دختر نارنج و ترنج (۲)
دختر نارنج و ترنج (۲)
|
شاهزاده با پدر و مادر، ساز و دهلزن رقاص آمد زير پاى درخت. اما پسر چه ديد، يک دختر زشت. پرسيد: 'تو دختر نارنج و ترنجي؟' کنيز گفت: 'مگر شک داري؟' گفت: 'پس چرا اينجورى شدي؟' گفت: 'از بس آفتاب بهصورتم تابيد، سياه شد. از بس از تنهائى با خودم حرف زدم لبهام کلفت شد از بس به اين راه نگاه کردم، چشمهايم از کاسه بيرون آمد. گنجشکها هم موهايم را پاشان کردند.' پسر پادشاه کنير را از درخت پائين آورد. حال پادشاه و زنش گفتن ندارد. از بس ناراحت شدند اگر کاردشان مىزدي، خونشان درنمىآمد. |
|
وقت برگشتن بوتهٔ گل خودش را انداخت تو بغل شاهزاده. وقتى به خانه رسيدند آنرا توى حياط خانه کاشت. شاهزاده براى اينکه اسمش سر زبانها افتاده بود و از ترس آبروى پدرش با کنيز کولى عروسى کرد و مردم خيال مىکردند او با دختر نارنج و ترنج عروسى کرده است. |
|
مدتى گذشت، و در اين مدت سايهٔ بوته گل همهجا بر سر شاهزاده بود. کنيز هم حامله شد. اما از اينکه مىديد شاهزاده به بوتهٔ گل خيلى توجه مىکند ناراحت بود. روزى که شاهزاده در خانه نبود، نجارى خبر کرد و گفت که از چوب بوتهٔ گل يک گهواره درست کند. نجار مشغول شد، بوته را بريد و گهوارهاى ساخت. يک پيرزن رختشوى در خانهٔ پادشاه کار مىکرد، او يک مقدار از خرده چوبها و دمارهها را براى سوخت برداشت و به خانهاش برد. |
|
هر روز که پيرزن از سر کارش برمىگشت، مىديد خانه تميز و مرتب شده، دمپختکش سر بار است و سماورش هم آتش شده. روزى با خودش گفت: 'من بايد بهفمم که کى اين کارها را مىکند. يک کاسهاى زير نيمکاسه است.' فردا سر کار نرفت، ديد دخترى مثل قرص ماه از سر هيزمهاش پائين آمد، جاروب را برداشت اتاق را جارو کرد. پيرزن وقتى دختر همه کارها را کرد و مىخواست برگردد سر جايش، از پشت پيراهنش را گرفت. خلاصه، دختر پيش پيرزن ماند و شدند مثل مادر و فرزند. |
|
ناگهان اسبهاى پادشاه مريض شدند. پادشاه گفت: 'اسبها را به مردم بدهيد تا از آنها نگهدارى کنند وقتى خوب شدند برويد بياوريد.' هر کسى يک اسب برداشت و به خانهاش برد. دختر به پيرزن گفت: 'ننه تو هم برو يک اسب بگيرد.' وقتى پيرزن رفت، دختر سوتى زد يک طويله و آخور ساخته شد. يک سوت ديگر زد جو يونجه مهيا شد. پيرزن يک اسب کور و شل به خانه آورد. |
|
آخر زمستان که رفتند اسبها را تحويل بگيرند، ديدند همهٔ اسبها مردهاند. شاهزاده به خانه پيرزن رفت تا ببيند اسب او هم مرده يا نه. ديد زنده است و کسى نمىتواند افسار او را بهدست بگيرد. دختر پيرزن که ديد اسب نمىگذارد کسى افسارش را بگيرد، خودش به طويله رفت، افسار اسب را گرفت، بهدست شاهزاده داد و گفت: 'برو که از صاحبت بىوفاتر هستي.' شاهزاده از وقتى چشمش به دختر افتاده بود نگاه از او برنمىداشت و در دل مىگفت: 'چقدر شبيه دختر نارنج و ترنج من است!' |
|
زن شاهزاده يک پسر زائيد. روز ده رسيد و آن زمان رسم بود که روز دهم تولد بچه دخترها را جمع مىکردند جشن مىگرفتند و يکى از دخترها قصه مىگفت و در حين آن بند قنداق بچه را مرواريدبندى مىکردند. دختر بازرگان شهر را دعوت کردند، شاهزاده خواست که دختر پيرزن رختشو را هم دعوت کنند. وقتى همه جمع شدند و موقع قصهگوئى رسيد. شاهزاده گفت: 'من دلم مىخواهد دختر پيرزن قصه بگويد.' دختر پيرزن هم شرط گذاشت که کسى از اتاق بيرون نرود، کسى هم تو نيايد، تا قصهاش را بگويد. همه قبول کردند. |
|
دختر قصهاش را از زمانىکه پادشاهى نذر کرده بود که اگر پسردار شد، يک حوض عسل و روغن به مردم بدهد، شروع کرد و بعد به دختر نارنج و ترنج و آنچه بر او گذشته بود رسيد. هر جا هم که گريهاش مىگرفت از جشمانش مرواريد و هر جا که مىخنديد از دهانش گل بيرون مىريخت.زن شاهزاده يعنى همان کنيز کولى که فهميده بود اين دختر همان دختر نارنج و ترنج است، هى بچهاش را پنجول (نشکون و نيشکون) مىگرفت، بچه گريه که مىکرد کنيز مىگفت: 'تمام کنيد اين قصه را بچهام مرد از بس گريه کرد.' اما شاهزاده از اتاق ديگر مىگفت: 'نه! قصه را تمام و کمال بگو.' دختر هم قصهاش را ادامه مىداد. هر چند کلمهاى که تعريف مىکرد بعدش مىگفت: 'من که آنجا نبودم استام (استاد) بود استام گفت من شنيدم. مرواريد بندانداز' و کسىکه مرواريدبند مىکرد يک دانه مرواريد ديگر بند مىکرد. دختر نارنج و ترنج قصه را گفت و گفت تا رسيد به: 'روز دهم زايمان کنيز کولى بود و ...' ماجراى آن روز را هم تعريف کرد. بعد گفت: 'قصهام تمام شد.' پادشاه گفت: 'نه هنوز تمام نشده.' بعد دستور داد مردم هيزم بياورند و آتش روشن کنند. وقتى آتش روشن شد گفت که دختر کولى و بچهاش را توى آتش بيندازند. دختر نارنج و ترنج خودش را ميان انداخت و از پادشاه درخواست کرد که او را نسوزاند بلکه از شهر بيرونش کند. دختر کولى و بچهاش را از شهر بيرون کردند. |
|
شاهزاده و دختر نارنج و ترنج با هم عروسى کردند و هفت شبانهروز جشن گرفتند. |
|
- دختر نارنج و ترنج |
- گل به صنوبر چه کرد؟ جلد اول بخش دوم ص ۳۸۶ |
- سيد ابوالقاسم انجوى شيرازي |
- انتشارات اميرکبير - چاپ دوم ۱۳۵۹ |
(فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)). |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...
شنبه 20 آذر 1389 10:21 AM
تشکرات از این پست