترتیب خطر تعقیب و مجازات سردبیر و هیات تحریریه رفع شده است. حالا دارد با جماعت پیروزمند به لحن دوستانه بحث خیابانی میکند. اما شهاب آرام و قرار ندارد. دلش میخواهد یک تنه میان آنها بیفتد و به جرم جهالت به باد کتک و ناسزایشان بگیرد. شاید برای رفیقش هم درس عبرتی بشود که این قدر راحت به لبخند مدارا بایک مشت ولگرد خیابانی مغازله نکند. آخر چطور ممکن است، انگار همه این صحنه ها را محض تفریح او درست کرده اند، در حالی که سردبیر بیچاره دست کم این بار چوب حرفهای گزنده و تحقیقات درخشان علمی او را خورده است. بله، راز پیروزی همه حاکمان خودکامه تاریخ در همین جاست، در همین قلب محجوبهای تنک مایه و سست عنصری که برای همه پستی های روح و رذالتهای طبع پلیدشان دلیل میتراشند و فلسفه میبافند!

شهاب با خودش این حرفها را میزد و همینطور زیر آفتاب ایستاده بود تا کارشناس ارشد با یک بغل روغن جامد که از فرط گرما داشت حسابی آب میشد از راه برسد. آخر طاقتش تمام شد. دست روی بوق گذاشت و آنقدر برنداشت تا مرد صبور از همه ولگردها خداحافظی کرد و به او پیوست. در ماشین پوزش خواهانه به شهاب توضیح داد که تا حدودی موفق شده این توده های ناآگاه را به اشتباهشان واقف کند. احساس پیروزمندانه کسی را داشت که توانسته با پنهان کردن افکار واقعی خود دشمنش را به بازی بگیرد. شادمان از غلبه بر ترسهایش حلب روغن داغ را مثل غنیمتی که انگار از میدان جنگ به دست آورده جلو پایش گذاشت و از ترس گرمای فاسدکننده تقاضا کرد که رفیق جلیس هر چه زودتر او را به خانه برساند. پس حالا فقط مانده است که غنیمت را به همسرش نشان دهد و به اجبار از لذت مابقی ساعتهای بیکاری در اداره صرف نظر کند. شهاب نمیدانست در این روز گرم و کسالت بار تا رسیدن شب چه کار باید بکند و به هر حال به سوی خانه رفیقش راه افتاد. هر چه بود او هم دیگر تحمل اداره را برای آن روز نداشت. بین راه گاه و بی گاه با رقت به لبخند ماسیده بر لبهای خشک و نازک رفیقش نگاه میکرد و آشکارا به احساس سرافرازی او در بحث با ولگردها میخندید. محجوب میگفت آخر خوب است بدانی که داشتم آنها را سرزنش میکردم و اجازه داد رفیقش به این حرف تا جایی که دوست دارد بخندد. بعد هم با همان لحن شکیبا و یکنواختش ادامه داد که این افراد حسن نیت دارند، ولی متاسفانه به راه غلط افتاده اند و کسی هم نیست به آنها بگوید با ناسزا و قبض و بست نمیشود مسایل دشوار امروز دنیا را حل کرد و اینها دیر یا زود میفهمند و ما هم البته تا روز آگاهی جمعی توده ها چاره ی نداریم جز این که مثل توماس مان در همین کتاب با ارزشی که دیشب خواندم به فکر راه میانه ای شبیه آشتی اندیشه های انقلابی مارکس و شعرهای غنایی هولدرلین باشیم.

شهاب نه با شعر هولدرلین آشنایی داشت و نه میدانست که توماس مان با ظهور نخستین علایم استقرار فاشیسم از کشورش گریخت و حتی بعد از سقوط رایش سوم هم از وحشت چیزهایی که دیده بود دیگر به آنجا برنگشت. و چون اینها را نمیدانست با لجاجت از همکارش خواست به تاوان این حرفهای خشم آور پولی را که برای سفرهای علمی از او قرض گرفته بود همین فردا پس بدهد. محجوب هم با لبخند دوستانه همیشگی تن به حکم قطعی رفیقش داد و جلو در خانه از ماشین پیاده شد. هنگام خداحافظی چشم شهاب در یک لحظه به پرده ای افتاد که همسر کارمند وظیفه شناس با صدای غرش ماشین فرسوده او از جلو پنجره کنار زده بود. محجوب مسیر نگاه او را دنبال کرد. با دیدن همسرش در قاب پنجره بار دیگر به سوی شهاب برگشت و پوزش خواهانه باز هم لبخند زد. مرد جوان دلش به حال او سوخت. میخواست بگوید به آن پول فعلا نیازی ندارد، اما این کار را نکرد. محجوب برگشت و در حال رفتن به سمت خانه پیروزمندانه کالای با ارزش خود را به همسرش نشان داد. شهاب پا روی گاز گذاشت و شتابان از سوی دیگر کوچه بیرون رفت.

حالا باید چکار میکرد. مغزش از شدت گرما داشت منفجر میشد. جلو باجه تلفن ترمز کرد. در این چند روز حتی یک لحظه هم به یاد آن وعده شیرین و رویای دم صبح نیفتاده بود. مثل خوابگردها پیاده شد و خود را به باجه تلفن رساند. قلبش به تندی میزد. نفسش به شماره افتاده بود. عزمش را جزم کاری میکرد که از ماهیتش خبری نداشت. با خود گفت مقاومت بی فایده است. و شماره پرستو را گرفت. لحظه ای بعد صدای او را از آن سوی سیم شنید. گفت که میخواهد ببیندش0 پرستو مکث کرد میدانست که او میداند در این ساعت روز تنهاست. پرسید ضروری ست؟ و او با هیجان گفت که خیلی فوری و ضروری است. زن باز هم سکوت کرد. شهاب گفت تا نیم ساعت دیگر میرسد.

حالا دوباره پشت فرمان نشسته است. باید از نزدیک ترین راهها خودش را به زن زیبا برساند. خیابانها خلوت است و مقصد چندان دور نیست. شاید نیم ساعت هم نکشد0. بهتر که این طور باشد. صدای غرش موتور فرسوده ماشین در آن هوای گرم جهنمی مثل رعد میپچید و از پشت سر در میان فریاد وحشت عابران و بوق های اعتراض ماشینها خطی از دود باقی میگذاشت. او میخواهد هر چه زودتر برسد. همین کار را میکند و با آخرین سرعت به سوی خانه پرستو و پایان این قصه میشتابد.

از حیاط بی اعتنا به مردی که در حال چیدن شاخه هاست میگذرد. وارد ساختمان میشود. به کوکب سلام میکند و قدم دوان راه پله ها را دو سه تا یکی در پیش میگیرد. از اتاق انتهایی صدای ضعیف موسیقی ملایمی به گوش میرسد. باد از میان پنجره های چارتاق به درون میوزد و تورهای سفید پرده های بلند را به هم میپیچد. در اتاق خواب یک چمدان باز و چند بسته کوچک و بزرگ روی تختخواب کنار هم رها شده اند. شهاب دست روی شقیقه هایش میگذارد. میگوید من اینجا هستم و پاسخی نمیشنود. بادی میوزد و در سالن با شدت بسته میشود. باز هم پاسخی نمیشنود. صدای موسیقی از اتاق انتهایی به سختی شنیده میشود. شهاب با گامهای لرزان به آن سو میرود، اما در میانه راه متوقف میشود. چشمش به یک لوله رنگ روغن روی میز میافتد، برش میدارد و با آن چند ضربه ملایم به لیوان بلوری میزند. پرستو میگوید من اینجا هستم و شهاب در آستانه در ظاهر میشود. زن دارد تپه ماهورهای آن سوی پنجره را بر روی بوم نقاشی میکند. به دیدن او پیشبندش را باز میکند، لبخند میزند و در حال پاک کردن دستهایش به مرد جوان خیره میشود. میپرسد اتفاقی افتاده و لبخند از چهره اش محو میشود. شهاب چیزی میگوید اما صدا در گلویش میشکند. پرستو میپرسد چرا این قدر پریشانی و میرود برایش شربت بیاورد. میگوید امروز از صبح برق نداریم و میخواهد از کنار او بگذرد که مرد ملتهب راهش را سد میکند. دست لرزانش را به سوی موهای او میبرد. زن سرش را عقب میکشد و ناگهان در یک حرکت برق آسا خودش را سراپا در آغوش مرد مییابد. دستهای نیرومند در سینه و کمر و پشتش فرو میروند. شهاب دیگر مهلت نمیدهد. چشم، گونه، سر و گردن و بناگوش زن را غرق در بوسه میکند. دوستت دارم! دوستت دارم! دوستت دارم!

صدای موسیقی ضعیف تر و ضعیفتر میشود. دو بازوی برهنه دور گردن مرد جوان حلقه بسته، اما جسم زن سرد و منجمد است. نه مقاومت میکند، نه چیزی میگوید و نه اشتیاقی نشان میدهد. روحش انگار از بدن پرواز کرده و سرمای تنش سینه به سینه مرد میساید. اما او نمیفهمد. اعصاب فرسوده اش با تاخیری توجیه ناپذیر این پیام ساده را دریافت میکند و از وحشت و شرمساری تن به معنی روشن آن نمیدهد. پس این بود حقیقت تلخ وعده ای که چکاوک داد. اما او دیگر از پا افتاده، حتی توان رها کردن هم ندارد و تازه بعد از ضربه های سوم و چهارم است که میفهمد کسی از پشت سر او را به خود میخواند.

پرستو همچنان ساکت است. نه حرفی میزند و نه مقاومت میکند. اما کسی هست که از پشت سر به او میزند. شاید یک شبح! چون اطمینان دارد که در زیر آن سقف تنها هستند. از وحشت به خود میلرزد. مسخ شده و جرات رها کردن هم ندارد. خدایا! این رسوایی را به کجا باید برد. شاید همه اینها مثل آن رویای فراموش شده دم صبح فریبی زودگذر است که همین الان میگذرد.

اما نمیگذرد. چشمهایش را میبندد و باز میکند و رها میکند. به پشت سر برمیگردد. چشمها به سیاهی میروند . کسی آنجا نیست. تازه میفهمد دستهای زنی که مغلوب اعتماد خود شده در آن لحظه اسارت جسمانی کجا بوده اند و چه میکرده اند.

باید از پنجره بیرون رفت. اگر به عقوبت الهی عقیده داشت میرفت، اما نرفت چون خود را سزاوار مجازات میدانست. پرستو مثل ماهی لغزان از کنارش گذشت و به اتاق برگشت. قلم موهایش را جمع کرد و آنها را در لیوان آب گذاشت. برگشت و بار دیگر از کنار او گذشت و این بار به اتاق خواب رفت. چیزهایی را جابه جا کرد در چمدان را بست واز اتاق بیرون آمد. به آشپزخانه رفت. باز هم صدای جابه جایی چیزهای دیگری و باز هم سکوت. صدای ضعیف موسیقی از دستگاه کوچک اتاق مجاور هنوز میآمد.

باید راه پله ها را در پیش میگرفت، اما آن پایین جز تحقیر چیزی در انتظارش نبود. بهتر که بیرونش میکردند، هر دو یک معنی داشت. نوار با گردش کند در دستگاه میچرخید. دو نقطه سیاه چرخان روی رف کنار پنجره مثل مغز او از حرکت باز میماندند. باید از پرستو پوزش میخواست، اما میترسید صدایش مثل طنین رو به زوال موسیقی بار دیگر در گلویش بشکند. حالا داشت به نقطه های سیاه چرخان نگاه میکرد. نقطه هایی که نقطه های دیگری از درونشان بیرون میزد. نقطه های سیاه چرخان، دو تا دو تا و ده تا ده تا از دل هم بیرون میآمدند. پایان همه چیز. سرش گیج رفت.

پایان همه چیز! پرستو از آشپزخانه بیرون آمد. از کنار او گذشت و به اتاق رفت. صدای موسیقی را قطع کرد. گفت باید باتری بخرم و دوباره از کنار او گذشت. به طرف اتاق خواب رفت. درش را بست و به سوی او برگشت.

"ناهار خورده ای؟"

شهاب لبخند زد و سرش را تکان داد. زن به آشپزخانه رفت. با یک لیوان شربت آلبالو برگشت. آن را روی میز گذاشت. گفت: "زود بخور تا گرم نشده."

گفت باید باتری بخرم. گفت یک چیزهایی هم برای خانه میخواهم. باز به آشپزخانه رفت و دوباره برگشت. به شهاب نگاه کرد. "مرا میبری؟"

آنجا پشت به آفتاب با بلوز رکابی ملوانی و دامن سبز نازک ایستاده بود و او را نگاه میکرد. قلب شهاب از شوق دوباره به تپش افتاد. مثل مردی محترم همراه او از خانه بیرون میرفت. لیوان شربت را برداشت و جرعه ای نوشید اما شیرینی آن دلش را زد. گفت او را هر جا بخواهد میبرد. پرستو روپوش سیاهش را برداشت و روی همان لباس راحت خانه پوشید. روسری نازکی سر کرد و با هم از خانه بیرون زدند. لحظه ای بعد بار دیگر پشت فرمان ماشین قراضه اش نشسته بود. در حالی که پرستو را در کنار خود داشت برای دومین بار به فروشگاه تعاونی رفت. بین راه زیاد حرف نزدند.

در فروشگاه همه چیز روبه راه بود. هوای مطبوع، موسیقی سبک چیزی شبیه همان که در خانه پرستو شنیده بود، به او احساس آرامش داد. گفت که ساعتی پیش اینجا هم برق نداشت و بی آنکه به مخاطبش نگاه کند یک چرخ دستی از میان ردیف چرخها بیرون کشید و به سوی او سر داد. پرستو خندید. گفت که معلوم میشود قدمم خوب است. شهاب هم خندید و شرمسارانه گفت: "البته، البته . . .!"

با هم یکی دو دور از میان ردیف محصولهای غذایی گذشتند. پرستو یک شیشه مایونز، میوه، سیب زمینی، کاهو و چندبطری نوشیدنی برداشت. فروشگاه خلوت بود. در مقابل صندوق پرداخت چند تا هم باتری به صورت خریدهایش اضافه کرد. همچنان که با آهنگ لطیف موسیقی چیزی را زیر لب زمزمه میکرد، بطریهای نوشیدنی و بسته های میوه و سبزی را روی پیشخان گذاشت. فروشنده با خوش خدمتی خریدهای او را در کیسه های جداگانه جا داد. پرسید چیز دیگری نمیخواهید. پرستو گفت نه، فعلا نه و تشکر کرد. پول همه چیز را پرداخت و با شهاب از فروشگاه بیرون آمد.

در بازگشت باز هم شهاب ساکت بود. دلش میخواست به هر قیمتی سکوت را بشکند، اما نمیتوانست. انگار مغزش از کار افتاده بود. سرانجام پرستو او را به حرف کشید0 از کار اداری و قرار دیدارش با سردبیر پرسید. شهاب گفت که با همکارش به دفتر روزنامه رفته و خلاصه ای از حرفها را تعریف کرد. بعد هم گفت که روزنامه امروز بسته شد. پرستو با دقت به حرفهای او گوش داد. گفت که چقدر از این بابت متاسف است. گفت که ممکن است تعطیلی رونامه موقت باشد و گفت که این روزها اتفاقهای عجیبی میافتد. شهاب گفت روزنامه را برای همیشه بسته اند. گفت که روزنامه دیگر هرگز باز نمیشود و خوشحال بود که بابت این پاسخ کسی دماغش را نمیپچاند.

پرستو دیگر چیزی نگفت. به خیابان خلوت و خاموش خیره شد0 تکه های کاغذ سوخته، روزنامه های پاره و مچاله، پرچمهای باد برده بر سر شاخه های خشک و بی بار درختها، کفشهای لنگه به لنگه رها شده در خیابان و پیاده روها حکایت از پایان یک جشن اعلام نشده خودجوش و انقلابی داشت. در کنار یکی از پیاده روها چند کارگر شیشه های شکسته مغازه ای را تعویض میکردند. حالا پرستو بود که باید حرفهای تسلادهنده میزد و این کار دشوار بود. شهاب چیزی نمیگفت چون میدانست که او یکی از همین روزها کشور را ترک میکند.

