دختر ابريشمکش
|
شاهزادهاى سى و پنج سالش شده بود و هنوز ازدواج نکرده بود و از اين بابت هر چه مادرش يادآور مىشد که اى فرزند فکرى به حال فرداى خود بکن، گوش کرى مىگرفت و انگار نه انگار که پيرى و کورى هم هست. تا آنکه مادر به فکر افتاد به خانهٔ برادر شاه برود و از زنعموى شاهزاده بخواهد دخترش را بيارايد و به خانهٔ او بفرستد، تا مگر دل پسرش در هواى عشق و عاشقى قرار بگيرد و راضى به ازدواج شود! |
|
مادر شاهزاده به خانهٔ دختر رفت و گفت براى چه آمده است، پس دختر به گرمابه رفت و لباس زيبا به تن کرد و خود را آراست و راهى بارگاه عمويش شد، و چون به قصر وارد گرديد با شاهزاده که بىخبر از آمدن او بود روبهرو شد. آن دو قدرى به هم نگاه کردند و شاهزاده که از عطر خوش دختر دچار شادمانى شده بود و از زيبائىاش به شگفت آمده بود، لبخند به لب آورد و به دختر خوشآمد گفت. |
|
آن دو در باغ قدمزنان از هر درى سخن راندند و چون دختر قصد رفتن کرد، شاهزاده ناراحتى نشان داد و گفت بمان، اما دختر قصر را ترک کرد و شاهزادهٔ سرخوش به گوشهٔ غم نشست و از آنجا که مادرش هواى او را داشت به نزدش آمد و گفت: 'اکنون بگوى آن گل تر و تازه شايستهٔ تو هست؟' شاهزاده که سخت عاشق شده بود و از عطر دلانگيز دختر در هواى ديگرى قرار داشت، گفت: 'اى مادر، هر چه خواهى بکن، که حرف، حرف تو است!' |
|
شاه از دختر برادرش خواستگارى به عمل آورد و دستور داد شهر را آينهبندان و چراغان کنند و هفت شبانهروز هم عروسى بگيرند. |
|
هفتهاى پس از هفتهٔ عروسى سپرى شد و شاهزاده که از وضع موجود خسته شده بود گفت اسبش را زين کنند تا به گلگشت صحرا برود. |
|
شاهزاده اسبش را سوار شد و از شهر بيرون رفت. رفت تا به جائى رسيد که از آب و سبزه، و درخت به باغى بزرگ مىمانست. شاهزاده بر لب جوئى ايستاد و از ترک اسبش پائين آمد و دنبالهٔ جوى را گرفت تا آنکه آبگيرى زلال پيدا آمد. شاهزاده خم شد تا در آب دست و روى بشويد و خستگى از تن بهدر کند، اما نقش پرىروئى در آب، او را از اين کار بازداشت. چندان که دستپاچه شد و خود را در آب افکند تا مگر به دختر دست پيدا کند، که زلال آب به هم خورد و نقش ناپديد گرديد. شاهزاده از آبگير به در آمد و همين که سرش را بالا کرد پرىروئى را بر لب پنجره ديد که خم شده بود و عکسش در آبگير افتاده بود. دختر لبخندى لطيف به لب آورد و پس از آن دو لنگهٔ 'درچه' (مخفف دريچه) را به هم زد و از چشم رفت. |
|
شاهزاده هر چه کنار پنجره ايستاد تا مگر دختر ابريشمکش بار ديگر خودش را نشان بدهد، ديد که خبرى نشد، آشفتهحال و خيس، بر اسبش پريد و به تاخت از آنجا دور شد. |
|
شاهزاد به قصر که رسيد، همچنان گيج و پريشان به اتاقش رفت و چون با زن خود تنها ماند هيچ نگفت و به گوشهٔ غم نشست. همسر شاهزاده که نگران حال شوهرش شده بود پرسيد چه شده، و شاهزاده لب از لب باز نکرد. زن به خيالش آمد که اسب شوهرش بدخلقى نشان داده و او را بر زمين زده است، ولى حقيقت چيزى ديگر بود و شاهزاده از اين جهت نمىتوانست عقدهٔ دل را خالى کند. |
|
