دخترى که مسلمان شد (۳)
دخترى که مسلمان شد (۳)
|
مرد روستائى از جوان پذيرائى شاهانهاى بهعمل آورد و گفت: 'اى برادرزادهٔ خوبروى براى تجارت کيسه گونىهائى دارم که به قيمت خوب از تو خواهند خريد.' و خلاصه کيسههاى رنگ و رو رفته را به جوان داد و جواهر از او گرفت. جوان صبح که پيش بازرگانان به کاروانسرا رفت و گونىها را نشان داد، دادشان بلند شد که سرت را کلاه گذاشته است و اگر او عمويت بود، اين گونىهاى بهدردنخور را به تو نمىفروخت، جوان دست و پاى خود را گم کرد و بازرگانان گفتند: 'با اين کار ما چه پاسخى به زنت بدهيم که تو را در پى کار تجارت به همراهمان کرد.' و دستجمعى راه افتادند و پيش کدخداى روستا رفتند و شکايت مرد گونىفروش را به او بردند. کدخدا بهدنبال مرد گونىفروش فرستاد و پرسيد: 'با اين جوان کم تجربه چه کردى که چنين متضرر شده است؟' و افزود: 'تازه خودت را بهجاى عموى ناديده جا زدهاي؟' خلاصه جواهر را از مرد گونىفروش گرفتند و گونىهاى بهدردنخور را به او پس دادند. |
|
روستائى مرد که دستبردار نبود در منزلى ديگر برادرى داشت که شغل او قصابى بود. کاروان حرکت نکرده بود که خود را به او رساند و گفت: 'قافلهاى در راه است که در آن جوان کمتجربه براى کار تجارت به همراه آن است. چنين و چنان کن تا مگر آن جواهر بىهمتا بهدست تو بيفتد!' |
|
قافله که به منزل ديگر رسيد، روستائى مرد قصاب به سراغ جوان رفت و با او گرم گرفت و در اين هنگام شترى پيدا شد که افسار آن در دست کودکى بود، و چون به نزديک آنان رسيد کودک شروع به گريه کرد. جوان پرسيد: 'اين کودک چرا گريه مىکند؟' مرد روستائى گفت: 'بهانه مىگيرد که افسار شترم را به او بدهم و چون شترى بيش ندارم چنين کارى از دست من ساخته نيست.' جوان گفت: 'افسار شتر که قيمت ندارد من به او مىدهم.' روستائى مرد گفت: 'خدا عمرت بدهد، ولى براى آنکه فردا دردسر ايجاد نشود در کاغذ بنويسى که افسار شترها را به پنج قران فروختهاي.' جوان چنين کرد و مرد با کاغذى که در دست داشت شترها راهى کرد و به خانهٔ خود برد. |
|
جوان که تازه متوجه شده بود سرش کلاه رفته است به داد و بيداد کردن پرداخت و بازرگانان باز متوجه شدند که او دسته گل به آب داده است. پيش کدخدا رفتند و از روستائى مرد شکايت کردند. کدخدا ديد در برابر سند فروشى که وجود دارد هيچ کارى از دستش ساخته نيست و از آنجا که کارى از پيش نبرد، بازرگانان هم جوان را رها کردند و بهدنبال کار خود رفتند. |
|
جوان که همه چيز خود را از دست داده بود به بيابان زد. رفت و رفت تا در شهر دورى براى آنکه از گرسنگى نميرد در دکان نانوائى به شاگردى پرداخت. |
|
کاروانيان سفر کردند و شهر به شهر شدند و اجناس خود را فروختند و به دريارشان بازگشتند. و چون دختر از آمدن آنها باخبر شد، چشم بهراه آمدن شوهرش در خانه نشست، ولى پس از مدتى ديد که از او خبرى نشد. سر بازار رفت و از بازرگانان سراغ شوهر خود را گرفت. آنان شرح آنچه گذشته بود براى دختر بازگفتند و دختر آه از نهادش برآمد و در پى چاره افتاد. |
|
دختر کفش و کلاه مردانه به تن کرد و شمشير برگرفت و راهى آن ولايت شد. به سراغ خانهٔ قصاب رفت، و قصاب در را به رويش باز کرد. دختر گفت: 'سر مىخواهم، (کلٌه)' قصاب گفت: 'برو و فردا بيا که سر به تو بدهم!' گفت: 'بنويس به من سر خواهى داد.' قصاب هم نوشت که سر به او خواهد داد و پنج دينار گرفت. |
|
دختر که به لباس مردانه درآمده بود، شب را در کاروانسرا گذراند و صبح خيلى زود وقتى گوسفند مىکشتند به سراغ قصاب رفت. قصاب تا او را ديد، سر گوسفندى (کلٌه) را آورد و به او داد. دختر گفت: 'از تو سر خواستم، نه کلٌهٔ گوسفند!' گفت: 'چگونه من سر خود را به تو بدهم.' دختر گفت: 'طبق اين سند که ديروز به من دادي!' گفت: 'چنين معاملهاى کجا انجام گرفته که من دويم آن باشم!' دختر گفت: 'سند دارم و چيزى هم جز سند طلب نمىکنم.' |
|
قصاب خود را گم کرد و ترسيد. دختر گفت: 'بيا تا پيش کدخدا برويم.' قصاب قبول کرد. پيش کدخدا که رفتند دختر سند را نشان داد. و کدخدا پذيرفت که خريد، خريد سر گوسفند نيست، اما تعجب نشان داد که اين چگونه معامهاى بوده است. دختر گفت: 'چگونه بيست اشتر را بههمراه همه چيزش به پنج دينار مىخرند!' کدخدا شصتش خبردار شد فهميد که اين قضيه از کجا آب مىخورد. |
|
دختر هم پايش را توى يک کفش کرده بود و مىگفت: 'سر اين قصاب از آن من است.' قصاب که رنگ روى خود را باخته بود به دست و پا افتاد و گفت: 'هر چه مىگوئى مىکنم. بيا و از حرف اين سند در بگذر.' گفت: 'نمىشود.' قصاب گفت: 'زن و فرزند دارم، بيا و رحم کن.' دختر گفت: 'در يک صورت مىپذيرم که از هر چه دارى دست بکشي.' قصاب که حاضر شده بود دنيا را بدهد تا نميرد هر چه داشت به دختر وابگذاشت. |
|
دختر به همراه شتران و آنچه تازه بهدست آورده بود از آن روستا رفت و راه به جادهاى برد که شوهرش را در آن ديده بودند. رفت و رفت تا به شهرى رسيد که جوان در آن شاگرد نانوا شده بود. پرسان پرسان به در دکان نانوائى رسيد و چون او را ديد گفت: 'هنوز همان خرى که بودى هستي؟' گفت: 'چيزى نگو که به اندازهٔ کافى به خير و شر دنيا پى بردهام و اگر مىبينى در اينجا به شاگردى مشغولم از زور خجالت است که روى بازگشت به سوى تو را نداشتم.' |
|
- دخترى که مسلمان شد |
- باکرههاى پرىزاد ص ۳۵ |
- گردآورى و تأليف: محسن ميهن دوست |
- انتشارات توس چاپ اول ۱۳۷۸ |
(فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)). |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...
شنبه 20 آذر 1389 10:24 AM
تشکرات از این پست