پس بگذار هر چه میخواهد بگوید. اگر فکر میکند این حرفها تسلادهنده اند بگذار این طور فکر کند. افسوس که آن همه از هم دورند. و این حرفها شبیه همان حرفهایی بود که خودش میگفت و پرستو با خنده تمسخر دماغش را میپیچاند. حالا در این فضای کوچک آن قدر نزدیک هم نشسته اند که میتواند صدای نفس خفیف او را در اعماق سینه اش بشنود. اما از آن قلب کوچک تا این گوش حساس دره ای هولناک به وسعت بهشت آسمانها و جهنم این خیابانها فاصله است. فکر این که تا ساعتی پیش چقدر مورد اعتماد او بود و حالا در آستانه داوری دیگری قرار گرفته آزارش میداد. از باغ بهشت رانده شده، این است حقیقتی که نمیگذارد از این دقایق کوتاه در کنار او بودن لذت ببرد. برای راندن افکار مزاحم نواری را برداشت تا در دستگاه ضبط بگذارد. چیزی که به دستش رسید نواری بود که همان روز از فروشگاه خرید. پرستو زیر چشم نگاهش کرد و لبخندی مبهم زد. شهاب منظورش را نفهمید. فکر کرد شاید این آهنگ را دوست ندارد. در میان نوارهای دیگر گشت و چیزی شبیه همان که در فروشگاه و خانه او شنیده بود گذاشت. پرستو گفت که آهنگ قشنگی ست. گفت موسیقی سبک و گردش در فروشگاههای بزرگ را دوست دارد. گفت ظهرهای گرم تابستان وقتی که دستگاه تهویه مطبوع خوب کار میکند شنیدن این موسیقی را در فروشگاههای بزرگ دوست دارد. شهاب با آهنگی نه چندان شتابان در سکوت به سوی خانه او میراند.

جلو در خانه صبر کرد تا زن جوان از ماشین پیاده شود. میخواست کمکش کند ولی ترجیح داد با آن بطریهای بزرگ نوشابه و بسته های کوچک، به رغم تمایل باطنی، رهایش کند و همان جا از او جدا شود. در هوای گرم روی صندلی داغ آنقدر انتظار کشید تا زن نفس زنان همه بسته ها را یکی یکی بر زمین گذاشت. لحظه ها در چشم شهاب به کندی میگذشت یا پرستو در کار خود شتابی نداشت. یک واژه نامفهوم از زبانش گذشت، یک لحظه تردید، یک آه و بعد گفت مهم نیست. شاید چیزی را فراموش کرده بود. شهاب پرسید و او گفت نه. بعد گفت متشکرم و منتظر شد چیزی بشنود. ولی شهاب چیزی نگفت. لبخند زد و ناشیانه در انتظار نشست تا پرستو در را ببندد، ولی او در را نبست. گفت نه، چیزی را فراموش نکردم، و گفت چه هوای گرمی و خم شد و گفت: "میخواهی بیایی بالا. . .؟"

شهاب جا خورد. در لحن زن نشانی از ترغیب ندید، با این حال سرخ شد و قلبش به تپش افتاد. چطور است که نمیتواند مثل او باشد. طبیعی رفتار کند و عادی حرف بزند. هنوز دستخوش اوهام و مالیخولیا بود. اما این تعارف ساده در نهایت میتواند به معنی گذشت از خطای او باشد. دلش گرم شد. دوستانه از هم جدا میشدند و آن حماقت را دیر یا زود هر دو فراموش میکردند. گفت باید به خانه برود و تشکر کرد. کارهای زیادی دارد که باید سر و سامان بدهد. اما پرستو انگار قانع نشد. به نظر ناراضی و بی قرار میآمد. آفتاب توی صورتش افتاده بود و چشمهایش را میزد. باز هم یک واژه نامفهوم، حالا داشت غرولند میکرد. چشمهایش را از مقابل نور تند آفتاب کنار کشید و نگاهی به او کرد، سرش را زیر سقف ماشین آورد و گفت: "پس یک بوسه . . . "

شهاب با تردید به او نگاه کرد. به سختی میتوانست آن چه را که شنیده باور کند. پس هنوز در نظر او همان کودک نابالغ همیشگی است. چه بهتر. دیگر جای تاسف نبود. قلبش میکوبید، اما به هر زحمتی که بود بر هیجانش غلبه کرد. سر پیش برد تا به عادت خداحافظی آن گونه های لطیف را ببوسد، ولی در آخرین لحظه او را چهره به چهره خود دید. پرستو لبهایش را بر لبهای او گذشت و با تمام نیرو فشرد. بوسه ای گرم، مرطوب و مطبوع که میخواست انگار در اوج شگفتی زمان را به ابدیت پیوند بزند.

پس او بار دیگر در عالم رویا غرق شد. چشمهایش را بست و به صدای گامهایی که دور میشدند گوش سپرد0 هنوز جای دستی را که به آرامی او را پیش کشید و به نرمی پس زد بر قلب خود احساس میکرد. این اتفاق چند بار افتاد ـ نمیدانست.

حالا میتوانست آن بالا باشد. مغرور و آسوده. اما نمیخواست چون دیگر واهمه ای نداشت. چقدر سبک بود. اینجا در کنار خیابان همان قدر خوشبخت بود که آن بالا و دیگر فاصله ای نبود. چشمهایش را باز کرد و نفس عمیق کشید. با خود گفت روزها میگذرند و سالها. اما این لحظه شیرین برای همیشه از آن من شد. حالا میفهمم که چه روزهای سختی را پشت سر گذاشتم، بی آن که حتی یک نفس راحت بکشم. اما مهم نیست، چون او با من مهربان بود. حتی دعوتم کرد دوباره از این پله ها بالا بروم. چقدر من خوشبخت هستم. مثل همه کسانی که با خوشبختی خصوصی خودشان زندگی میکنند. با خاطری آسوده به خانه میروند، برای خودشان غذا درست میکنند، در این بعدازظهرهای گرم اندکی استراحت میکنند، در تختخوابشان دراز میکشند، موسیقی گوش میکنند، کتاب میخوانند و تا وقتی که سایه درختی هست، آن را در این جهان ویران مصیبت زده سرپناه امیدهای خود میکنند. من زنده ام و نفس میکشم. خانه ام را مرتب میکنم. من خوشبخت هستم و زندگی میگذرد.

در سایه درختها از شکاف در نیمه باز پرستو را دید که به تدریج از نظرش ناپدید میشود. میخواست برود و در خانه را ببندد، اما در همان لحظه سایه مردی را دید که شاخه ها را میچید. شهاب حرکت کرد. در به آرامی بسته شد و او شتابان به سوی خانه رفت.

marjan
یک شنبه 21 آذر 1389  5:41 AM
تشکرات از این پست
relax_girl
relax_girl
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 212
محل سکونت : خراسان

زن حامله روی درخت از عزیز معتضدی

ابرهای تیره از بالای کلیسای جامع گذشتند و هوا ناگهان روشن شد. دسته های بازدیدکنندگان چشم بادامی با استفاده از فرصت شروع به گرفتن عکسهای یادگاری کردند. یکشنبه ای بود مرطوب و گرم و بسیار شلوغ در میانه تابستان، فصلی که جهانگردها به شهر هجوم می آورند و بازار همه چیز از جمله کلیساها رونق دارد. مارک تواین زمانی درباره این شهر گفته بود به هر طرفش که سنگی بیندازی شیشه کلیسایی می شکند.

از کلیسای قبلی تا اینجا راه زیادی نبود. رمزی با شاپوی حصیری کوچک، کت و شلوار کتانی سفید و نام مستعارش ایستاد تا نفسی تازه کند. گرما بیداد می کرد. پیراهن گشادش از فرط رطوبت به تنش چسبیده بود. نگاهی سرسری به اطلاعیه ای انداخت که دسته ای از جوانهای پرشور در این سو و آن سو میان مردم پخش می کردند و یکی هم به او رسید.

"همایش باشکوه

نظر به استقبال فوق العاده عاشقان صلح و دوستی، ژان ما، اهل لاوال بار دیگر درباره انفاق، ایمان و ضرورت همبستگی میان ملتهای جهان با شما سخن می گوید. پنجشنبه ساعت شش بعدازظهر با قلبهای پاک مان به استقبال او می رویم. صندوق خیریه جهت دریافت کمکهای نقدی در محل سخنرانی دایر است. رحمت خدا بر شما که رنج بی خانمانها و گرسنگان را با سخاوت خود چاره می کنید . . ."

رمزی دور و برش را نگاه کرد. یک زوج جوان چشم بادامی با دوربین و لبخند به او نزدیک شدند.

"ممکن است عکسی از ما بیندازید؟"

"با کمال میل."

مرد جوان دوربینیش را به او داد. کنار دختر ایستاد. رمزی عکس آن دو را در مقابل در کلیسا گرفت. دو دلداده دست در دست روی پله ها پریدند.

"لطفا یکی دیگر."

رمزی عکس دیگری در پس زمینه ابرها گرفت. مرد جوان از پله ها پایین آمد و دوباره تشکر کرد. رمزی دوربین را همراه آگهی سخنرانی به او داد. مرد کاغذ را گرفت، با نگاهی کنجکاو رمزی را برانداز کرد، باز هم لبخند زد و به اتفاق زن جوان از او دور شد.

از این کلیسا تا کلیسای بعدی و کلیساهای بعدی راه زیادی نبود. اما در مجموع تا رسیدن به خانه زیر شیروانییش در برج قدیمی حومه شهر یک ساعتی پیاده راه بود. خسته و گرسنه این راه را پیمود و در آستانه ورود به ساختمان طبق عادت معمول محض رفع تکلیف به سرایدار سری تکان داد و بی اعتنا به آدمهای هر روزه وارد آسانسور شد. مهاجر سی و پنج سالهء منزویِ نجوشی بود که از نداشتن تجربهء دمی رفاه مالی به تنگ آمده بود. نه غذای درستی برای خوردن داشت و نه آغوش گرمی که ساعتهای تنهایی اش را با آن تقسیم کند. غذای معمولش، جز موارد نادری که دستش به چیز بهتری می رسید، سیب زمینی پخته و نان و گاهی کره بود. داستانهایی می نوشت که کسی آنها را نمی خواند. همسایه ها می گفتند اهل ایرلند یا ایران است. از منبع معاش و ملیت اصلیش چیزی بیش از این نمی دانستند. در زندگی محقرش به رغم اشتهای زیاد از رفاه جنسی اصلا خبری نبود. زمانی دراز نامه های پرسوز و گداز برای مراکز فرهنگی و دانشگاهی می نوشت و ضمن تشریح وسواس آمیز و دقیق موقعیت دشوار خود از آنها تقاضای کمک مالی می کرد. صندوق پستیش تا چندی پیش همواره پر از نامه های سرشار از ابراز همدردی و البته پاسخهای منفی این مراکز بود. پس از قطع امید از دریافت وام و کمک هزینه زندگی با نوشتن چند نامه مشابه خطاب به مراکز مربوطه به این وضع خاتمه داد. نوشت که از سخاوت مشروط آنها در اهدای کمکهای مالی در شگفت و از آیندهء خود و سرنوشت قصه هایش بیمناک شده است. نامه ها را در بامداد روزی خوش یک جا به رودخانه سن لوران انداخت، اما از سر احتیاط همه را با جوهر ضد آب نوشت تا اگر بر حسب تصادف به دست مسئولان فرهنگی و دانشگاهی رسید در مقابل اعتراض به حق او بهانه ای نداشته باشند. از آنجا که نمی توانست به کار دیگری جز همین که فکر می کرد برایش ساخته شده بپردازد، تصمیم گرفت نان خود را مثل سابق از کشور زادگاهش دربیاورد. به همکاری قدیمی در روزنامه های تعطیل شده نامه نوشت و گفت که مایل است به کار سابقش از راه دور ادامه دهد. سه هفته بعد پاسخی از دوست قدیمی همراه با چند شماره از روزنامه تازه ای به نام آوای زمان با پست سفارشی به دستش رسید. دوست قدیمی به او پیشنهاد همکاری داد. از قرار اطلاع آوای زمان توسط افراد با نفوذ و ثروتمندی اداره می شد که اعتقادهای الهی داشتند و به هیچوجه مایل نبودند در گرداب اختلافها به سرنوشت دهها روزنامه و هفته نامه و ماهنامه و فصل نامه ای که پول و نفوذ و اعتقادهای الهی نداشتند گرفتار شوند. رمزی در انتظار بود تا به فرمان سردبیر کار خود را آغاز کند. نیمه شب گذشته سردبیر شخصا به او زنگ زد، از خواب بیدارش کرد و انتخابش را به عنوان اولین خبرنگار آوای زمان در آن سوی آبها تبریک گفت. رمزی دستپاچه شد. می خواست درباره حقوق، مزایا و جزییات دیگر صحبت کند که تلفن قطع شد. روز یکشنبه گرم و طولانی و کسالت بار به پیاده روی و اتلاف وقت گذشت. ساعت دو بامداد روز دوشنبه به وقت محلی بار دیگر تلفن زنگ زد. رمزی خواب آلود و سراسیمه گوشی را برداشت و سردبیر بی مقدمه او را سئوال پیچ کرد.

"این ژان دارک اهل لاوال دیگر کیست؟"

"کدام ژان دارک؟"

"همین که توی شهرتان پیدا شده، حرفهایش فوق العاده است."

مرد خواب آلود فکرش به همه جا رفت جز اطلاعیه ای که شخصا به دست جهانگردهای چشم بادامی داده بود.

"درباره چی صحبت می کنی؟"

"درباره همین ژان دارک اهل لاوال، حرفهایش فوق العاده ست. همان کسی ست که دنبالش هستیم. حرفهایش عجیب به دل می نشیند. صلح، دوستی، عدالت . . . "

"اطلاعی ندارم. یعنی، نمی دانم.. الان ساعت دو نصفه شب است."

"آه؟ فکر کردم دو بعدازظهر است، ببخشید."

"خواهش می کنم."

"پس من وقتت را نگیرم. بچسب بهش، می فهمی؟"

"بچسبم به چی؟ نه، نمی فهمم."

"همین ژان دارک، بابا! گزارش سریع، مفصل و مشروح . . ."

"کدام ژان دارک؟ اصلا درباره چی صحبت می کنی؟"

"دبلیو، دبلیو، ژان دارک! همین الان بهش معرفیت می کنم. برو سراغش، دوربین و ضبط صوت یادت نرود!"

"از کجا پیدا کنم؟"

"ای بابا، آدرسش توی اینترنت است."

"منظورم دوربین و ضبط صوت است."

"یعنی چه؟"

"من دوربین و ضبط صوت ندارم."

"پس تو چه خبرنگاری هستی؟"

"نمی دانم. فکر میکنم به کاهدان زده ای!"

"این حرف را نزن. من خیلی تعریفت را شنیده ام."

رمزی چیزی نگفت.

"الو؟"

"یک کاری می کنم."

"سعی خودت را بکن."

"سعی خودم را می کنم."

"سعی نکن، یک کاری بکن . . .ای بابا، این چه خبرنگاریه . . . الو؟ . . ."

بار دیگر تلفن قطع شد. رمزی تا صبح نخوابید. دبلیو، دبلیو، ژان دارک! صبح اول وقت به کتابخانه محله رفت و پشت کامپیوتر نشست. ژان ما، اهل لاوال. . . همایش با شکوه ـ روز پنجشنبه ساعت شش بعدازظهر با قلبهای پاک مان . .. یک، دو، سه، چهار، پنج . . .

"خداوندا. . .!

شما دیدارکنندهء شماره صد و نود و شش ما در این بامداد زیبا هستید. رحمت خدا بر شما باد . ..

"خداوندا . . .!"

تازه یاد اطلاعیه ای افتاد که جلو کلیسا به دستش دادند و او هم آن را تقدیم جوانهای چشم بادامی کرد . . .

"هدف ما جوانهای انسان دوست، کوشش در راه استقرار صلح جهانی در پرتو دوستی و همبستگی میان مذاهب و ملل مختلف است. از شما دعوت می کنیم ما را در راه این هدف مقدس به هر نحو که برایتان امکان پذیر است یاری کنید. کمکهای مالی شما . . ."