هفت روز سپرى شد و شاهزاده از قصر بيرون نرفت و لب به گفت نگشود، تا آنکه فرصتى دست داد و با مادر خود تنها ماند. مادر گفت بگو تو را چه شده و حالى چنين زار چرا پيش آمده است! شاهزاده حکايت دل خويش با مادر باز گفت، او که دچار تعجب شده بود گفت: 'چند ده روزى از دامادىات نمىگذرد و عروسى تازه در خانه دارى و بيشتر به همين يکى هم رضايت نمىدادي، و حال آمدهاى و مىگوئى که عاشق هستي!' و افزود: 'شايد که فردا هم نفر سومى پيدا کني!!' شاهزاده سوگند بهجاى آورد و گفت: 'اين آتش، شعبهاى ديگر دارد، و مطمئن باش اگر به خواستگارى بروى و دختر را به عقد من درآوري، مرگ را که چهار نعل بهسوى فرزندت رو گرفته است، از دور و بر اين قصر فرارى خواهى داد.' مادر که جان فرزند برايش از جان خود عزيزتر بود به فکر چاره افتاد و دست آخر تصميم گرفت به ديدن دختر ابريشمکش برود. |
|
فرداى آن روز مادر شاهزاده راهى جائى شد که دختر ابريشمکش زندگى مىکرد، و از آنجا که دختر زن سلطان را مىشناخت به پيشواز او رفت. |
|
آن دو مدتى به گفتوگو نشستند، و زن پادشاه که به جهت خواستگارى رفته بود، از حال و روز پسرش و تعلق خاطرى که پيدا آمده بود سخن گفت. دختر که در پى پاسخ بود سرى تکان داد و گفت: 'دختر کشاورزى بيش نيستم، و همين زندگى ساده مرا بس!؟ |
|
مادر شاهزاده که مصمم به راضى کردن دختر بود دست از اصرار برنداشت و دختر که به فکر افتاده بود، ديدار شاهزاده را به فال نيک گرفت و گفت: 'با اين شرط، که شبها پيش او نمانم، رضايت به وصلت مىدهم!' مادر شاهزاده همين که اين گفته را شنيد خانهٔٔ دختر را ترک کرد و راهى قصر شد، و چون به آنجا رسيد پيش شاهزاده رفت و آنچه ديده بود و شنيده بود براى او تعريف کرد. شاهزاده گفت: 'آنچه را که دختر ابريشمکش خواستار شده، پذيرا هستم!' مادر شاهزاده که رضايت بهشرط دختر نداشت هر چه کرد تا فرزند را از قبول شرط به دور دارد فايده نگرفت، و چون ناگزير به نجات فرزند بود به پيش پادشاه رفت و قضيه را با او در ميان نهاد. |
|
فردا، روز که برآمد شاه و زنش به خانهٔ دختر ابريشمکش رفتند، و گفتند براى خواستگارى آمدهاند، دختر گفت: 'اگر بهشرط رضايت هست، مىپذيرم عروستان بشوم!' شاه گفت: 'فرزند من شرط تو را پذيرفته، و تو هم بايد بدانى که او داراى همسرى است که دختر برادر من است!' دختر ابريشمکش روى درهم کرد و گفت: 'مهر شاهزاده هم بر دل من سنگين است.' |
|
قرار عروسى گذاشته شد، و چون هنگام آن رسيد، شهر را دوباره چراغان کردند، و دختر ابريشمکش به عقد شاهزاده درآمد. |
|
از همان روز عروسى دختر ابريشمکش به هنگام غروب قصر را ترک مىکرد و از نظرها گم مىشد. شاهزاده چندى دندان روى جگر گذاشت و از دختر ابريشمکش نپرسيد شبها چه مىکند و به کجا مىرود، تا آنکه روزى خلق خوش خود را از دست داد و خطاب به دختر گفت: 'وقت آن است که بدانم چه کاسهاى زير نيمکاسه است!' دختر که غضب شاهزاده را به جد گرفته بود، گفت: 'نه به خيانت، و نه به دزدى مىروم، بلکه شب هنگام راه را بر ستمگران و دارايان مىبندم، و از ايشان مال و سکه مىستانم و بر گدايان و تنگدستان مىبخشم!' شاهزاده از سخن دختر ابريشمکش به تعجب افتاد، ولى آنرا به ياد آورد و گفت: 'کاري، که از آن، حق به حقدار برسد، خير است' و از سر راه دختر ابريشمکش به کنار رفت، تا در پى کار خورد برود! |