دختر حاجى صياد (۲)
|
از اين طرف، پرى تو دشت و بيابان راه رفت و رفت تا به چوپانى برخورد. از طلاهاى سر و گردنش به چوپان داد و گفت که از گوسفندها را برايش سر ببرد. همه چيز گوسفند را به چوپان داد فقط شکمبهاش را برداشت و کشيد روى سرش و شد يک کچلک درست و حسابي. بعد هم يک دست لباس کهنهٔ مردان از چوپان گرفت و پوشيد و راه افتاد. رفت و رفت تا رسيد به شهر خودشان. جلو در خانهشان بنا کرد به داد زدن که: 'کى نوکر مىخواهد، کى نوکر مىخواهد؟' |
|
زود حاجى صياد از خانه درآمد. ديد که چشمهاى کچلک مثل چشمهاى دختر خودش است. مهر و محبت کچلک توى دلش جوشيد. گفت: 'آهاى پسر، مىآئى براى من نوکر بشوي؟' |
|
پرى گفت: 'چرا نمىشوم.' |
|
حاجى صياد دخترش را به اسم نوکر برداشت به خانه آورد. به زنش گفت: 'بيا نگاه کن. نوکر گرفتهام.' زن حاجى نگاهى به کچلک کرد و گفت: 'آخ خدا چهقدر به پرى خودم رفته.' |
|
برادر پرى هم آمد و نگاهى کرد و گفت: 'ننه، نگاه کن. چشمهايش شکل چشمهاى خواهر است.' |
|
پرى توى خانه ماندگار شد، رازش را به کسى نگفت اما هر قدر زير و زرنگ مىجنبيد نمىتوانست مثل مردها رفتار کند. زن حاجى مىديد که کچلک بيشتر خانهدارى بلد است تا کار نوکري. پرى اتاقها را زينت مىداد، فرشها را جارو مىکرد و رخت مىشست. خلاصه پرى خودش را توى خانه خوب جا کرد. همه با او مثل پسر خانه رفتار مىکردند. |
|
اينها را همينجا داشته باشيد، برايتان خبر از پادشاه و وزير بدهم: |
|
روزى پادشاه و وزير نشسته بودند صحبت مىکردند که پادشاه گفت: 'وزير، پرى دير کرد. ازش خبرى نشد. پاشو بار و بنديل ببنديم، لباس درويشى بپوشيم، برويم ببنيم دختر چهکار مىکند.' وزير چيزى نگفت. پاشدند لباس درويشى پوشيدند و آمدند به شهر پري. توى کوچه و بازار پى دوست و آشنا مىگشتند که پرى آنها را ديد و شناخت. زودى آمد پيش حاجى صياد و گفت: آقا دو تا مهمان دارم. اگر اجازه مىدهيد آنها را بياوردم به خانهمان. درويشند. |
|
حاجى صياد گفت: 'پسر جان اين حرفها چيه؟ خانه، خانهٔ خودت است. دو تا نباشد صد تا باشد. روى چشمم جاى مىدهم.' |
|
پرى شاد شد و دويد پيش پادشاه و وزير. به يک بهانهاى سر حرف را باز کرد و آخر سر گفت: 'بابا درويشها، امشب بايد مهمان من باشيد.' |
|
پادشاه گفت: 'پسر، ول کن. تو که نوکرى بيشتر نيستي، چهطور مىخواهى ما را مهمان کني؟' پى گفت: 'آخر شما نمىدانيد، اربابم من را خيلى دوست دارد خودش اجازه داده.' |
|
آنوقت پادشاه و وزير را برداشت به خانه آورد. شام خوردند و به صحبت نشستند. پرى به حاجى صياد گفت: آقا اجازه مىدهيد بروم ملا را هم صدا کنم بيايد. مىگويند ملاها خوشصحبت مىشوند. يک کمى صحبت مىکند مهمانها دلشان باز مىشود.' حاجى گفت: 'باشد، حالا که تو دلت مىخواهد، برو صداش کن بيايد.' |
|
پرى پاشد رفت ملا را آورد. نشستند و از اين در و آن در صحبت کردند. پرى به پادشاه و وزير گفت: 'بابا درويشها، شما هم چيزى بگوئيد گوش کنيم. بابا درويشها خيلى چيز مىدانند.' |
|
پادشاه گفت: 'کچلها خيلى بهتر از درويشها شعر و مثل بلدند. تو يکى بگو ما گوش کنيم.' پرى که منتظر همين حرف بود، سر زخمش باز شد. گفت: 'حالا که مجبورم مىکنيد يک چيزى برايتان مىگويم. اما اگر خوشتان نيامد تقصير من نيست.' بعد شروع کرد به خواند: |
|
من پرىام، دختر حاجى صيادم |
تو آسمون صب يه ستارهى دلشادم |
منو برد و کرد تو درهاى پياده |
اون آقا وزير، نشسته رو سجاده |
پسرامو کشت مثل يک جفت کبوتر |
خون اونارو نزار بشه خاکستر |
اى مهربانتر از همه درويش جان |
قصهٔ من قصهٔ غمه درويش جان!... |
|
ملا رفت. وزير دل در سينهاش ريخت و دستپاچه شد. پدرش از يک طرف بلند شد و مادرش از طرف ديگر گفتند: 'پسر هر چه گفتى يک دفعه ديگر هم بگو.' |
|
پرى هر چه گفته بود يک دفعهٔ ديگر هم گفت. بعد کلاه کچلى را از سرش برداشت و همه او را شناختند. بازار ماچ و بوسه گرم شد. پادشاه هم خودش را نشان داد. پرى سرگذشت خود را براى همه نقل کرد. صبح پادشاه امر کرد پرى را به حمام بردند. ملا و وزير را هم گردن زدند. |
|
حاجى صياد هفت روز و هفت شب عروسى راه انداخت. دخترش را سپرد بهدست پادشاه و راهشان انداخت. |
|
- دختر حاجى صياد |
- افسانههاى آذربايجان - ص ۹ |
- صمد بهرنگى و بهروز دهقاني |
- انتشارات دنيا و روزبهان - ۱۳۵۸ |
(فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)). |