رمزی به سرعت اطلاعات اندک روزنامه خبری گروهی را که از این سوی آبهای جهان توجه سردبیر آوای زمان را به خود جلب کرده بودند، یادداشت کرد. ژان جوان و یارانش خود را مستقل و از جهت مالی غیروابسته به کلیسا و دیگر نهادهای رسمی مذهبی می دانستند. بی درنگ پیامی ارسال کرد و تمایل آوای زمان را به گفتگو با نماینده جوانهای انساندوست و طرفدار صلح اطلاع داد.

به خانه برگشت. چای دم کرد. ظرف مربا و کره را روی میز گذاشت. شب شام درستی نخورده بود. گرسنگی و بی خوابی آزارش می داد. هنوز دست به کار نشده بود که زنگ تلفن به صدا درآمد.

"آقای رمزی؟"

"بله!"

"موریس ترامبله!"

صدای غریبه و خشن مردی که با لهجه فرانسوی غلیظ محلی او را به نام می خواند بر هیجان و احساس گرسنگیش افزود.

"از کجا زنگ می زنید؟"

"من پدر ژان هستم ، از طرف او زنگ می زنم. پیام شما و سردبیر آوای زمان را دریافت کردم. به اطلاع شما می رسانم که ژان آماده گفتگوست. لطفا بفرمایید چه زمان برای شما مناسب است."

انتظار این تماس سریع را نداشت. دستی به ریش سرخ کوتاه و تنکش کشید.

"آه، بله، یکی از این روزها . . . یک بعدازظهر . . . متشکرم. . ."

"همین امروز ساعت پنج خیلی مناسب است."

"امروز؟ همین امروز؟!"

بار دیگر ریش تنکش را خاراند. خسته بود و می خواست استراحت کند.

"می دانید، آخر، من حتی سئوالهایم را طرح نکرده ام، فردا چطور است؟"

"بله، البته، می دانید.. ژان این روزها خیلی سرش شلوغ است. وحشتناک . . . فردا و پس فردا با دوستانش روی متن سخنرانی کار می کنند. پنجشنبه هم قرار ملاقات عمومی ست. آخر هفته مهمان داریم ، دوشنبه هم ژان به سفر می رود و تا پانزده روز دیگر برنمی گردد. پیشنهاد می کنم همین امروز کار را تمام کنید وگرنه می ماند برای اوایل ماه آینده . . ."

چاره ای جز تسلیم نبود. در مقابل سرعت عمل و لحن مصمم پیرمرد نتوانست مقاومت کند.

"بسیار خوب، برای من موجب خوشحالی ست. فقط، بگذارید ببینم. . . ساعت شش چطور است؟"

"البته. آدرس بدهم؟"

"بله. اجازه بدهید."

رمزی قلم و کاغذی برداشت.

"تا به حال به لاوال آمده اید؟"

"آه، بله!"

"اتومبیل دارید؟"

آه، نه!"

"با تاکسی می آیید؟"

"آه، بله!"

رمزی دستپاچه شد. حتما او را آدم مهمی فرض کرده اند.

"ویلای آقای ژان لویی آنوی در اینجا معروف است. شماره ده خیابان مه لی یس."

"شما آنجا هستید؟ منظورم ویلای آقای . . ."

"آنوی . . . یاداشت کنید! شماره ده. ژان لویی آنوی. من باغبان ایشان هستم."

آقای ترامبله، باغبان، پدر ژان، آقای آنوی، آوای زمان، صلح جهانی، همایش باشکوه، عجب داستانی . . . !

راه زیادی در پیش نبود. نباید ولخرجی می کرد. به آوای زمان و نتیجه کار اعتماد نداشت. با دو خط اتوبوس می توانست به آنجا برود. حدود یک ساعت طول می کشید. بعد هم کمی پیاده روی داشت. اگر زودتر راه میافتاد می توانست دست کم از هدر رفتن پول در راه این ماموریت احمقانه جلوگیری کند.

به پیاده روی و اتلاف وقت خو گرفته بود. ساندویچ سیب زمینی درست کرد و ساعت یک بعدازظهر از خانه بیرون زد. وقتی که به لاوال رسید آن قدر وقت داشت که مدتی در طبیعت و هوای خوش حومه شهر پرسه بزند. از حاشیهء رودخانه و جنگل گذشت، زیر آسمان آبی در سایهء درختهای بلند بر نیمکتی نشست و غذایش را خورد. از آنجا به گردشگاه عمومی رفت. در چمنزار دراز کشید و محو تماشای دلدادگان جوان، زیباییهای طبیعت و رویاهای دور و نزدیک شد. به هر طرف که نگاه می کرد زوجهای جوان را سرخوش و مست در حال گردش و تفریح، حمام آفتاب و نجواهای عاشقانه می یافت. وقتی چشمش به اندام نیمه برهنه دختری زیبا میافتاد آتش هوس در دلش زبانه می کشید. امیال جسمانی، زیبایی این بدنهای با طراوت، پاهای بلند و رانهای فربه او را به وجد می آورد. گاهی هم به توده های بی شکل ابرهای سفید پنبه مانند خیره می شد و اندوهناک آه می کشید. دیگر به مجرد ماندن خو گرفته بود. می دانست که مرد ازدواج نیست. یکی دو فرصت خوب را در گذشته به همین سبب از دست داده بود. می گفت ازدواج یعنی مرگ عشق و با شناختی که از خودش داشت پیشاپیش از بی وفاییهای ناگزیر به وحشت میافتاد. وقتی جوانتر بود در برابر امیال سرکش خود تن به عشقهای ارزان می داد. حالا در این هم نوعی بی وفایی می دید. بی وفایی به عادتها و اخلاقی که خواسته و ناخواسته در گذر عمر مبدل به ارزش می شوند. یک بدن زیبا به صرف زیبایی نگاه او را به خود جلب می کرد. زمانی شیفتهء زیبایی روشنفکرانه دخترهای پاریسی بود. اما این هم مثل بسیاری از چیزها پایدار نماند. حوصله ادا و اصول را نداشت. فرصتها از دست می رفتند. فرصتهای مردی که دیگر چندان جوان نبود و هنوز شیفتهء دختران جوانی بود که نسل به نسل از او فاصله می گرفتند. با لهجهء غریب، زبان ناقص و حرکات عصبیش مایه شگفتی آنها می شد. و روزها بدون حادثه عاشقانه به کندی می گذشتند.

حادثهء عاشقانه ای که برای او به معنای از میان برداشتن تفاوت فرهنگی و پیروزی خصوصی کوچک ولی مهمی بر یک قاره پهناور بود. همهء این فکرها و بسیاری فکرهای دیگر برای او در یک واژه خلاصه می شد: بیگانه . . .

با این همه از این که با یکی از آن دخترهای بی بو و خاصیت زادگاهش ازدواج نکرد خوشحال بود. بیست سال زندگی در محیط بسته شهرستان و سالهای دشوار سرگردانی در پایتختی که سرانجام با نفرت و برای همیشه آن را ترک کرد جز کسالت حاصلی نداشت. روی پل در راه خانه آقای آنوی لحظه ای ایستاد و به قایقهای بادی زرد و آبی و سفید که با سرعت از پی هم می گذشتند نگاه کرد. در میان یکی از قایقها دختری باریک اندام با لباس شنا، گیسوان بلند زیبایش را به دست باد داده در حالی که به زحمت تعادلش را حفظ می کرد با دستهای گشوده و سرخوشی رشگ انگیزی آواز می خواند. قایقرانهای جوان با تمام نیرو پارو می زدند و هر لحظه یکی بر دیگری سبقت می گرفت. تکانهای جزیی قایق هر بار آوازه خوان زیبا را به روی شانه و بازوی نیرومند یکی از پاروزنهای جوان می انداخت. رمزی به این منظره خیره شده بود. دختر جوان با دیدن او برایش دست تکان داد. این حرکت ساده که شاید هم معلول به هم خوردن تعادل دختر بود موجی از هیجان در او برانگیخت.

از روی شیطنت برای دختر بوسه ای فرستاد. دختر ناباورانه نگاهش کرد و در همان حال پایش لغزید و به کف قایق افتاد. قایقرانها با شادی و هیجان دست از پارو کشیدند و بر سر دختر ریختند. چند قایق به شدت با هم برخورد کردند و یکی دو نفر در آب افتادند. صدای خنده و فریاد و هیاهوی جمعی توجه رهگذران گوشه و کنار گردشگاه را به سوی آنها جلب کرد. رمزی دیگر دختر را نمی دید. وحشت زده از روی پل تا کمر خم شد و در آبهای کف آلود، میان قایقها و بدنهای درهم و برهم، او را جستجو کرد. ناگهان بادی وزید و کلاه کوچک و سبک او را از سرش برداشت. پیش از آنکه بتواند آن را بگیرد کلاه در هوا چرخید و به سوی آبها رفت. یکی از قایقرانها کوشید آن را بگیرد، اما نتوانست. کلاه سرگردان دور از دسترس همه به آب افتاد و در جریان تند یک گذرگاه تنگ میان خیزابها از نظر دور شد. صدای خنده رعدآسا و فریاد شادی جوانها بار دیگر برخاست، رمزی فلج شده بود. دست بر سر گذاشته شگفت زده به مسیر آب نگاه می کرد. قایقها بار دیگر به راه افتادند. دختر جوان از کف قایق برخاست نگاهی به او کرد و با تاسف شانه ای بالا انداخت و از پی دیگران ناپدید شد. رمزی به جای خالی آنها در زیر پل نگاه کرد. تصویر مضحکش با سر بی کلاه و تأسفی ساده لوحانه در آبها تکان می خورد. صورت استخوانیش با آن ریش تنک کوچک زمانی ته شباهتی به چخوف داشت، حالا شبیه سیب زمینی شده بود.

پس از آن همه مناظر زیبا و آدمهای نشاط انگیز حوصله پرهیزکاران و دیدار با ژان اهل لاوال را نداشت. با این حال خسته و بی تفاوت در پی ماموریتی که پذیرفته بود روانه شد. کمی زودتر از ساعت مقرر در مقابل در آهنی بزرگ خانه شماره ده ایستاد. آقای ترامبله شخصا در را روی او باز کرد. پیرمردی بود سر زنده، با چکمه باغبانی، دستهای قوی، ریش سفید و آبپاش عجیبی که همه سطوحش را به رنگ گلهای ریز و درشت نقاشی کرده و با ریسمان باریکی به پشتش انداخته بود. لحظه ای با دقت سراپای رمزی را برانداز کرد، دستش را فشرد و همراه خود به درون برد. از میان ردیفی از درختهای کوتاه گیلاس و زردآلو گذشتند و به محوطه باز چمن و استخر رسیدند.

بین راه آقای ترامبله بدون وقفه از کار خود صحبت می کرد.

"امسال گیلاسهای خوبی داریم. اما از زردآلوها راضی نیستم. می خواستم محصول پیوندی تازه ای به بازار بدهم، قلمه ها درست نگرفتند. می دانید این کار خیلی ظرایف دارد. یک غفلت کوچک همه چیز را خراب می کند. اما شما که از این چیزها سردر نمی آورید . . .!"

حین صحبت مرتب سرش را به چپ و راست تکان می داد. انگار با آدمهایی خیالی احوالپرسی می کند.

"بله. البته، این باغ خیلی قشنگ است، و این درختها . . . "

"بله، البته خیلی قشنگ است! خوب نگاه کنید و از اوقاتتان لذت ببرید."

میز کوچکی با رومیزی سفید، سبدی از میوه و دو صندلی کوتاه و راحت در کنار استخر قرار داشت. چتر بزرگی به رنگ صندلی و میز بر این گوشه خلوت و آرام سایه انداخته بود.

"همین جا بنشینید!"

بار دیگر نگاهی به چپ و راست کرده و لخ لخ کنان با آب پاش رنگارنگش از او دور شد. رمزی نگاهی به دور و برش کرد. جز صدای پرندگان و فش فش فواره های چرخان میان چمنها صدای دیگری به گوش نمی رسید. از ساکنان احتمالی عمارت سفید و زیبای آن سوی باغ خبری نبود. روزنامه ها را از جیبش درآورد، روی میز گذاشت و برای تماشای هر چه بیشتر طبیعت زیبای باغ بر صندلی پشت به عمارت اصلی نشست. پس از چند لحظه صدای پای آقای ترامبله و گفتگوهای مبهمی را از دور شنید. پیرمرد از سمت دیگری رفته بود و حالا از راه دیگری برمی گشت. نگاه رمزی متوجه آن سوی باغ شد. با دیدن منظره ای غریب بر درخت تنومند پربار انجیر نفس در سینه اش حبس شد. زنی حامله، پا به ماه با موهای بلند که تا کمر گاهش می رسید، سراپا عریان بر شانه درخت نشسته بود. با دیدن رمزی نگاهی محبت آمیز کرد و به او لبخند زد. لبخندی ملایم و نامحسوس، و مرموز، آن قدر که مرد خسته و بی خواب را در خود غرق کرد. از روی صندلیش در میان دریای ژرف لبخند سقوط کرد. امواج سیمگون آب و صدای گفتگوهای مبهمی که از دور می آمد، ناگهان احاطه اش کرده بودند. آقای ترامبله داشت با دخترش حرف می زد.

"فردا گل فروش می آید و من هنوز سفارشهایش را حاصر نکرده ام. تو هم که به من هیچ کمکی نمی کنی. همه اش به فکر خدا و دعا هستی. امیدوارم تو را مثل او زود نبرد! بنده خوب خدا بودن چه فایده ای دارد؟ باید بروی پیش مادرت آن بالا بین ابرها همه اش خمیازه بکشی! هر چه هست، همه چیزهای خوب، همه زیباییها توی همین دنیاست . . ."

"بس کن پاپا. برو به کارت برس و مرا با مهمانم تنها بگذار . . ."

از راه باریک سنگریزه ها تا درخت انجیر راه زیادی نبود. حالا به چند قدمی او رسیده بودند. رمزی غرق در اندیشه از خود می پرسید این زن با آن وضع دشوار چگونه از درختی چنین بلند بالا رفته است.

"پس شیشه ها را کی تمیز کنیم؟"

"فردا صبح."

"پرده ها را کی می شویی."

"پس فردا."

"پس فردا! می گوید پس فردا. تا بجنبی شنبه است. آقای آنوی با صدنفر مهمان می ریزند اینجا . . ."

"این قدر حرص و جوش نزن پاپا. همه چیز رو به راه می شود."

"فردا گل فروش خودش می آید."

"عصر می آید."

"هیچ کدام سفارشهاش را حاضر نکرده ام."

"من سفارشها را حاضر می کنم. حالا راحتم بگذار."

رمزی هنوز مسحور درخت انجیر و زن حامله بود. شگفتیش زمانی بیشتر شد که احساس کرد از این تصویر یک تجربهء پیشین داشته است. نمی توانست از تماشای بدن برهنه و زیبای زن دل بکند. زیبایی طبیعی او در میان انبوه برگهای سبز و میوه های رسیده سرشار از حسی شاعرانه و لذت بخش بود. آقای ترامبله و ژان به یک قدمی او رسیده بودند و رمزی هنوز تماشا می کرد. احساس سرگیجه آور تجربهء پیشین و این لذت وحشتناک داشت او را از پا درمی آورد. صدای پرندگان، فش فش فواره ها و حتی بگو مگوی پدر و دختر در مقابل درخت انجیر و لبخند زن حامله به رویایی شیرین در جهانی دیگر شباهت داشت. با این همه به رغم شگفتی بی حد، تمامی این دریافتهای محسوس آکنده از واقعیت محض بود.

"از آشنائیتان خوشوقتم."

زن جوان بالای سرش ایستاده بود. رمزی همه قوایش را به کار گرفت تا از جا برخیزد. در چهرهء مصاحب جوانش با همان شگفتی پنهان ناپذیر نگاه کرد، دستی را که برای آشنایی پیش آورده بود فشرد و با خود گفت: "حالا سرم گیج می رود."

و سرش گیج رفت! سرد و بی جان روی صندلی افتاد. تجربهء پیشین به یادش آورد که انتظار زنی آرام، رنگ پریده از نوع تارک دنیاهای دیرنشین را داشته است و بعد با دختری جوان، پرجنب و جوش و شاداب رو به رو شده و تعجب کرده است.

و تعجب کرد.

آقای ترامبله پرسید : "چای یا قهوه؟"

رمزی نفس عمیقی کشید. ژان جوان با ملاطفت و لبخندی خوش آمدگویانه در کنارش نشست.

"فرقی نمی کند. هر کدام که آماده است."

پیرمرد با لحن محکم و رسمی سئوالش را تکرار کرد.

رمزی گفت: "چای، لطفا."

پیرمرد برگشت. در حالی که تصنیف کودکانه ای را زیر لب زمزمه می کرد و سرش را طبق عادت به چپ و راست می چرخاند از آنها دور شد. چالاک و سریع به راه خود می رفت. رمزی به ورجه و ورجه های آب پاش رنگارنگ بر پشت او نگاه می کرد. عرق سرد بر پیشانیش نشسته بود.

"حالتان خوب نیست؟"

"آه، چرا . . . کمی حساسیت . . . شاید به خاطر رطوبت هواست."

نمی خواست درباره زن حامله روی درخت چیزی بگوید. این یک حقیقت خصوصی یا شاید اصلا وهمی شاعرانه بود.

ژان یقه باز پیراهن کشی نازکش را به دست گرفت و خودش را باد زد. مرد جوان برای اولین بار نگاهی به اندام زیبا و کمی فربه او در آن پیراهن کوتاه تابستانی کرد. یاد سردبیر افتاد که توصیه کرده بود دوربین همراه خودش ببرد. به طور قطع نمی توانست در این هیات از دختر جوان برای گزارش رسمی عکس بگیرد. با این همه کمترین نیت ترغیب آمیزی در رفتار ساده و بی تکلف دختر جوان دیده نمی شد.

"حق با شماست، واقعا آدم خیس می شود!"

رمزی بار دیگر با ناراحتی دستمالش را به پیشانی کشید.

"می دانید، قبل از رسیدن به اینجا کلاهم را از دست دادم."

"بله، می دانم!"

"چطور؟"

اگر دخترجوان می گفت، از راه علم غیب تعجب نمی کرد. دیگر نمی توانست بیش از آنچه که تعجب کرده است تعجب کند.

ژان خندید.

"شما می گویید، من هم جوابتان را می دهم!"

رمزی کلافه شده بود. شرمسارانه خندید و روزنامه ها را به طرف او سر داد.

"اینها چند شماره از آوای زمان است."

ژان روزنامه ها را برداشت و نگاهی سرسری به آنها انداخت. چشمهایش روی سرمقاله یکی از شماره ها ثابت ماند.

"وقتی که پیام شما و سردبیرتان را دریافت کردم خیلی خوشحال شدم. می دانید، زمان زیادی از گسترش فعالیتهای من نمی گذرد. برایم خیلی دلگرم کننده بود که توجه کسانی را در آن سوی آبهای زمین جلب کرده ایم. کنجکاو هستم بدانم پیشنهاد ملاقات از شما بود یا . . ."

آقای ترامبله با سینی چای بار دیگر ظاهر شد. فنجانها و قوری و ظرف شکر را روی میز گذاشت و به سرعت آنها را ترک کرد. ژان در انتظار پاسخ رمزی بود.

"نمی دانم جوابم دلگرم کننده ست یا نه. به هر حال پیشنهاد از طرف سردبیر بود. می دانید، من دربارهء این نوع مسایل چندان خبره نیستم، ولی می توانم اطمینان بدهم که فعالیتهای شما کاملا همکاران مرا به هیجان آورده ست."

"از این بابت بسیار خوشحالم. ببینید، اینجا درباره صلح، دوستی و عدالت مطالب جالبی نوشته اند. این درست همان چیزی ست که ما تبلیغ می کنیم. اطمینان دارم که مردم زیادی در چهار گوشه عالم مثل ما فکر می کنند، بله بسیار دلگرم کننده است. حالا بگویید از من چه می خواهید. آماده ام به همه ی سئوالهای شما تا آنجا که می دانم پاسخ روشن و صریح بدهم."

رمزی بی درنگ دفتر یادداشت و قلم را از جیبش درآورد.

"پیشنهاد سردبیر این بود که با ضبط صوت و دوربین به اینجا بیایم، ولی من با این چیزها راحت ترم."

ژان روزنامه ها را روی میز گذاشت و فنجانها را از چای داغ و تازه پر کرد.

"با شما موافقم. به این ترتیب راحت تر و صمیمانه تر حرف می زنیم."

پس خودتان شروع کنید . . . "

"شما بپرسید، من جواب می دهم."

رمزی به زن حامله روی درخت فکر کرد. اما نگاهش را از ژان برنگرفت.

"اول بگویید چند سال دارید؟"

"دو ماه پیش وارد بیستمین سال زندگیم شدم."

رمزی علامتی در دفترچه اش گذاست.

"از دوستانتان بگویید، از خانواده تان . . چطور توانستید با این سن کم طرفدارانتان را تحت تاثیر قرار بدهید؟"

"من کار خارق العاده ای نکرده ام. می دانید، مادرم زنی مذهبی بود و در جوانی درگذشت. تمام دوران کودکیم روزهای یکشنبه با او زودتر از همه به کلیسا می رفتیم و دیرتر از بقیه برمی گشتیم. صدای خوبی داشت. در گروه کر آواز می خواند. قصه های کتاب مقدس و چیزهای دیگر را خیلی زود یاد گرفتم. از همان موقع به صلح، دوستی و عدالت فکر می کردم. کتابهایی می خواندم که درک شان برای بزرگسالها هم آسان نبود. مادرم تشویقم می کرد. البته پدرم با این چیزها مخالف بود. در مدرسه با معلمها درباره نقشه های آینده ام صحبت می کردم. . . "

رمزی چیزهایی را در دفترش یادداشت کرد.

"آن موقع نقشه هایتان برای آینده چه بود؟"

ژان خندید.

"می گفتم مردان سیاست و مذهب باید تعصب و منافع خصوصی خودشان را کنار بگذارند و به خاطر صلح، به خاطر مردم، از هر نژاد، مذهب و عقیده ای که هستند تلاش کنند. راه حلی هم برای این منظور داشتم. می دانید من به برتری انفاق بر ایمان واقف شده ام. شاید بعضی از بزرگان دین و کلیسا از این حرف خوششان نیاید، ولی رمز موفقیت و تاثیر حرفهای من بخصوص بین جوانها در همین نکته است . . ."

رمزی سراپا گوش بود. با اندکی تردید پرسید:

"گفتید راه حلی داشتید . . . شاید بخواهید در این باره توضیح بیشتری بدهید . . ."

"یک وقتی می خواستم پای پیاده به واتیکان بروم. از آنجا با نماینده پاپ به اورشلیم بروم و از آنجا همراه نمایندگان دولت اسرائیل به مصر و خاورمیانه بروم. . . پیشنهادم این بود که رهبران دولت و حکومت در این کشورها برای مدتی جایشان را با هم عوض کنند. به این ترتیب مشکلات یکدیگر را درک می کنند. با مردم و افکار و آرزوهایشان از نزدیک آشنا می شوند. می دانید، بزرگترین مشکل دنیای ما عدم درک و تفاهم میان ملتهاست. هنوز هم همین عقیده را دارم."

رمزی به فکر فرو رفت. با انتهای قلم گوشش را خاراند.

"ولی حتما تا به امروز راه حلهای مناسب تری پیدا کرده اید. منظورم این است که چطور و در چه زمانی رویاهای شیرین کودکانه تان را متحول کردید؟"

"اگر منظورتان را از تحول درست فهمیده باشم باید بگویم که هنوز در آغاز راه هستم. اما در رویاهای به قول شما کودکانه ام تجدیدنظر نکرده ام."

رمزی در مقابل این پاسخ صریح خلع سلاح شد.

"اما این حرف خیلی ساده انگارانه است."

"کدام حرف؟"

"همین که می گویید! یعنی چه..؟ جاهایشان را عوض کنند. . . آخر چطور؟"

"پاپ به اسرائیل برود و نخست وزیر اسرائیل جای او را در واتیکان بگیرد!"

رمزی قلمش را روی میز گذاشت و سرش را میان دستهایش گرفت. ژان با خونسردی جرعه ای چای نوشید. مرد درمانده از زیر چشم او را می پایید. به یاد آورد که برای چه به آنجا آمده و ماموریت را پایان یافته تلقی کرد. از ابتدا هم می دانست که با آوای زمان و پیشنهاد سردبیر به جایی نخواهد رسید.

"چایتان سرد نشود؟"

رمزی سربرداشت. نگاهی به ژان کرد و لبخند زد. آثار خستگی در چهره اش نمودار بود.

"به همین زودی ناامید شدید؟ فرض کنید که با شما شوخی کردم. می دانید، در مدرسه مرا با ژان دارک مقایسه می کردند. روز تولد من درست مصادف با سال روز مرگ اوست . . ."

"این یکی را نمی دانستم. اما سردبیر ما چیزهایی درباره ژان دارک لاوال می گفت. احتمالا در روزنامه تصویری شما چیزی خوانده بود."

"وقتی که بیست ساله شدم خدا را شکر کردم. نه برای این که بیشتر از ژان دارک به من عمر داد، بلکه چون می خواستم راهم را دنبال کنم. من به هیچ یک از فرقه های کوچک و بزرگ مذهبی وابسته نیستم. همه آنها ایمان را امری واجب و انفاق را تنها صواب شخصی می دانند. این حقیقت تلخ را وقتی فهمیدم که یازده سال بیشتر نداشتم. مادرم که مسیحی مومنی بود حرفم را تایید کرد.

رمزی بار دیگر او را برانداز کرد. فکری از ذهنش گذشت.

"پدرتان چه می گفت؟"

"او یک خدانشناس حقیقی ست. در زندگیش سه چیز را عاشقانه دوست دارد. مادرم، شراب و گلها ... همیشه ما را به خاطر عقیده مان به باد تمسخر می گرفت. از مادرم خیلی بزرگتر بود. وقتی که او مرد به اینجا آمدیم. آقای آنوی مرد بزرگواری ست. به ما خیلی لطف دارد. بخش زیادی از درآمد هنگفت کارخانه هایش را خرج بیماران، مستمندان و سیاستمدارهای مردم دوست می کند."

"و شما . . . منظورم این است که . . . "

می خواست چیزهای بیشتری درباره آقای آنوی و بخصوص درباره زن حامله روی درخت بداند . اما ژان از او جدا شده بود. انگار حضور نداشت. دختر جوان سر به آسمان برده و به صدای پرنده ها در میان شاخه های بلند درختها گوش می داد. هوا رو به تیرگی می رفت و ابرهای غلیظ در آسمان ظاهر می شدند. آقای ترامبله آن دورها داشت آب پاش رنگارنگش را می شست. رمزی جرعه ای چای نوشید و از بالای شانه ژان نگاهی دزدکی به درخت انجیر انداخت. نور تند آفتاب از میان شاخه ها چشمهایش را زد. از زن حامله خبری نبود. ژان سرش را پایین آورد و بار دیگر به او لبخند زد.

"آقای آنوی و خانواده اش اینجا زندگی می کنند، این طور نیست؟"

روی کلمه خانواده عمدا تاکید کرد تا بر کنجکاوی غیرضروری و نابه جایش سرپوش بگذارد.

ژان خندید.

"وضعیت آقای آنوی و دخترش درست شبیه ماست. او و همسرش از هم جدا شده اند. روابط ما بسیار دوستانه ست. من و پدرم در مقابل نظافت خانه و نگهداری باغ از محل سکونت رایگان استفاده می کنیم. با این حال روابط مان اصلأ جنبه صاحبخانه و سرایدار ندارد. من و آن ـ ماری چند سالی به یک مدرسه می رفتیم. بعد آنها به اروپا رفتند. حالا هم در خانه مرکز شهر زندگی می کنند. آخر هفته ها به اینجا می آیند، برای مهمانی، گردش و هواخوری . . . "

رمزی سیگاری روشن کرد. همچنان که به صدای آب و پرنده ها گوش می داد پک محکمی به آن زد و دودش را به هوا داد. این بار بی آنکه بخواهد چشمش به درخت انجیر افتاد. در سایه روشن نور آفتاب میان شاخه ها زن را دید که سربالا کرده و نگاهش می کند. رمزی بار دیگر به حالتی عصبی به سیگارش پک زد. زن حامله دستهاش را دور شکم برآمده اش گرفته و لبخندزنان به او چشم دوخته بود.

"به چه فکر می کنید؟"

مرد خسته به خودش آمد. بار دیگر تابش مستقیم نور آفتاب همه چیز را از برابر چشمهایش محو کرد.

"آه، می دانید . . . به منظره ای باورنکردنی . . . داشتم فکر می کردم یک زن حامله برهنه روی شاخه درخت انجیر... درست مثل این منظره پشت سر شما، نشانهء چه چیزی می تواند باشد"

ژان با خونسردی نگاهی به پشت سرش انداخت. آفتاب تند درست از میان شاخه ها می تابید و چشم را خیره می کرد.

"کدام درخت؟"

"همان درخت انجیر . . ."

"این که زردآلوست!"

"آه، نه! آن یکی! منظورم . . . یکی دوتا آن طرفتر . . . اگر نور آفتاب بگذارد . . "

ژان دستش را سایبان چشم کرد.

"آن یکی هم زردآلوست. ما اینجا درخت انجیر نداریم!"

برگشت و با بی اعتنایی به رمزی نگاه کرد. مرد درمانده شرمسارانه چشم از او گرفت و به زمین خیره شد. چیزی نمانده بود که طاقتش را از دست بدهد، می خواست فریاد بزند. به جای این کار با ولع زیاد پکی به سیگارش زد و به زن جوان نگاه کرد. برای اولین بار چیزی مرموز در نگاه او دید.

"زن حامله چطور؟ زن حامله ای روی درخت . . .!"

ژان جوان به قهقه خندید.

"چه فکر کرده اید؟ اینجا باغ بهشت است؟ البته زن حامله همه جا هست. حتی شاید درباغ بهشت. . ."

از این پاسخ دو پهلو چطور می توانست راه به جایی ببرد. رویش را برگرداند و با حالتی عصبی پک دیگری به سیگارش زد.

"شما نباید سیگار بکشید!"

پوزش خواهانه با دست دود سیگار را در هوا پراکند.

"شما را ناراحت می کند؟"

"بله."

"ولی اینجا هوای آزاد است."

"برای سلامتی تان خوب نیست."

"آه، من از این حرفهام گذشته! به علاوه زیاد نمی کشم، روزی چند تا . . . "

ژان آب دهانش را فرو داد. با حالتی اندوهگین به او نگاه کرد.

"میوه بخورید!"

رمزی خندید. سیگارش را زمین انداخت و آن را زیر پا له کرد. ژان همچنان نگاهش می کرد. با چشمهای آبی و طره های طلایی موهایی که به سختی شانه های فراخ گوشتالودش را می پوشاند به راستی زیبا بود. در پس این چهره معصوم رمز و رازی نبود. حتی در پس اندوه ظاهریش روح کودکانه و نشاط و شیطنتی طبیعی موج می زد. رمزی از قضاوت پیشین خود شرمسار شد.

"پس ناراحت شده اید! واقعا؟ ولی علتش سیگار نیست . . . "

"آه، چرا. خودش است. از آن خاطره خوبی ندارم . . . "

"یعنی چه؟ یک سیگار؟ حتما جایی را آتش زده، آه، متاسفم . . ."

"نه، نه. موضوع این نیست."

"مرا کنجکاو کرده اید. پس چیست؟ لطفا بگویید؟"

ژان فنجان چایش را برداشت و باقیمانده آن را با طمانینه نوشید.

"خاطرهء دوری نیست. آن ـ ماری قبل از سفر تابستانی به اروپا به مناسبت فارغ التحصیلیش مهمانی بزرگی داد. آقای آنوی آماده ست به هر بهانه ای جشن بگیرد. وقتی پای دخترش در میان باشد از هیچ چیز فروگذار نمی کند. همه همکلاسیهای آن ـ ماری و دوستهای آنها و دوستهای دوستهای آنها آمده بودند. فکر می کنم صد نفری بودند. هفتاد ـ هشتاد تا که حتما بودند. در میانشان یک جوان جاماییکایی بلندبالای زیبایی بود که ظاهر فریبنده و رفتار گستاخانه اش خیلی زود او را انگشت نما کرد. خیلی خوب می رقصید ولی بی نزاکت بود. همه از دستش فرار می کردند. اسمش را گذاشته بودند جانور! خب دیگر پیش می آید . . . منظورم این جور مهمانی هاست. باید منتظر همه چیز باشید! اما اتفاقی که برای من افتاد بی سابقه بود. تا آن شب لب به سیگار نزده بودم. در غذا و بخصوص شراب همیشه امساک می کنم. نوشیدنی الکلی، ابدا . . ولی خب. البته مثل همه دوستانم از موسیقی لذت م یبرم. از رقص لذت می برم، شاید بیشتر از خیلی ها."

طنین رعدی نابهنگام رشته صحبت دختر جوان را قطع کرد. برقی تند با نور خیرکننده اش مثل خطی باریک و تیز در آسمان شکاف انداخت. رمزی با ناراحتی از این دگرگونی بی موقع هوا به دور و برش نگاه کرد. ژان با تردید او را می پایید.

"الان باران می گیرد."

"آه، مهم نیست! زیر این سایبان امن نشسته ایم. . . لطفا ادامه بدهید!"

ژان نفس عمیقی کشید. با لبخندی دلگرم کننده و اطمینان بخش صندلیش را به رمزی نزدیکتر کرد.

"شما اسمش را هر چه می خواهید بگذارید. ولی من قاطعانه به شما می گویم که علتش دود سیگار بود. بله، بچه ها علیه م توطئه کردند. یک نفر سیگاری به من داد. بی آن که حتی فکر کنم بلافاصله آن را در اولین جا سیگاری خاموش کردم. ناگهان فریاد همه به آسمان رفت: "ژان سیگار نمی کشد، ژان باید سیگار بکشد!" آن ـ ماری گریه می کرد: "ژان به خاطر من، فقط یکی . . ." به کلی گیج شده بودم. گفتم که توطئه بود. نه، یک شیطنت ساده بود.. آن ـ ماری مقصودی نداشت . . "

دختر جوان بار دیگر نفس تازه کرد. رمزی سراپا گوش بود. هر لحظه بیم آن می رفت که باران تندی شروع به باریدن کند. مرد کنجکاو بی صبرانه چشم به دهان ژان دوخته بود.

"شاید خنده دار باشد. مهم نیست. چاره ای نداشتم. یعنی اصلا خنده دار نیست. سیگاری روشن کردم و ناشیانه آن را تا آخر کشیدم. خدای من، چه سم زهرآگینی! وحشتناک بود. می خندیدم! تمام سالن دور سرم می چرخید. بچه ها دست می زدند. در میان رقص نورهای رنگارنگ و طنین گوشخراش موسیقی گم شده بودم. و غافل! غافل از این که جاماییکایی در کمینم نشسته، آه . . .!"

عضلات چهره ژان هر لحظه کشیده تر می شد. رمزی با حیرت در این داستان عجیب و زیر و بمهای نامنتظر رفتار دختر غرق شده بود.

"با من هستید؟"

"منظورتان چیست؟ بله! البته . . ."

"پس گوش کنید. این مساله از نظر پزشکی ثابت شده، ربطی به مقاومت بدن ندارد. من کاملا گیج بودم. فکر می کنم تأثیر تار و نیکوتین بود! دیگر کسی به من توجهی نداشت. به هر زحمتی بود خودم را به بالکن رساندم. روی نرده ها تکیه دادم و تا می توانستم در هوای آزاد نفس عمیق کشیدم. داشت حالم بهتر می شد. ولی هنوز پاهایم سست بود و دستهایم می لرزید. دنبال کسی می گشتم که یک لیوان آب به من بدهد. همه در حال رقص بودند. ناگهان سرم گیج رفت، نمی دانم چه شد . . . قبل از اینکه بتوانم تعادلم را حفظ کنم سقوط کردم. آه! حدس بزنید کجا؟ در میان بازوان محکم و نیرومند آن جاماییکایی! چه زوری! چه اشتیاقی! باور کنید هیچ کاری از دستم ساخته نبود. هر چه تقلا میکردم بیشتر گرفتار می شدم. از بالای نرده ها به روی چمنها افتادیم. حتی نمیتوانستم فریاد بزنم. انگار فلج شده بودم. چه اراده ای، چه عضلاتی، چه صورتی . . . مثل آهن، مثل آبنوس، مثل عاج . . . غرق در وحشت و لذتی مرموز دست و پا می زدم. همه اش به خاطر دود سیگار. . . و عطر تنش که بوی کاجهای جنگلی می داد، نمی دانم چقدر طول کشید. وقتی که به خودم آمدم او رفته بود. باور کنید در هر شرایطی دیگری حقش را کف دستش می گذاشتم. اما در آن حالت مسخ شده بودم. پایم می سوخت. این جانور وحشی دندانهایش را مثل ببر توی رانم فرو کرده بود، همین جا . . ."

دختر جوان در یک لحظه زودگذر با معصومیت و بی پروایی غریزی دامنش را تا انتهای ران بالا زد. چشمهای رمزی داشت از حدقه بیرون می زد. موجی گرم به دیدن آن پاهای زیبای هوس انگیز مثل آب جوشید و از نوک پنجه پا تا قلبش بالا رفت. چهره اش سرخ شد و روحش مثل کاغذ مچاله ای به هم پیچید. دست بر سر بی کلاهش برد و به موهای سیاه پریشانش چنگ زد. خواست چیزی بگوید، اما سرفه امانش نداد. ژان پوزش خواهانه به او نگاه کرد و دامنش را پایین کشید.

"شما را گاز گرفت؟"

"جایش تا همین چند وقت پیش مانده بود!"

"و شما چه کردید؟"

"او را نبخشیدم! البته به آن ـ ماری گفتم موضوع را فراموش کند. می دانید، به هر حال یک ماجرای خصوصی ست. خواستم فقط بدانید که سیگار چیز خوبی نیست!"

رمزی بار دیگر به سرفه افتاد. انگار همه توانش را از دست داده بود. قلبش از شدت اشتیاق به تندی می تپید. گونه هایش می سوخت. حاضر بود نیمی از عمر بی فایده اش را بدهد و مثل آن جانور جاماییکایی دندانهایش را در رانهای فربه این دختر زیبا فرو کند! به نیازهای جسمی و کاستیهای زندگیش برای نخستین بار بی هیچ سرزنشی با نظر لطف نگاه کرد. در آنها چیز شرم آوری ندید. به چهره ژان نگاه کرد. چهره ای که در سایه روشن رنگهای غروب آفتاب تابستانی ملتهب تر می نمود.

"این موضوع هم ربطی به گفتگوهایمان ندارد. غرایز ما گاهی به حیوانات شبیه است. به عنوان مثال من خودم در سال ببر به دنیا آمده ام..."

غرشی سهمگین بار دیگر آسمان را به لرزه درآورد. برق دیگری درخشید و باران سیل آسا شروع به باریدن کرد. ژان از شدت هیجان در میان زوزهء بادهای تندی که در میان درختها می پچید، جیغ کشید.

"آه، راستی؟ چه باشکوه. دوست عزیز، شما خیلی اصیل هستید!"

صدای ضربه های تند باران سیل آسا بر آبهای استخر و سنگفرشها مانع گفتگوی آزاد و راحت بود. رمزی به درستی نمی شنید.

"چطور؟ یعنی به خاطر ببر . . .!"

"بله، به خاطر ببر. به خاطر ببر وجودتان که در قفس کرده اید!"

رمزی با ناراحتی و احساس سرخوردگی به دختر جوان نگاه کرد.

حالا او هم فریاد می زد.

"از کجا م یدانید!؟"

طنین خنده شادمانه ژان در گوشش پیچید.

"از سرتاپای وجودتان پیداست! شما گستاخ نیستید و از این بابت رنج می برید. این چیزی ست که خودتان خواسته اید. شاید نمی دانید، ولی درست به همین دلیل دوست داشتنی هستید!"

باران تند به همان سرعت ناگهانی که باریده بود قطع شد. زمین سنگفرش، درخت و چمن، و گلهای لرزان رنگارنگ آرام گرفتند. بادها ایستادند. قطره های درشت و درخشان آب از کناره های سایبان به زمین می چکید.

"منظورتان را نمی فهمم."

این را گفت و با اندوهی که نمی توانست پنهان کند به ژان نگاه کرد.

"لطف شما به تجربه های سختی ست که ناخواسته از سر گذرانده اید . . . !"

اصالت، گستاخی، ببر وجود، تجربه های سخت، دود سیگار . . .!

به این ملغمه ی ریشخندها چطور می توانست دل خوش کند؟ در فهرست ساده و متغیر نیازهای کوچک، نیازهای کوچک طبیعی و روزمره اش به تنها چیزی که فکر نمی کرد اصالت و افتخار بود!

با این حال گفتگویشان به درازا کشید. آن قدر که درخت، زن حامله و آقای ترامبله در تاریکی فرو رفتند. درباره ایمان و انفاق، درباره حقیقت و مجاز و درباره ی بسیاری چیزها حرف زدند. حرفهایی که حتی یک واژه آن به دفتر یادداشت رمزی راه نبرد. هنگام خداحافظی ژان برخاست و با صمیمت یک دوست، یک خواهر کوچکتر بر گونه او بوسه زد. رمزی هم در پاسخ برای لحظه ای کوتاه لبهای داغش را بر گونه دختر گذاشت. بوسه ای بر آن زد و تا رسیدن به خانه در سکوت و انزوای شبی سرد و تاریک از شبهای سوت و کور زندگیش درد کشید.



حقیقت و مجاز. این نکته هم قابل توجه است که گاهی در میان عبارتهای درهم و برهم یک گفتگوی تصادفی می توان به چند واژه به ظاهر بی اهمیت استناد کرد. واژه های خوشبختی که بی اختیار به هدف خورده اند. فکر کرد چه خوب شد از همان ابتدا به سردبیر گفت که به کاهدان زده است، وگرنه از نوشتن گزارش منصرف می شد. در آن صورت آوای زمان بدون تردید سکوت او را حمل بر بی کفایتی در شناخت یک لحظه مهم خبری می کرد. رمزی بر حسب قولی که داده بود گزارشی موافق سلیقه روزنامه نوشت و برای سردبیر فرستاد. در این گزارش اشاره ای به مرد جاماییکایی و زن حامله روی درخت نکرد. که اولی ماجرای خصوصی ژان و دومی ماجرای خصوصی خودش بود. از اینها گذشته تمایلی به خودنمایی در حوزه باور سردبیر و خوانندگانش نداشت. دو هفته بعد در یکی از ساعتهای اول شب سردبیر به او تلفن کرد. گفت که گزارش او را به هیجان آورده ولی قابل انتشار نیست. ناقص است، چیزی کم دارد، نمی داند آن چیز چیست، ولی باید پیدایش کرد. گفت که نمی تواند پیدایش کند مگر آن که مطلب را به دست نویسنده کارکشته ای در هیات تحریریه بدهد تا بازنویسی شود. رمزی هم اظهار علاقه کرد بداند نقص گزارش در کجاست و آن چیز گمشده که مطلب او را به پسند انتشار در آوای زمان می رساند چیست. سردبیر مایل بود با همکاری با او تا رسیدن به نتایج بهتر و پرثمرتر ادامه بدهد. گفت که منباب شروع دستمزد ناچیزی از طریق حواله بانکی برایش فرستاده است. رمزی به دختر جوانی فکر می کرد که با قلب پاک، صفا و سادگی و نظر بلندش به روشنی روح، شادی جسمانی و سخاوت عاشقانه عقیده داشت. پس از دریافت دستمزد ناچیز آن گزارش مخدوش برای خودش یک شاپوی حصیری تازه خرید.

marjan
یک شنبه 21 آذر 1389  5:43 AM
تشکرات از این پست
relax_girl
relax_girl
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 212
محل سکونت : خراسان

آوازه نام رودکی

گفته می شود رودکی در نوجوانی رقیبی در پای درس استاد ابوالعنک بختیاری داشت او همچون رودکی خوب می نواخت و صدای گرمی داشت . و شعر هم می سرود
سالها بعد رقیب رودکی مطرب دوره گرد ناشناسی بود و رودکی در دربار نصربن احمد سامانی .

یکی از دوستان قدیمی آن دو از رودکی علت این امر را جویا شد رودکی گفت آن دوست دل در هوای عشوه زنان و پستوی خانه داشت من در هوای ایران و تاریخ آن . و اینچنین است که متفکری همچون ارد بزرگ می گوید : (( هنرمندی که آرمانی بزرگ در سر ندارد جز پلشتی چیزی نمی آفریند )) .

احترامی که رودکی به تاریخ و فرهنگ کشور خویش می گذاشت نام او را ماندگار نمود

marjan
یک شنبه 21 آذر 1389  5:44 AM
تشکرات از این پست
relax_girl
relax_girl
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 212
محل سکونت : خراسان

پدرم و رادیوی کوچکش از قادر مرادی

پدرم رادیوی کوچکی داشـت که شـب و روز با آن سـرگردان بود. هـمیشـه که رادیو می شـنید، رادیو را به گوشـش می چسـپاند، سـیم هوایی شـکسـتهء آن را بلند می کرد و بایک دسـت دیگر گوتک عـقربهء رادیو را آهـسـته، آهـسـته و بسـیار با دقـت و احتیاط می چرخاند تا صدای رادیو صاف تر شـود و بتواند خبر ها را درسـت تر بشـنود.

من از روزی که خودم را واطرافم را شـناخـتم، پدرم رادیدم و هـمین رادیوی کوچکش را. پدرم حتی وقـتی که به تشـناب هم می رفـت، رادیو بیخ گوشـش بود و چغ و پغ می کرد. این حالت پدرم و رادیویـش دلم را گرفـته بود. هـمیشـه که رادیو و پدرم را می دیدم، می ترسـیدم و بی اختیار به یاد درس های کورس انگلیسی می افتادم. یک نیروی ناشـناخـته مرا به گوشـهء خانه می کشـاند و آن گاه کتاب انگلیسی را می گشـودم و به خواندن درس های انگلیسی مشـغـول می شـدم. تـنها دراین وقـت ترس و اضطرابی که از دیدن پدرم و رادیویش به من دسـت می داد، کمی کاهـش می یافـت.

پدرم، رادیو و انگلیسی تمام لحظه های زندگی ام را مثل ابر های سـیاه پوشـانده بودند. بعضی اوقات خودم را به زنجیر های سـنگینی بسـته می یافـتم. آن زنجیر ها از پدرم و از چشـم های غضبناک او و از رادیوی کوچک و صدای چغ پغ او و از کتاب انگلیسی و خط های آن تشـکیل شـده بودند. خیال می کردم که توان رهایی از چنگ این زنجیر ها را ندارم. یادم می آید، در صنف پنجم مکتب بودم که پدرم مرا از مکتب خارج سـاخـت و به کورس انگلیسی شـامل کرد. یادم اسـت که پدرم آن روز به مادرم علت این کارش را این طور بیان کرده بود:

ــ ازین چیز ها چیزی جور نمی شـود. انگلیسی بخواند یک روز بدردش بخورد، ببین ما گفـتیم که زبان انگلیسی به چه درد می خورد، زبان فـرنگی هاسـت. حالا بی سـواد و بیکار و در بدر و خاک بسـر می گردیم.

وقتی پدرم رادیو می شـنید، احدی حق نداشـت که گپ بزند. یادم می آید که خرد بودم و از خاطر رادیوی منحوس ، پدرم مرا چقـدر لت می کرد. از گوش هایم می کشـید، مو هایم را کش می کرد، با سـیلی می زد، بالگد می زد و فریاد کنان می گفـت :

ــ از برای خدا می مانید که خبر ها را بشـنوم یانی؟

پسـان ها، دراین سـال های نزدیک که به گفـته مادرم جوان شـده بودم ،پدرم در وقـت شـنیدن رادیو از غالمغال برادر کوچکم که در صنف دوم درس می خواند، عصبانی می شـد. می دوید و اورا با سـیلی می زد و یا به شـدت از موهایش می کشـید و خشـمناک فریاد می کشـید:

ــ گفـتم آرام باش خبر ها رامی شـنوم.

ویا می دوید بازوی برادر کوچکم را به شـدت دندان می کند و چیغ و نالهء اورا بلند می کرد. دوباره با عجله رادیو را به گوشـش می چسـپاند و با حرکت دادن گوتک رادیو مصروف می شـد.

اکثر اوقات در چنین لحظه ها که پدرم را می دیدم، او به نظرم بیشتر مثل یک آدم دیوانه جلوه می کرد. از رادیوبدم می آمد. صدای چغ وپغ رادیومغزم را می خراشید. دلم می شد با یک حمله رادیو را ازچنگ پدرم بقاپم . لگد مالش کنم تا تکه تکه شود وهمه ، مان از شرش رهایی یابیم. وقتی پدرم ، برادر کوچکم را زیر لگد می گرفت ویا بازوی اورا دندان می کرد ویا از گوش ومویش می کشید، روزهایی یادم می آمدند که من هم از خاطر همین رادیو، همین طور شکنجه می شدم. در چنین لحظه ها دردهای خفیفی را در بازو ، سر وگوش هایم احساس می کردم.

اغلب اوقات مادرم در برابر این دیوانگی های پدرم برآشـفـته می شـد، کاسـهء صبر و حوصله اش لبریز می گشـت و با صدای بلند و عصبانی به پدرم می گفـت:

ــ خبر ها سـرت را بخورد خود را بُکـُشـی هم رنگ آرامی را نمی بینی.

گاهی در چنین مواقع، پدرم به خودش چهـرهء عالمانه یی می داد و به مادرم می گفـت:

ــ تو چه می دانی، تو یک زن بی عقل هـسـتی، یک زن بی عـقل.

و مادرم که ازین سـخن نیشـدارِ پدرم بیشـتر غضبناک می شـد می گفـت:

ــ تو که با عقـل شـدی کجا را آباد کردی، دلت را جمع بگیر، دیگر رنگ آرامی را نمی بینی، دلت را بکن، هـمین جا در همین ملک بیگانه می میری. ازین قـدر رادیو شـنیدن و خبر شـنیدن چه فایده، برو کاری برایت پیداکن، تاکی بچه از خارج روان کند و ما بخوریم، بیچاره از بس ظرفـشویی و خانه تکانی خارجی هارا کرد، نفـسـش برآمد. هژده سـال اسـت که روان می کند و ما می خوریم و تو رادیو می شـنوی، آخر تابه کی؟

پدرم رادیو را بیشـتر به گوشـش می چسـپاند و گوتک آن را بسـیار با احـتیاط می چرخاند و از مقابله با مادرم منصرف می شـد و با لحن تملق آمیزی به مادرم می گفـت:

--چُپ باش! آتش بس شـده، بخیر به وطن می رویم.

در چنین مواقع من در می یافتم که مادرم راست می گوید وپدرم می داند که مادرم راست می گوید. اما با وجود آن ، پدرم مثل یک آدم معتاد ، با عطش فراوان گوشش را به رادیو می چسپاند.

مادرم به پدرم می گفت که از من آدمی جور شده است که همیشه تنهایی را خوش دارد وچرت می زند. ساکت وخاموش است . گوشه گیر است واز صبح تا شام در کنج خانه نشسته وکتاب می خواند. مادرم، پدرم را ملامت می کرد که او باحرکات خشنش مرا این طور ساخته است. اما پدرم، بی تفاوت گوشش را بیشتر به رادیو یش می چسپاند ومی گفت:

ــ خوب است،انگلیسی می خواند، انگلیسی ...

***

پدرم و من در سـال های اخیر گپی باهم نداشـتیم، تنها هـربارکه پدرم مرا می دید، وارخطا می شـد و نگاه هایش رنگ دیگری بخود می گرفـتند و بعـد می پرسـید:

ــ درس خواندی؟

ومن سـرم را پائین می انداختم و ترس خورده و لرزان می گفـتم:

--ها، خواندم.

و بعـد پدرم در حالی که رادیوی کوچکش را بیشـتر به گوشـش می چسـپاند و گوتک عـقـربهء آ ن را می چرخاند می گفـت:

ــ ها، بچیم، انگلیسی؛

هـمیشـه هـمین طور جمله اش را ناتمام می گذاشـت. مثل این بود که او با هـمین جملهء ناتمام وظیفه اش را در برابر من به سـر رسـانیده اسـت. ویا هم خبر های مهم رادیو به او مجال نمی داد که جمله اش را تکمیل کند.

پسـان ها هـمین که پدرم را می دیدم ویا رادیوی او را می دیدم به یاد انگلیسی می افـتادم و با عجله کلمه ها وجمله های انگلیسی را که تازه یاد گرفـته بودم، به یاد می آوردم. می ترسـیدم که پدرم بپرسـد و من نتوانم از درس هایم چیزی بگویم. وقـتی پدرم کتابچه هایم را می دید ویا ورق های امتحانم را از نظر می گذراند، خوش می شـد و می گفـت:

ــ ها، بچیم انگلیسی.

و بعـد بی آنکه چیز دیگر بگوید سـراسـیمه به سـاعـتش نگاه می کرد و وارخطا می رفـت و رادیویش را می گرفـت، زیر گوشـش قـرار می داد با سـرعـت آنتن شـکسـته آن را بلند می کرد و گوتک عقربهء آن را می چرخاند.

پدرم روز به روز لاغر تر می شـد، رنگ و رویش زردتر و اسـتخوان گونه هایش برجسـته تر، مویش سـفید تر می شـد و ریش و بروتش هم. وقتی به او نگاه می کردم به خیالم می آمد که هـر روز و هـر لحظه خروار های زهـر از رادیو درون گوش های پدرم فـرو می روند و این زهـر ها او را به سـرعـت سـوی پیر شـدن و زرد و زار شـدن می کشـاند.

صبح وقـت پدرم بود و رادیویش چند سـاعـت بعـد ظهر می شـد و پدرم هـرکجا که می بود سـر دسـترخوان و یا در تشـناب رادیویش را چالان می کرد. نماز دیگر، بار دیگر شـروع می شـد. تا نیمه های شـب همین رادیو بود و پدرم و فـردایش هم پیش از آن که آفتـاب طلوع کند، صدای مینگ، مینگ و چغ و پغ رادیو بلند می شـد. هـمان طوری که خودش می گفـت هـمهء رادیو های جهان را که به زبان ما خبر پخش می کردند می شـنید. یگان وقـت که پدرم فـرصت کوتاهی می یافـت به مادرم می گفـت:

ــ به خیر و خوبی صلح می شـود، آرامی می شـود، جنگ ختم می شـود. آتش بس شـده.

و مادرم که هـیچ وقـت به این گپ ها باور نمی کرد، به پدرم می گفـت:

ــ دلت را جمع بگیر، آرامی را در خواب هم نخواهی دید.

و فـردایش پدرم پس از شـنیدن خبر ها بیشـتر افـسـرده می شـد و می گفـت:

ــ جور نمی شـود، صد سـال هم تیر شـود جور نمی شـود.

ومادرم می گفـت:

ــ همین رادیو ها جنگ اندازهستند، همین رادیو ها خودشان .

وبعد پدرم، می آمد تا ببیند که من چه می کنم. اگر انگلیسی می خواندم، خوش می شد دوباره بر می گشت واگر می دید که کدام کتاب ویامجلهء دیگری را می خوانم، خشمناک می شد، حدقه ء چشم هایش کلانتر می شدند و می گفت که

ــ گفتم انگلیسی بخوان، از این چیزها فایده نیست.

ومن ترس خورده ولرزان کتاب انگلیسی را برمی داشـتم وپدرم که خاطرش جمع می شـد، دوباره به سراغ رادیویش می رفت.

پدرم از یک گپ مهم خبر نداشت. من نمی دانستم که چقدرتوانسته ام زبان انگلیسی را یاد بگیرم. اما پدرم از نمره های عالی که در امتحان می گرفتم، خوش می شد. مگر زمانی که امتحان می گذشت ومن همان سوال های امتحان را از خودم می پرسـیدم، از آن ها چیزی سردرنمی آوردم. مثل آن بود که پس ازهر امتحان، یاد گرفته گی های من از ذهنم پرواز می کردند و می رفتند. از این گپ می ترسـیدم. اگر پدرم خبر می شـد، حتمی دیوانه می شـد ویا سکته می کرد. خوب بود که رادیو وخبر هایش به او مجال نمی دادند که بنشـیند واز من پرس وپال کند.

پدرم همیشـه آرزو داشـت تا یک خبر خوش از رادیو بشـنود. اگر یک شـب، ازشـنیدن خبرها امیدی در قلبش پیدا می شـد، مثلا می شـنید که جنگ های ملک ما پایان می یابند وآواره هابه خانه های شان بر می گردند، فردایش با شـنیدن یک خبر دیگر این غنچهء امیدش هم پرپر می شـد ورنگ وروی پدرم، افسـرده تر ازهمیشـه ومادم که هرگز خبر های رادیو را نمی شـنید، به پدرم می گفت:

ــ این تو هـستی که به گپ جنگ انداز ها باور می کنی

و بعـد پدرم به دفاع از خودش شـروع می کرد و می گفـت:

ــ رادیوی بی بی سی این طور گفـت، رادیوی صدای امریکا آن طور، رادیوی مسـکو طور دیگر، رادیوی دهلی این طور، رادیوی پاریس آن طور، صدای آلمان این طور، رادیوی تهران طور دیگر، رادیوی پیکن، رادیوی تاشـکند، رادیوی تاجکسـتان، رادیوی مشـهد، رادیوی پاکسـتان، رادیوی اسـرائیل، رادیوی عربسـتان، رادیوی کابل، و رادیو و رادیو و رادیو ...

و من خیال می کردم که این همه رادیو های، هر روز و هر شـب مغز پدرم را ضربه می زنند و در گوش هایش زهر می ریزند تا بیشـتر زرد و زار شـود. . مادرم از شـنیدن این فـهرسـت طویل رادیو ها حیران می شـد و می گفـت:

ــ این ها دیگر کار ندارند که بیسـت و چهار سـاعت پُشـت مُلک ما گپ می زنند؟

در چنین لحظه ها به خیالم می آمد که این هـمه رادیو ها صدها رادیو، مثل گژدم ها و مارها به جان پدرم حمله می کنند. به خیالم می آمد که پدرم توپ فوتبال شـده و رادیو ها غالمغال کنان با خوشـحالی پدرم را با لگد می زنند و بسـوی هـمدیگر می رانند. پدرم که سـراپا زخمیِ زخمی شـده بود با سـرو روی خون آلود و خاکزده به زیر پای رادیو ها می لولید. ازین حالت پدرم نفرتی نسـبت به رادیو ها در دلم پیدا می شـد. دلم می شـد با یک شـمشـیر بروم و هـمه رادیو ها را از دم تیغ بکشـم تا دیگر پدرم را فـوتبال نکنند و اورا به حال خودش بگذارند.

***

یک شـب پدرم نسـبت به هر وقـت دیگر عصبانی و خشـمناک بود. من خودم را با سـوالیه های انگلیسی مصروف سـاخـته بودم تا آگر پدرم بیاید، ببیند که انگلیسی می خوانم. آن شـب هـیچ مغزم کار نمی کرد و سـرم باز نمی شـد که سـوالیه های انگلیسی چطور اسـتعمال می شـوند. چرا؟ چطور؟ چه وقـت؟ چی؟ ... و هـمی نطور در میان سـوالیه ها دسـت وپا می زدم و مثل هـمیشه نمی توانسـتم چیزی یاد بگیرم. پدرم در اتاق دیگر رادیو می شـنید. مثل هـمیشه صدای مینگ، مینگ نطاق و چغ و پغ رادیو به صورت خفیف شـنیده می شـد. ناگهان صدایی مرا تکان داد، صدای گریهء پدرم بود. پدرم مثل کودکان گریه می کرد و مادرم با سـراسـیمه گی می پرسـید:

ــ چرا؟ چه گپ شـده؟ بگو چه گپ شـده؟

من با عجله برخاسـتم هـمین که به دهـلیز آمدم، دیدم پدرم در حالی که رادیوی کوچکش به دسـتش می لرزید، به دهـلیز آمده بود. چشـم هایش بیجا و مثل دو پیالهء پر خون بودند. مرا که دید به صدای بلندتر گریه کردو به شـدت رادیو را به زمین زد. رادیو پارچه، پارچه شـد. پدرم بار دیگر خشـمناک پارچه های آن را برداشـته وبه درو دیوار کوفـت و فریاد زد:

--دروغ، دروغ، خدایا چقدر دروغ !

مادرم می کوشـید تا پدرم را محکم گیرد. اما نمی شـد. پدرم مثل دیوانه ها گریه می کرد و با پاهایش پارچه های رادیو را به هر سـو با لگـد می زد و آن ها را می شـکسـت. من ایسـتاده بودم مثل یک مجسـمه و تماشـا می کردم نمی دانسـتم چه کنم.

خوش بودم از این که پدرم رادیویش را شـکسـته بود، اما لحظه یی بعـد پدرم دوید به طرف آشـپزخانه و رادیوی روسـی کلانـی را که خراب بود و از مدت ها به این طرف در آن جا افـتاده بود، آورد و با تمام توانش آن را به زمین زد، بار دیگر برداشـت و بار دیگر به زمین زد، این رادیو هم پارچه پارچه شـد. مادرم که گریه می کرد سـعی کرد تا اورا بگیرد:

ــ گریه نکن! چیغ نزن! چه گپ شـده، هـمسـایه ها چه می گویند؟ پدرم گریه می کرد و چیغ می زد:

-- بمان، مرابمان، دروغگو ها، خدایا چقدر دروغ، چقـدر دروغ، چقـدر دروغ ...

آن شـب مادرم و هـمسـایه ها پدرم را به شـفاخانه بردند و من حیران حیران به سـوی پارچه های شـکسـته رادیو ها نگاه می کردم. وضعیت پدرم سـخت ناراحتم سـاخـته بود. مگر از دیدن شـکسـته های رادیو ها بسـیار خوش بودم.

حالا از آن حادثه یک سـال می گذرد. آن شـب وقـتی که پدرم را از شـفاخانه پس آوردند، مادرم با دیدن من فریادکنان به گریه شـد و مرابه بغلش فـشـرد. پدرم مرده بود.

حالامن از خواندن انگلیسی فارغ شـده ام. دیگر آن زنجیر ها از دسـت و پایم دور شـده اند. مگر رادیوی کوچکی خریده ام و مانند پدرم شـب وروز خبر ها را می شـنوم. صبح، ظهر، شـام، شـب، نیمه شـب، عادتم شـده اسـت. خودم ندانسـته یکی ویک بار محتاط به رادیو شـده ام. بیشـتر از پدرم شـاید به امید آن که روزی خبر خوشی را که پدرم سـال ها آرزوی شـنیدنش را داشـت، بشنوم.

حالا چند تار موی من هم به سـفیدی گراییده اسـت.

ختم

marjan
یک شنبه 21 آذر 1389  5:45 AM
تشکرات از این پست
relax_girl
relax_girl
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 212
محل سکونت : خراسان

بتی که شکست

سالها فکر و هوشم را به او سپرده بودم ، برایم بتی شده بود دست نیافتنی ، با حرارت تمام در پایان یکی از سمینارهای دانشکده این جمله ارد بزرگ را به ریشخند گرفته بود که : بن و ریشه هستی مانند گردونه ای دوار است که همه چیز را گرد رسم کرده است برسان : گردش روزها ، چرخش اختران و ستارگان ، چرخش آب بر روی زمین ، زایش و مرگ ، نیکی و بدی ، گردش خون در بدن ، حرکت اتم و ...
استاد می گفت انسان همواره در دامنه کوه رشد و کمال است تا در نهایت به قله اخلاق و کمال برسد پس کودکی ابتدای این سطح و کمال ، قله انتهای این مسیر است .
خطی شیب و صاف ، او ارد بزرگ را انسانی متحجر فرض می کرد که دایم میل به بازگشت به مرحله نخستین را دارد .
صورت استادمان برافروخته بود و سوار کلام ، یکی از دانشجویان کاغذی به او داد چون پشت سرش بودم هنگام باز کردن کاغذ این جمله را در آن دیدم ( همواره بدنبال روزهای بی ریای کودکیم ) استاد از همکلاسیم پرسید این جمله را که نوشته و او مردی تنومند با موهای خاکستری را به استاد نشان داد که از انتهای سالن بیرون می رفت . استاد کیفش را برداشت و به سوی او رفت ، کنجکاو شدم و بدنبالش دویدم در سرسرای خروجی دانشکده استاد مچ آن مرد مو خاکستری را گرفت و سلام کرد و با شرمندگی گفت : کودکی کردم مرا عفو کنید ، آن مرد خنده ایی کرد و گفت پس گیتی دوار است و ما می توانیم به قول شما کودکی هم بکنیم پیشانی استادمان را بوسید و رفت چند دقیقه بعد فهمیدم آن مرد مو خاکستری ارد بزرگ بود...

marjan
یک شنبه 21 آذر 1389  5:46 AM
تشکرات از این پست
relax_girl
relax_girl
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 212
محل سکونت : خراسان

مهمترین پشتوانه فرمانروایان

ارد بزرگ اندیشمند سرشناس کشورمان می گوید : تنها کسانی از آرزوهای نیک جوانان واهمه دارند که بر جایگاه خویش بیمناکند . سخن ارد بزرگ در دل تاریخ ایران در رفتار بسیاری دیده می شود و از جمله امیرفاتح خان حاکم خیوه ! (خیوه شهری در نزدیکی خوارزم و در کشور فعلی ازبکستان)
پس از پاک سازی خیوه از اشرار فاتح خان بدست با کفایت پادشاه ایران زمین نادرشاه افشار حاکمرانی آنجا به طاهرخان سپرده شد .
چون طاهرخان فرمانروای خیوه ، بدنبال آدم با کفایت برای دستگاه دیوانی گشت دید هیچ کس در خیوه مناسب کار نیست . چون از پیران بپرسید گفتند امیرفاتح خان ، کسی را اجازه درس و بحث نداده و همه را به کشاورزی ، باغداری و دامداری تشویق می نمود ! در حالی که بسیاری از جوانان در آرزوی کسب دانش و معرفت بودند . طاهر خان به آنها گفت اگر امیرفاتح جوانان باهوش دیار خویش را به کسب دانش و خرد بیشتر تشویق می نمود شاید همچنان بر کرسی ریاست شهر تکیه داشت ...

marjan
یک شنبه 21 آذر 1389  5:47 AM
تشکرات از این پست
relax_girl
relax_girl
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 212
محل سکونت : خراسان

افسانه هندی

در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو
انتهای چوبی می بست...چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای
خانه اش آب می برد.
یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر
خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.
مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که
وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد. اما
کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را
انجام دهد. هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است.
کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب
بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : " از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی
که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای...فقط نصف
تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای. "
مرد خندید و گفت: " وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن. "
موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده...سمت خودش...
گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.
مرد گفت: " می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه
می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم. این
طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها
آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر
تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی؟

marjan
یک شنبه 21 آذر 1389  5:48 AM
تشکرات از این پست
relax_girl
relax_girl
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 212
محل سکونت : خراسان

پهـلوی تابوت

پنجرهء اپارتمانم را باز کردم. آمدم و با دل بی حال پهـلوی تابوت نشـسـتم، مادرم آرام آرام قـصه می کرد. هـمینکه آمد، نفـس نفـس می زد و صدایش می لرزید . هـمینقـدر گفـت که پشـت من می آیند گلون ِ پُـر و گرفـته ئی داشـت . داخل اتاق خود شـد و در را از عـقـب خویش قـلفـک نمود. صدایش را می شـنیدم که با خود می گفـت : مگر مرده ام را در آغـوش بکشـند. مگر مرده ام را در آغـوش بکشـند. مادرم زار زار میگریسـت. و اشـک هایش مانند ژاله و باران فـرو می ریخـتند، چشـمهایش را با نوک چادرِ گاجش پاک کرد. و افـزود:

ــ اگر میدانسـتم که از دسـت آنان فـرار کرده اسـت . اگر میدانسـتم که از دسـت آنها خودش را می کشـد؛ می مردم اما نمی گذاشـتم این چنین شـود.

او در صورت پُـر چین و چروک خویش نواخـت :

من ِ کور شـده آنها را از بالا دیدم که با پاچه های پـریده از زینه های بلاک ما بالا شـدند. من کور شـده کلشـنکوف هایشـان را دیدم که به شـانه انداخـته بودند. من ِ کورشـده شـنیدم که هـمسـایه ها دروازه هایشـان را از ترس آنان تیز تیز بسـته کردند. من ِ کور شـده صدای دروازه ها را می شـنیدم اما چه میدانسـتم. من ِ کور شـده، من ِ کور شـده ... مادر های های گریست و گریسـت و. گریسـت . گفـتم:

ــ برو بخواب مر آرام بگـذار. تو که اورا نه کشـته ای، شـانهء تو هم که ضرب دیده اسـت برو بخواب، باز کاش با اشـک ها دوباره زنده شـود . مادرم اشـکهایش را پاک کرد کمرش را راسـت نمود و به اتاق دیگر رفـت . ومن سـرم را روی آن تابوت معصوم گذاشـتم، که مثل یک جسـم نورانی و مقـدس در وسط اتاق خوابیده بود. و بوی خود، بوی مرگ و زعـفـران از آن برمیخواسـت. و برمی خواسـت و بر می خواسـت.

****

دیدم دسـتهایش را بدو جانب باز کرد، چنان حالتی بخود گرفـته بود که گمان کردم میخواهـد پـرواز کــند. آرام آرام پیش پنجره رفـت، باد صدایش را محزونتر سـاخته بود. در برابر باد نشـست. با قـوت بیشـتری بوزیدن آغـاز کرد. و آسـتین های اورا به حرکـت در آورد؛ گفـتی باد در آسـتین هایش خانه کرده بود. آســتین هایش مثل بالهای یک مرغ بزرگ شـده بودند؛ خوشـرنگ، قـوی و اسـیری معلوم مشــدند. به نظرم آمدکه شـراره بال می زند، به نظرم آمد که روی سـنگی در برابر باد نشـسـته و بال می زند. گفـتی زور و توانائی خویش را برُخ باد می کشـد و بی خواند، و می خواند؛ و بال می زند و بال می زند . گفـتی سـازو صدای خفـتهء قـلب ها را بیرون میداد . یکـبار سـوی من نگریسـت و گفـت: تو هـم بال بزن . گفـتم من پری ندارم .

صدای بالهای شـراره بلند تر شـده بود، گفـت تو هم بال بزن. دیدم هـیزمی را زیر پالهایش انبار کرده بود روی هـیزم ها نشــسـته بود و بال می زد موهایش بدسـت باد افـتاده و مثل تاجی روی سـرش به اهـتزاز در آمده بودند. دیدم شـراره یک مرغ کلان شـده بود یک مرغ قـشـنگ و نهایت خوش رنگ و خوش آواز . باصدای بهشـتی ای میخواند و می گفـت:

تو هـم بال بخوان . من هم خواندم . گفـت: تو هـم بال بزن، دیدم من هم بال میزنم . شـهـپر های رنگینی به مثل او برایم دیدم از شـهپـر هایم خوشـم آمد؛ تیز تیز بال زدم .

شـراره می خواند و بال میزد ومی گفـت، تو هـم بخوان، تو هـم بال بزن، که امشـب شـب تولد من اســت . امشـب من هـزار سـاله می شـوم .

شـراره مسـت شـده بود. روی هـیزم ها در برابر باد نشـسـته بود. بال برهم میزد و سـرود میخواند. یکبار دیدم هـیزم ها آتش گرفـته بودند. شـراره میان شـعله ها بال برهم میزد و می خواند، و می خواند من حیرت زده میدیدم که هـیزم ها زیر پا هایش می سـوخـتند و خاکسـتر می شـدند، و از آن خاکسـتر ها چیزی شـبه یک بیضه شـکل می گرفـت، آن بیضه به گونهء یک تابوت بود، یک تابوت سـفـید و دراز؛ روی کوه های آتش نشـسـته بود . یک بار صدای شـراره را از میان شـعـله ها شـنیدم که بال می زد و بال میزد و آرام آرام می گفـت: این تابوت بیضهء من اسـت، و این بیضه تابوت من اسـت.

صدایش در اتاق می پیچید ومی پیچید ومی پیچید. حول زده بیدار شـدم، سـرم را بلند کردم، دیدم تابوت سـفـید شـراره به راسـتی مثل یک بیضهء بزرگ پیش رویم قـرار داشـت . و رگه های باریک خون زیر پوسـتش هـویدا بودند. دلم طاقـت نیاورد آرام آرام رفـتم و با دسـت های عـرقـدارم پارچهء سـفـید را از روی تابوتش کنار زدم، صورت جادوئی شـراره نمایان شـد، که مثل مهـتاب، شـیری رنگ بود، چشـمان رشـقـه ئی اش که خط های سـیاهی اطراف آن حلقه بسـته بودند هـنوز هم به آسـمانهء سـفـید اتاق دوخـته شـده بودند. صورتِ متبسـم، نمکی و بازی داشـت، چشـمانش به شـدت برق میزد و می درخـشـید و کنج دامن سـفـیدش از تابوت بیرون آمده بود و این صدا روی لبان گوشـت آلودش نشـسـته بود و تو هـم بخوان، تو هم بال بزن.

نمیدانم چرا برایش گفـتم: شـراره تو نمرده ای، تو بیضه ای، تو باز تولد می شـوی، هـزار سـال عـمر می کنی، هـزار سـال می خوانی و هـزار سـال مثل خـنده در لبهای مردم میدوی. این را گفـتم و مغموم و خواب آلود پارچهء سـفـید را دوباره روی صورت نیلی رنگش انداخـتم و سـرم را روی تابوتش گذاشـتم و به فـکر و اندیشـه فـرو رفـتم. غـیچک خاموش شـده بود و نینواز دیگر نمی نواخـت . و روزی که در راه بود پشـت کوه آسـمائی ذخـیره بود. گفـتی میخواسـت از صخره های آن بالا بیاید و به این منظور کمندی را به بام خانهء من انداخـته بود. و من رشـته های طلائی رنگ کمندش را می دیدم که بدیوار های خانه ام چسـپیده بوند.

****

یکبار صدای دروازه را شـنیدم که باز شـد. سـرم را بلند کردم . دیدم مادرم بود. با صورت رنگ پـریده ئی سـوی من می آمد . برایم شـیر آورده بود . پهـلویم نشـسـت و سـرم را در میان بازوان خویش گرفـت و با صدای شـبیه یک ناله بود گفـت هـمه ی شـب نخوابیدی . ناگهان چیغی کشـید و درحالیکه صورتم را در میان دو دسـتش می گرفـت، بصورت تکیده ام نگاه کرد وهای های گریسـت:

ــ ترا چه شـده اسـت ؟ چرا موهای سـیاهـت یک و یکبار سـفـید شـده اند؟ واه خدایا ! پسـرم راچه شـده اسـت ؟ واه خـدایا !...

مادرم گریسـت و گریسـت و گریسـت. نگو که من به اندازهء هـزار سـال پیر شـده بودم . گفـتی هـزار سـال با شـراره خوانده بودم. گفـتی هـزار سـال با شـراره بال زده بودم . گفـتی هـزار سـال پای بیضهء او به انتظار نشـسـته بوم . مادرم مویه کنان به سـرو صورت خویش زد وبا کمر دولا، های های کنان به اتاق دیگر رفـت.

از آن اتاق صدای هـمسـایهء ما می آمد که به طفل خویش می گفـت : سـرت مرگت را بمان و بخواب؛ آنها که ماتم دار هـسـتند تو چرا گریه می کنی.؟

آواز هـمسـایه در گوشـم پیچید و پیچید و پیچید ... سـر مرگت را، سـر مرگت را، سـر مرگت را بمان.

یکبار حیـرت زده دیدم که تابوت آرام آرام تکان خورد و بیضه به حرکت در آمد. و لـُخـتی بعـد درز برداشـت و درز برداشـت؛ و شـکسـت و شـکسـت، و عـطر مهَیجی از آن برخاسـت وبر خاسـت و برخاسـت و فـضای اتاقم را انباشـت و انباشـت . گفـتی اتاقم از عطرمنفجر می شـود .

لحظاتی متواتر مثل دیوانه ها به آن بیضه و به آن درز برداشـتن ها و آن شـکسـتن ها نگاه کردم. دیدم که چگونه جسـم بیضه پارچه پارچه از هم جدا شـدند و چگونه زلفان معـطر شـراره سـر از آن بیرون آورده اند. یکبار به نظرم آمد که لبخـندی روی لبان خشـکیده و زنگ بسـته ام زائیده شـده اسـت. بنظرم آمد که کف های دسـتهایم بهم شـقـیده می شـوند بنظرم آمد که مثل آدمهای مسـت رو به آئینهء دیوار اتاقم ایسـتاده ام و مادرم پهـلویم میباشـد او هم صورت خویش را در آئینه تماشـا میکند و من با خوشـحالی برایش می گویم :

مادر ! می بینی، نمی گفـتم شـراره برمی خیزد، شـراره برمی خیزد، شـراره بار دیگر تولد می یابد. و در آن حال صدای هـمسـایه در گوشـم می پیچـید و می پیچـید که به طفل خود می گفـت:

سـر مرگت را بمان و بخواب آنها که ماتم دار هـسـتند، تو چرا گریه می کنی.

بوی عـطر تند و مهَیج در فضا پـراگنده بود و صدای خودم به گوشـم می آمد شـراره برمی خیزد، شـراره بار دیگر تولد می یابد. و می شـنیدم که نی ای به سـرود در آمده بود و غـیچکی بلند بلند می خواند و مادرم با کمر راسـتی در برابر آئینه ایسـتاده بود و سـرو صورتش را تازه می سـاخت

marjan
یک شنبه 21 آذر 1389  5:50 AM
تشکرات از این پست
relax_girl
relax_girl
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 212
محل سکونت : خراسان

داستانی از حضرت سلیمان

روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد .سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت.
سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد ، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود ، آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت .
سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.
مورچه گفت : " ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند . خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم . خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد .
این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند ومن از دهان او خارج میشوم ."
سلیمان به مورچه گفت : (( وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟ ))
مورچه گفت آری او می گوید :

marjan
یک شنبه 21 آذر 1389  5:51 AM
تشکرات از این پست
relax_girl
relax_girl
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 212
محل سکونت : خراسان

بشـنو از نی چون حکایت می کند از اکرم عثمان

آورده اند که سـلطان سـکندر کابلی ملقـب به صاحبقـران! دوتا شـاخ داشـت ــ بـُرا، بـراق، و تـابیـده به عـقـب ــ که جـز ملکه و وزیر دسـت راسـتش دیگری از آنها خبر نداشـت . پادشـاه در اختفـای شـاخهایش بسـیار می کوشـید و از داشـتن شـان دلگـیر و عصبانی بود.

هـنگام روز شـاخهایش را تاجی جوهـر نشـان از انظار می پوشـاند و شـبها با شـبکلاهی می خفـت تـا مـتـکا و ملحفـه را پاره نکنند و بر سـرو صورت ملکه نخلند. اما بعـد از اصلاح سـرو ریشـش چاره ای نمی ماند جز اینکه امر کند جلاد خاصش سـلمانی را سـر ببرد تا رازش در افـواه نیافـتد و مردم مسـخره اش نکـنـند.

به این صورت هـر سـال دکان ِ چندین سـلمانی، تخـته بند میشـد و هـیچکــس نمی دانسـت که صاحـبـان شـان کجا گم و غـیب شـده اند. بسـتگان گـمـشـده ها می گـفـتـند: شـبی نامگـیـرک ! آمـد و اورا با خـود بــرد و دیگـر خبری ازش نشـد .

از قضا نوبت به سـلمانی موسـفـید و مظلومی رسـید که نامش « پـیـر محمد » بود. این پـیـرمحمد چندین سـر عـیال و چـوچ و پـوچ داشـت و یگانه نان آور آنها خودش بود. در پایان آرایش سـر و صورت پادشـاه ، قـرار شـد سـر او را نیـز زیر بالش کنند! سـلمانی با لابه و زاری به خاک افـتاد و گریه کنان عـرض کرد: اعلیحضرتا! امانم دهـید و به من رحم کنید به فـکر بود و نبود خودم نیسـتم ولی با مرگ من یک مشـتِ خـُریچ ! خرد و ریـزه و سـیاه و سـفـید سـرتباه میـشـوند.

خلاف عادت، دل سـنگ پادشـاه نرم می شـود، و به شـرطی از کشـتنش صرف نظر می کند که در صورت افـشـای راز نه فـقط خودش بلکه کودک گهواره اش را نیز زیر تیغ خواهـد انداخـت.

به این صورت سـلمانی جان به سـلامت می بـرد و هـراسـان و لرزان از قـصر می براید . مـدتی از سـرترس، جلو دهانش را می گـیرد؛ لیکن چندی نمیگذرد که رنج نگهداری آن راز نگفـتنی، خواب و خوراک او را می گیرد و یک محرک بسـیار نیـرومندِ درونی، در سـفر و حضر و کار و بـیکاری، تحریکش میکند که به بام یا چهار سـوق بـراید و با قـوت تمام فـریاد آورد : اوهـوی مردم! سـلطان سـکندر شـاخ داره! سـلطان سـکندر شـاخ داره!

اما کجا زهـرهء آنرا داشـت که سـرش را کف دسـتش بگیرد و پـرده از روی آن راز برگــیرد.

گپ در دلش غـوره می شـود و آخرامر گمان میبرد که قـطاری از آن غـوره ها راه نفـسش را می بندند. هـنگام کار در دکانش به شـدت وسـوسه می شـود که در گوش مشـتری بگوید : سـلطان سـکند شـاخ دارده! سـلطان سـکندر شـاخ داره! . و چنین وسـوسـه ای باعـث میشـد که اغـلب گوش و یا پـس گـردن مشـتری را خونین کند ویا بجای ریش کاکل طرف را کـوتاه نماید. به این ترتیب بازار کسـب و کارش کسـاد می شـود و آوازه می افـتد که خلیفـه پـیـر محمد سـودائی و بی فـکر شــده اسـت . بدین منوال چاره ای جز این نمی بیند که روزی بی خبـر به صحرا برایـد و دور ازچشـم و گوش مردم، دلش را خالی کند. به هـمین مقـصد گل صبح از خانه می براید و دردل یک دشـت بسـیار دور، دهانش را به دهان یک چاهِ عـمیق میگذارد و از تهء دل چـیـق میزند : سـلطان سـکندر شـاخ داره ! سـلطان سـکندر شـاخ داره! سـلطان سـکندر شـاخ داره ! سـلطان سـکندر شـاخ داره!...

دلـش خالی می شـود وشـاد و سـبکحال بـه خـانـه بـرمیگـردد.

سـال دیگـر تصادفـا ً به کودکی بر میخورد که نی لبکی برلب داشـت و با هـر دمیـدنی از نی آواز بلند خودش می برآمد : سـلطان سـکندر شـاخ داره ! سـلطان سـکندر شـاخ داره! چون بیـد به خـود میـلـرزد و غـرق در عـرق ِ ترس، راهـش را پیش می گـیـرد، تا رســیـدن به دکان چـنـد جا، نی لـبکیهای بچه های کوچک آن رسـوائی بـزرگ را جار میـزدند.

هـوش از سـر سـلمانی میکوچـد و میکوشـد تمام آن نیها را از نی فـروش سـرِ گـذر و کودکان ِ کوی بخرد و جلو افـتضاح را بگـیرد اما « شـهـسوار» که از کاکه های بنام کابل بود و در دکان پُـرو پیمانش برای کودکان کوچه حلوای قـندی، حلوای سـوانک، کلچهء گری، سـنجد، کشـمـش ونخود، کاغـذپـران، تارشـیشه و نی لبک میفـروخت، تـقـلای کوچگی و رفـیقـش خلیفه پیـرمحمد را بی فـایده می بیند و از سـر دلسـوزی میگویدش : بیخود تقـلا میکنی ، شـدنی میشـه ، خـدا خواسـته که شـاه شـاخدار رسـوا شـوه . راه دگی وجود نداره، تا دیر نشـده جُـل و چَپَـنته وردار و از کابل بگریز. خبر دهان بدهان به گوش سـلطان می رسـد و او با خشـمی زیاد امر میکند که بدون تأخـیر، گماشـته های خاصش شـهـر را ریگشـوی بکـنند .وبه هـر رنگ، حتی از زیر زمیـن هم سـلمانی و نیفـروش را که چنان طوله هائی را فـروخـته اسـت پـیـداکــنند.

وقـتی که سـراغ سـلمانی میروند، درمیابند که او با احل و بیتـش چند روز پیش به جای نامعـلومی فـرار کرده اسـت . دکان شـهـسوار طوله فـروش را که لادرک شـده بود مهـر و موم می کـنند. لیکـن دیگـر درهـر کوی و برزن کابل، نی لبکی ها هـمان صدارا پخش میکردند که باد های موافق آنرا به هـرطرف می پـراگندند و کابلی ها را زنهار مـیدادند که رعـیت یک شـاه شـاخـدار هـســتند که در قـصاوت و بیرحمی، ضحاک ماران! را روسـفـید کرده اســت.

سـلطان که می بیند طشـت رسـوائی اش از بام افـتاده اسـت دسـتور میـدهـد که سـپاهـیانش برهـیچکس رحم نکنند وبه تلافی مافات، تمام نیسـتانها را آتش بزنند و تمام طربخانه ها را مهـر وموم کنند، تا از هـیچ نی و سـرنایی آن آواز کریه بالا نشــود.

کوتوال شـهـر هم که بهانهء خوبی برای اخاذی بیشـتر یافـته بود بیگـناهان زیادی را به عـنوان شـریک جرم با قـین و فانه شـکنجه میدهـد و هـریک را به گونه ای میدوشــد.

دیگر اندک اندک آتش بلوا و بغـاوت روشـن می شـود و کاکه شـهـسـوار و چند کاکهء دیگـر، شـبی بر کوتوالی شـبخون میزنند وسـر کوتوال ِ غـریب آزار و راشی را چون تـُرب جدا می کـنند.

شـنیدن این خبر سـلطان را چندین برابر برافـروخته می کند و در ملاء عام چندین کاکه را که به اتهام هـمکاری با شـهـسوار دسـتگیر شـده بودند به دار می آویزد تا چشـم کابلی ها بسـوزد و آرام شـوند . لیکــن کابلزمین، کاکه پـرور بود. از آن پـس از درز های دیوار و از چاک و چیرهء زمین، کاکه ها چون سـمارق سـر بالا میکردند و به کاکه شـهـسوار می پیوسـتند. دیگر آتش نزاع در چندین کوچهء شـهر روشـن شـده بود و هـمه میدانسـتند که فـتنه زیر پای شـهـسوار اسـت . او هـر جا بود وهـیچ جاه نبود. شـبی با خَـوازه بر دیوار خانهء جرنیلی میبـرآمد و هـسـت و بودش را آتش میزد و شـبی دیگر خزانهء دولت را غارت می کرد و غـنیمت بدسـت آمده را به شـورشـگر ها تقـسـیم می نمود.

درین میان زمسـتان عـافـیت سـوزی می آید و برف سـنگینی زمینها را می پـوشـاند . پلزن های ماهـر به فـلیـته و چراغ ، پل پای شـهـسوار را می جسـتند و رفـته رفـته با شـگـفـتی میدیدند که پـل او به تدریج تغـییر شـکل مییابد و شـبیه پل پای شـیر می شـود . خبر را بازهم به پادشـاه میبرند.

پادشـاه غـرق در حیرت میگـوید : ترسـوها ! شـما را سـیاهی پخچ کرده . بازهم بکشـید و تخم کاکه را در کابل نگـذارید ! . از سـرهای کاکه ها کله منار درسـت می شـود ولی بازهم پل پا های پلنگها و شـیـر ها در دامنه های کوه های آسـمائی ، شـیر دروازه و تپه های بی بی مهـرو مرنجان پیدا می بودند که روز تا روز به ارگ شـاهی بالا حصار نزدیک میـشـدند.

بالاخره شـاه شـاخـدار که می بیند در میدان جنگ کاری از پیش نمیبرد به حیله متوسـل میشـود و با پـراخـت مبلغ کلانی هـرزه نامردی را میخرد که ظاهـراً یکی از یاران شـهـسوار بود . او محل اخـتـفای سـرکرده اش را دریکی از قـلعـه های « نـُه برجهء » کابل نشـان میـدهـد . سـپاهـیان حکومت شـباشـب آن قـلعه را در محاصره می گـیــرنــد و کاکه را در حال خواب دسـتگــیر می کنند.

سـلطان امر میکند که شـهـسوار را تنهای تنها به حضورش بیاورند تا از نزدیک ببیند که آن سـرکش از چه قـُماشـیسـت. تا آوردن شـهـسوار، شـاه شـاخدار مانند یک نرگاو وحشی سـُمهایش را برزمین می سـاید و از سـوراخهای دماغـش تـَف تبداری میبراید .

کاکه را کشان کشـان داخل قـصر میکنند . تمام چشـمها بسـوی او دور میخورند اما کاکه آسـمان را می بیند و خمی به ابرو نمی آورد. در خلوتخــانهء امیر وقـتیکه چشـم امیر به او می افـتد چـنـان شــراری از مردمکهای سـبزگونش می جهـد که گفـتی گرگی خون آشـام منتظر طعـمه اسـت.

شـهـسوار خونسـرد و آرام مقابل شـاه می ایـســتـد و گمان میبرد که تاچند لحظهء دیگر ســرش از خودش نخواهـد بود. لیکن شـاه با صدایی گـرفـته و بَمّی از او می پرسـد:

ــ نامت چیسـت؟

کاکه جواب میدهـد: شـهـسوار .

شـاه می پرسـد: از کجای کابل اسـتی؟

کاکه جواب میدهـد: از برکی

شـاه می پرسـد: ای ( این) نـیـهای تهمتگـر، سـاخـتـهء دسـت تـوسـت؟

کاکه جواب میدهـد: نی سـاختهء دسـت خداسـت.

شـاه میپـرسـد: چطور پـیــدای شـان کردی؟

کاکه جواب میـدهـد: از یک دشـت خـدا. روزی راهـیی نیسـتان بودم که چشـمم به چند تا نی رسـا و خوش سـاخت افـتاد که لب یک چاه رسـته بـودنـد. عـلی الحسـاب چاقـویمه کشـیدم و آنها ره با احـتیاط تمام از بیخ بریدم. روزی که کار صاف کردن و سـوراخ کـردن شـان تمـام شـد و خـواسـتم امـتحان شـان کنم با هـر پُـفـم، صدا میـزدند که: سـلطان سـکندر شـاخ داره، سـلطان سـکندر شـاخ داره.

پادشـاه بعـد از اندک تأملی میگوید: نیها دروغ میگـن، تهـمتگـر اسـتـنـد.

کاکه میگوید: از پـیـر پـیـر ها سـینه به سـینه مانده که اگه گفـتـنی ای باشــه و هـزار کس از ریـش ِ گـوینده بگـیرند که دهان باز نکه، باز هم امکان نـــداره. آن « گـفـتنی» امسـال، یا سـال آیـنـده یـا هــزار سـال پس به گوش مردم میرسـه.

پادشـاه در میماند که چه بگـوید. در تمام عـمرش هـرگز به مسـتِ السـتی چون او بر نخورده بود.

گپی مناسـب شـأن خود می پالید و لی نمـیـابد. لاجرم از باب دیگری سـخن میـرانـد . می پـرسـد:

ــ آیا درسـت اسـت که جار میزنی، شـهـسوار، شـاهِ رادمرد هاسـت؟

شـهـسوار جواب میدهـد: بیخی درسـت اسـت .

پادشـاه می پرسـد: مگر خبر نداری که ثبات دین ودولت، از دولت سـر پادشـاهان اسـت ؟

شـهـسوار جـواب میدهـد: پادشـاهی ارزانی خـودت، اما مه ده پارسـایی و مردی شـهـسـوار اســتـم . اگه شـهـر از پاک ها و پارسـا ها خالی شـوه پوچ و بیدانه میـشه.

پادشـاه میگوید: پس میگی که مه پارسـا نیسـتم؟

شـهـسوار جواب میدهـد: خدا بهـتر میدانه . ای ( این) منصب هم با لاو لشـکـر گـرفـتــه نمیشـه .

پادشـاه میگـویـد: پس قـد بلندک میکنی؟ نمی فـهـمی که دریک ملک دو پادشـاه نمی گنجـه؟

شـهـسوار میگوید: کار مه با دلهاسـت بمان ( بگـذار) که حاکم دلها مه باشــم!

پادشـاه برافـروخته جواب میدهـد: گـپت بوی فـتنه میته ( مدهـد) از گـپت نگذری مثل مرغ سـرته ( سـرت را ) جدا میکـنـم.

شـهـسوار جواب میدهـد:

خـروسی که بی تیغ خونخوار مرد

به دور افـگنیدش که مـردار مـرد

مه از گـپم نمگردم . شـهـسوار تا دم مرگ شـهـسوار اسـت.

پادشـاه میگوید : پس سـزای قـروت او( آب) گرم !

جلاد ها کاکه را می بندند تا در صحن قـصر سـر ببرند و او بی مقاومت پیش می افـتد و رضا به قـضا میدهـد . ناگهان نرسـیده به دروازه می ایســـتـد و لاحول گویان، شـیطان را لعـن میکـنـد.

پادشـاه گمان میبـرد که ضعـف بر کاکه چیـره شــده و از بیم مرگ پاهایش سـستی کرده اسـت . اما مرد مردانه صدا میزند : او پاچا مره نکش که کار دارم!

پادشـاه با طعـن و پوزخـند میگوید: چی کاری به موقع! خوب بگو که چی کار داری؟

جواب میدهـد: میخواهم حج بُرم ، حج بیت الله .

پادشـاه میگوید: راه گـریـز می پالی؟ دیدی که کمدل شـدی؟

شـهـسوار میگوید: اگه پس نامـدم نامرد اسـتم.

پادشـاه میگوید: شـرط سـنگـینی بگـردن گـرفـتی . تا پس آمدنت، سـر بـریدنـتـه معـطل می کـنـــم.

چند روز بعـد کاکه، هـمراه با قـافـله ای بزرگ، راهی خانهء خدا می شـود و برای ماه ها نا پیدا می باشـد. هـمه می پندارند که او پادشـاه را فـریـفـتــه اسـت و هـرگـز برنخواهـد گشـت .

اما روزی از روز ها شـهـسوار هـمچنان سـر بـلـنـد و سـرمست سـر میرسـد و به ملازمان پادشـاه میگـوید که خبر برگشـتش را برسـانند . امیر هـم بی درنگ اورا بار میدهـد تا ببیند که حریف، به اسـتـغـفـار نشـسـته اسـت یا خیر؟ اما شـهـسوار هـمچنان هـردوپا را دریک کـفـش می کـنــد و میگــویـد که کماکان شـهـسوار اســت.

باز دعـوا بیـن دو مـدعی در می گیرد، و سـر انجام شـهـسوار به شـاه میگـوید: اگــر تـو هم شـهـسوار باشی به مه نمی رسـی، مه حاجی شـهـسوار اسـتم.

امیر را خـنده می گـیرد و حیفـش می آید که چنان قـلندری را به جلاد بسـپارد . شـاخ کبرش می شـکـنـد و بار اول دسـت برشـانهء شـهـسوار می گـوبـد: حقـا که دُر سـفـتی. اقـرار میکـنم کــه تـو شـهـسـوار اسـتی . زیب و زینت شـهـر کابل مـرد های کابل اسـت، اگر کابل از مرد خالی شـوه هـیچ و پـوچ مـیـشـه و فـقط کاه و کاهــدانـش میـمانــه .

marjan
یک شنبه 21 آذر 1389  6:01 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها