0

داستان چنگیزخان مغول و شاهین پرنده

 
relax_girl
relax_girl
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 212
محل سکونت : خراسان

داستان چنگیزخان مغول و شاهین پرنده

یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.
آن روز با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.
بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه رگه ی آبی دید که از روی سنگی جاری بود. خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.
چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پر کرد.
اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت. چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.
این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت.
ولی دیگرجریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود. خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند:
یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.
و بر بال دیگرش نوشتند:
هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.

marjan
یک شنبه 14 آذر 1389  4:06 AM
تشکرات از این پست
sr1313
relax_girl
relax_girl
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 212
محل سکونت : خراسان

شانه خودخواه از زیبا تبریزی

در روزگاران دور یکی از دانه های شانه ایی ، از دوست جادوگرش خواست که قد او را از بقیه دانه های شانه بلندتر کند .
جادوگر ابتدا مخالفت کرد اما با اصرار دانه خودخواه قبول کرده و یک سانت از دیگر دانه ها قدش را بلندتر نمود .

هنگامی که صاحب شانه خواست موهایش را شانه کند احساس کرد خاری بر سرش فرو می رود . شانه را که خوب نگاه کرد شگفت زده شد زیرا دانه ایی را می دید که از دیگر دانه ها بلندتر شده . چاره ایی نبود یا شانه را باید دور می انداخت و یا آن دانه بلند را کوتاه می ساخت . تصمیمش را گرفت .
چاقوی تیزی آورد و بر گلوی دانه خودخواه نهاد .
دانه شانه مرگ را در زیر گلوی خویش حس کرد .
خودش را بخاطر آرزویش نفرین و سرزنش کرد
ناله ها کرد
فریادها کشید
و جیغی از ته دل
اما ....
هیچ کدام دوای دردش نشد و سرش را از دست داد.

از آن پس هیچ دانه شانه ی چنین خواست و آرزویی را مطرح ننموده است . همه دانه ها می دانند در کنار هم امنیت دارند...

marjan
یک شنبه 14 آذر 1389  4:09 AM
تشکرات از این پست
relax_girl
relax_girl
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 212
محل سکونت : خراسان

قدرت عجیب یک کودک

کمی پس از آن که آقای داربی از "دانشگاه مردان سخت کوش" مدرکش را گرفت و تصمیم داشت از تجربه خود در کار معدن استفاده کند، دریافت که "نه" گفتن لزوماً به معنای "نه" نیست. او در بعد از ظهر یکی از روزها به عمویش کمک می کرد تا در یک آسیاب قدیمی گندم آرد کند.
عمویش مزرعه بزرگی داشت که در آن تعدادی زارع بومی زندگی می کردند. بی سرو صدا در باز شد و دختر بچه کم سن و سالی به درون آمد، دختر یکی از مستاجرها بود؛ دخترک نزدیک در نشست. عمو سرش را بلند کرد، دخترک را دید، با صدایی خشن از او پرسید: "چه می خواهی؟ " کودک جواب داد : "مادرم گفت 50 سنت از شما بگیرم و برایش ببرم."
عمو جواب داد: " ندارم، زود برگرد به خانه ات" کودک جواب داد: "چشم قربان" اما از جای خود تکان نخورد. عمو به کار خود ادامه داد. آن قدر سرگرم بود که متوجه نشد کودک سر جای خود ایستاده. وقتی سرش را بلند کرد، کودک را دید بر سرش فریاد کشید که: "مگر نگفتم برو خانه. زود باش."
دخترک گفت:" چشم قربان" اما از جای خود تکان نخورد. عمو کیسه گندم را روی زمین گذاشت ترکه ای برداشت و آن را تهدید کنان به دخترک نشان داد. منظور او این بود که اگر نرود به دردسر خواهد افتاد. داربی نفسش را حبس کرده بود، مطمئن بود شاهد صحنه ناخوشایندی خواهد بود. زیرا می دانست که عمویش عصبانی است. وقتی عمو به جایی که کودک ایستاده بود، نزدیک شد، دخترک قدمی به جلو گذاشت و در چشمان او نگاه کرد و در حالی که صدایش می لرزید با فریادی بلند گفت: "مادرم 50 سنت را می خواهد." عمو ایستاد. دقیقه ای به دختر نگاه کرد، بعد ترکه را روی زمین گذاشت، دست در جیب کرد و یک سکه 50 سنتی به دخترک داد. کودک پول را گرفت و عقب عقب در حالی که همچنان در چشمـان مردی که او را شکسـت داده بود می نگریست به سمت در رفت. وقتی دخترک آسیاب را ترک کرد، عمو روی جعبه ای نشست و از پنجره مدتی به فضای بیرون خیره شد. این نخستین بار بود که کودکی بومی به لطف اراده خود توانسته بود سفید پوست بالغی را شکست دهد.
نویسنده: ناپلئون هیل
منبع: بیندیشید و ثروتمند شوید

marjan
یک شنبه 14 آذر 1389  4:10 AM
تشکرات از این پست
rasekhoonzm
relax_girl
relax_girl
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 212
محل سکونت : خراسان

سنگتراش

روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.
در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم!
در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.
او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد.
کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.
همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!

marjan
یک شنبه 14 آذر 1389  4:11 AM
تشکرات از این پست
rasekhoonzm
relax_girl
relax_girl
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 212
محل سکونت : خراسان

درخشش سپید و خنک معشوق

در سرزمین پروانه ها افسانه ای وجود دارد در مورد پروانه ای پیر. یک شب وقتی که پروانه پیر هنوز بسیار جوان بود، با دوستانش پرواز می کرد. ناگهان سرش را بلند کرد و نوری سپید و شگفت آور را دید که از میان شاخه های درختی آویزان است. در واقع، این ماه بود. ولی چون تمام پروانه ها سرگرم نور شمع و چراغ های خیابان بودند و همیشه به دور آنها می گشتند، قهرمان با دوستانش هرگز ماه را ندیده بود.
با دیدن این نور یک پیمان ناگهانی و محکم در او پیدا شد: من هرگز به دور هیچ نور دیگری به جز ماه چرخ نخواهم زد. پس هر شب، وقتی پروانه ها از مکان های استراحت خود بیرون می آمدند و به دنبال نور مناسب می گشتند، پروانه ما به سمت آسمان ها بال می گشود. ولی ماه، با این که نزدیک به نظـر می رسید، همیشه در ورای ظرفیت پروانه باقی می ماند. ولی او هرگز اجازه نمی داد که ناکامی اش بر او چیره شود و در واقع، تلاش های او هر چند ناموفق چیزی را برایش به ارمغان می آورد.
برای مدتی دوستان و خانواده و همسایگان و ساکنان سرزمین پروانه ها همگی او را مسخره و سرزنش می کردند. ولی همگی آنها با سوختن و خاکستر شدن در اطراف نورهای جزیی و در دسترسی که انتخاب کرده بودند در مرگ از او پیشی گرفتند.
ولی پروانه پیر در زیر درخشش سپید و خنک معشوق در سن بسیار بالا از دنیا رفت.

marjan
یک شنبه 14 آذر 1389  4:12 AM
تشکرات از این پست
relax_girl
relax_girl
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 212
محل سکونت : خراسان

قلب جغد پیر شکست

جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میکرد. رفتن و ردپای آن را. و آدمهایی را می دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند. جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاجهای شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابلای خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فکر می کرد شاید پرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز کمی بلرزد.
روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را که شنید، گفت: بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگین شان می کنی. دوستت ندارند. می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.
قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند.
سکوت او آسمان را افسرده کرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان کنگره های خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.
جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.
خدا گفت: آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آن که می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد. دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.
جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره های دنیا می خواند و آنکس که می فهمد، می داند آواز او پیغام خداست.

marjan
یک شنبه 14 آذر 1389  4:13 AM
تشکرات از این پست
relax_girl
relax_girl
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 212
محل سکونت : خراسان

بزرگترین حکمت


روزی سقراط در کنار دریا راه می رفت که نوجوانی نزد او آمد و گفت:
«استاد! می شود در یک جمله به من بگویید بزرگترین حکمت چیست »
سقراط از نوجوان خواست وارد آب بشود.
نوجوان این کار را کرد.
سقراط با حرکتی سریع، سر نوجوان را زیر آب برد و همان جا نگه داشت،
طوری که نوجوان شروع به دست و پا زدن کرد.
سقراط سر او را مدتی زیر آب نگه داشت و سپس رهایش کرد.
نوجوان وحشت زده از آب بیرون آمد و با تمام قدرتش نفس کشید.
او که از کار سقراط عصبانی شده بود، با اعتراض گفت:
«استاد! من از شما درباره حکمت سؤال می کنم و شما می خواهید مرا خفه کنید »
سقراط دستی به نوازش به سر او کشید و گفت:
«فرزندم! حکمت همان نفس عمیقی است که کشیدی تا زنده بمانی.
هر وقت معنی آن نفس حیات بخش را فهمیدی، معنی حکمت را هم می فهمی!»

marjan
یک شنبه 14 آذر 1389  4:14 AM
تشکرات از این پست
relax_girl
relax_girl
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 212
محل سکونت : خراسان

خولی و خر نامرد

خولی و خر نامرد

روزی خولی از راهی می گذشت.
درختی پیدا کرد و زیر سایه آن کمی خوابید.
ناغافلی دزدی آمد و خرش را دزدید.
خولی وقتی از خواب بیدار شد و دید خرش نیست،
خورجینش را برداشت و به راه خودش ادامه داد
تا اینکه چشمش به خر دیگری افتاد که بدون صاحب بود.
آن را گرفت و کوله بارش را روی آن گذاشت و به راه خود ادامه داد
و با خودش گفت: خدا گر ز حکمت ببندد دری، ز رحمت گشاید در دیگری.
چند روز بعد صاحب خر پیدا شد و گفت: این خر مال من است.
خولی هم زیر بار نمی رفت و می گفت مال من است.
صاحب خر پرسید: خر تو نر بود یا ماده؟
خولی گفت: نر.
صاحب خر گفت: این خر ماده است.
خولی هم جواب داد: اما خر من، خر نامردی بود.

marjan
یک شنبه 14 آذر 1389  4:15 AM
تشکرات از این پست
rasekhoonzm
relax_girl
relax_girl
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 212
محل سکونت : خراسان

بلایی که ابومسلم خراسانی بر سر کمونیسم آورد !

روزی ابومسلم خراسانی با سپاه خویش از کنار روستای بسیار سبز و زیبا می گذشت جمعی از مردم آن روستا تقاضای دیدار با او را داشتند یکی از آنها را اجازه دادند تا نزد سردار ایرانی بیاید او گفت ما مردان روستا از شما می خواهیم ثروت روستا را بین ما تقسیم کنید و ادامه داد باغ بزرگی در کنار روستا است که اگر تقسیم اش کنید هر کدام از ما صاحب باغ کوچکی می شویم و همیشه دعاگوی شما خواهیم بود . سردار پرسید اگر صاحب باغ هستید پس چرا به پیش من آمده اید ؟! بروید و بین خویش تقسیم اش کنید .
مرد گفت : در حال حاضر باغ از آن ما نیست اما ما آن را سبز کردیم ابومسلم متعجب شد و پرسید : داستان این باغ چیست از آغازش برایم بگویید.
آن مرد گفت مردم روستای ما 15 سال پیش تنها چند باغ کوچک داشتند تا اینکه مرد مسافری شبی در روستای ما میهمان شد و فردای آن ، مسافر  بخشی از زمینهای اطراف روستا را از مردم روستا خرید و بخشی از مردان و زنان روستا را به کار گرفت تا باغ سبز شد . سردار پرسید در این مدت مزد کارگر و سهم زحمت مردم روستا را پرداخته است و روستایی گفت آری پرداخته اما ریشه او از روستای ما نیست و مردم روستا می گویند چرا او  دارایی بیشتری نسبت به ما دارد؟ و باغی مصفا در اختیار داشته باشد و ما نداشته باشیم ؟!
سردار گفت شما دستمزد خویش را گرفته اید و او هم برای آبادی روستای شما زحمت کشیده است پس چطور امروز این قدر پر ادعا و نالان شده اید روستایی گفت دانشمند پرهیزگاری چند روزی است میهمان ما شده او گفت درست نیست که کسی بیشتر و فزون تر از دیگری داشته باشد و اینکه آن مرد باغدار هم  از زحمت شما روستاییان باغدار شده و باید بین شما تقسیم اش کند .
ابومسلم پرسید این مردک عالم این چند روزی که میهمان روستا بوده پولی هم به شما پرداخته روستایی گفت ما با کمال مهربانی از او پذیرایی کرده ایم و به او پول هم داده ایم چون حرفهایش دلنشین است .
سردار دستور داد آن شیاد عالم را بیاورند و در مقابل چشم مردم روستا به فلک بستن اش .
شیاد به زاری و التماس افتاده و از بابت نیرنگ و دسیسه خویش طلب بخشش و عفو می نمود . آنقدر او را فلک نمودند که از پاهایش خون می چکید سوار بر خرش کرده و از روستا دورش نمودند .
مردم روستا بر خود می لرزیدند ابومسلم رو به آنها کرده و گفت : شما مردم بیچاره ایی هستید ! کسی که ثروتش را به پای روستای شما ریخته برایتان کار و زندگی به وجود آورده را پست جلوه می دهید و می گویید در داشته های او سهیم هستید و کسی را که در پی شیادی به اینجا آمده و از دسترنج شما شکم خویش را سیر می کند عزیز می دارید چون از مال دیگری به شما می بخشد ! هر کس با ثروتش جایی را آباد کند و با اینکار زندگی خویش و دیگران را پر روزی کند گرامی است و باید پاس اش داشت .
ارد بزرگ اندیشمند و متفکر کشورمان می گوید : (( کارآفرین ، زندگی آفرین است پس آفرینی جاودانه بر او )) می گویند مردم بر زمین افتاده و از ابومسلم خراسانی بخشش خواستند . و از آن پس هر یک به سهم خویش قانع بودند و آن روستا هر روز آبادتر و زیباتر می گشت .

marjan
یک شنبه 14 آذر 1389  4:16 AM
تشکرات از این پست
relax_girl
relax_girl
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 212
محل سکونت : خراسان

کودکی با پای برهنه

کودکی با پای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد زنی در حال عبور او را دید، او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش
کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟
زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم.
کودک گفت: می دانستم با او نسبتی داری

marjan
یک شنبه 14 آذر 1389  4:17 AM
تشکرات از این پست
relax_girl
relax_girl
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 212
محل سکونت : خراسان

شجاعت ادامه دادن زندگی ام را هم دارم

الین ویلسون*که امروز نویسنده ی مشهوری است،وسوسه ی

خودکشی راکه در شانزده سالگی به او دست داده بود،چنین توصیف میکند:


وارد آزمایشگاه شیمی مدرسه شدم و شیشه ی زهر را برداشتم.
زهر را در لیوان پیش رویم خالی کردم،غرق تماشایش شدم،رنگش را نگاه کردم
و مزه ی احتمالی اش را در ذهن ام تصور کردم.سپس اسید را به بینی ام نزدیک کردم، و
بویش به مشامم خورد، در این لحظه، ناگهان جرقه ای از اینده در ذهنم
درخشید..... و توانستم سوزش ان را در گلویم احساس کنم و سوراخ ایجاد
شده در درئن معده ام را ببینم. احساس اسیب ان زهر ان چنان حقیقی بود که
گویی به راستی ان را نوشیده بودم.سپس مطمئن شدم که هنوز این کار را نکرده ام.
در طول چند لحظه ای که ان لیوان را در دست گرفته بودمو امکان مرگ را مزه مزه میکردم،با خودم فکر کردم:اگر شجاعت کشتن خودم را دارم، پس شجاعت ادامه دادن زندگی ام را هم دارم.

*کالین ویلسون نویسنده ی انگلیسی که کتاب های بسیاری در زمینه های داستان،فلسفه،جامعه شناسی،موسیقی،ادبیات و علوم غریبه نوشته است.

marjan
یک شنبه 14 آذر 1389  4:18 AM
تشکرات از این پست
relax_girl
relax_girl
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 212
محل سکونت : خراسان

عروسک پشت پرده از صادق هدایت

عروسک پشت پرده
صادق هدایت

تعطیل تابستان شروع شده بود. در دالان لیسه پسرانه لوهاور شاگردان شبان هروزی چمدان بدست، سوت زنان و
شادی کنان از مدرسه خارج می شدند . فقط مهرداد کلاه ش را بدست گرفته و مانند تاجری که کشتیش غرق شده
باشد بحالت غمزده بالای سر چمدانش ایستاده بود . ناظم مدرسه با سر کچل ، شکم پیش آمده باو نزدیک شد و
گفت:
- شما هم می روید ؟
مهرداد تا گوشهایش سرخ شد و سرش را پائین انداخت ، ناظم دوباره گفت:
- ما خیلی متأسفیم که سال دیگر شما در مدرسة ما نیستید . حقیقتًا از حیث اخلاق و رفتار شما سرمشق
شاگردان ما بودید ، ولی از من بشما نصیحت ، کمتر خجالت بکشید ، کمی جرئت داشته باشید ، برای جوانی
مثل شما عیب است . در زندگی باید جرئت داشت !
مهرداد بجای جواب گفت :
- منهم متأسفم که مدرسة شما را ترک میکنم !
ناظم خندید ، زد روی شانه اش ، خدا نگهداری کرد ، دست او را فشار داد و دور شد . دربان مدرسه چمدان
گذاشت . مهرداد هم باو انعام « تاکسی » مهرداد را برداشت و تا آخر خیابان آناتول فرانس آنرا همراهش برد و در
داد و از هم خداحافظی کردند.
نه ماه بود که مهرداد در مدرسه لوهاور مشغول تکمیل زبان فرانسه بود . روزیکه در پاریس از رفقایش جدا شد
مثل گوسفندی که بزحمت از میان گله جدا بکنند ، مطیع و پخته بطرف لوهاور روانه گردید . طرز رفتار و اخلاق
او در مدرسه طرف تمجید ناظم و مدیر مدرسه شد . فرمانبردار ، افتاده و س اکت ، در کار و درس دقیق و موافق
نظامنامة مدرسه رفتار میکرد . ولی پیوسته غمگین و افسرده بود . بجز ادای تکالیف و حفظ کردن دروس و جان
کندن چیز دیگری را نمیدانست . بنظر میآمد که او بدنیا آمده بود برای درس حاضر کردن ، و فکرش از محیط
درس و کتاب های مدرسه ##### ن می کرد . قیافة او معمولی، رنگ زرد، قد بلند، لاغر، چشمهای گرد بی حالت ،
مژه های سیاه، بینی کوتاه و ریش کوسه داشت که سه روز یکمرتبه میتراشید . زندگی منظم و چاپی مدرسه ،
خوراک چاپی ، دروس چاپی ، خواب چاپی و بیدار شده چاپی روح او را چاپی بار آورده بود . فقط گاهی مهرداد
میان دیوارهای بلند و دودزدة مدرسه و شاگردانی که افکارش با آنها جور نمیآمد ، زبانی که درست نم ی فهیمد ،
اخلاق و عاداتی که به آن آشنائی نداشت ، خوراکهای جور دیگر ، حس تنهائی و محرومی مینمود، مثل احساسی
که یکنفر زندانی بکند . روزهای یکشنبه هم که چند ساعت اجازه می گرفت و بگردش میرفت ، چون از تآتر و سینما
خوشش ن میآمد، در باغ عمومی جلو بلدیه ساعتهای دراز روی نیمکت می نشست ، دخترها و مردم را که در آمد و
شد بودند، زنها را که چیز میبافتند سیاحت می کرد و گنجشکها و کبوترهای چاهی را که آزاد روی چمن
میخرامیدند تماشا میکرد . گاهی هم بتقلید دیگران یک تکه نان با خودش میبرد ، ریز می کرد و جلو گنجشکها
میریخت و یا اینکه کنار دریا بالای تپه ای که مشرف به فارها بود م ینشست ، به امواج آب و دورنمای شهر تماشا
میکرد – چون شنیده بود لامارتین هم کنار دریاچة بورژه همین کار ر ا میکرده . و اگر هوا بد بود در یک کافه
درسهای خودش را از برمیکرد . و از بسکه گوشت تلخ بود دوست و هم مشرب نداشت و ایرانی دیگر را هم
نمیشناخت که با او معاشرت بکند.
مهرداد از آن پسرهای چشم و گوش بسته بود که در ایران میان خانواد ه اش ضرب المثل شده بود و هنوز هم
اسم زن را که می شنید از پیشانی تا لاله های گوشش سرخ میشد . شاگردان فرانسوی او را مسخره میکردند و
زمانی که از زن ، از رقص ، از تفریح ، از ورزش ، از عشقبازی خودشان نقل میکردند، مهرداد همیشه از لحاظ
احترام حرفهای آنها را تصدیق میکرد ، بدون اینکه بتواند از وقا یع زندگی خودش بسرگذشتهای عاشقانه آنها
چیزی بیفزاید ، چون او بچه ننه ، ترسو ، غمناک و افسرده بار آمده بود ، تاکنون با زن نامحرم حرف نزده بود و
پدر و مادرش تا توانسته بودند مغز او را از پند و نصایح هزار سال پیش انباشته بودند . و بعد هم برای اینکه
پسرشان از را ه درنرود ، دخترعمویش درخشنده را برای او نامزد کرده بودند و شیرینیش را خورده بودند – و
این را آخرین مرحله فداکاری و منت بزرگی میدانستند که بسر پسرشان گذاشته بودند و بقول خودشان یک پسر
عفیف و چشم و دل پاک و مجسمه اخلاق پرورانیده بودند که بدرد دوهزار سال پیش میخورد . مهرداد بیست و
چهار سالش بود ولی هنوز به اندازة یک بچة چهارده ساله فرنگی جسارت ، تجربه ، تربیت ، زرنگی و شجاعت در
زندگی نداشت . همیشه غمناک و گرفته بود مثل اینکه منتظر بماند کی روضه خوان بالای منبر برود و او گریه
بکند. تنها یادگار عشقی او منحصر میش د بروزی که از تهران حرکت میکرد و درخشنده با چشم اشک آلود
بمشایعت او آمده بود . ولی مهرداد لغتی پیدا نکرد که باو دلداری بدهد . یعنی خجالت مانع شد – هر چند او با
دختر عمویش در یک خانه بزرگ شده و در بچگی همبازی یکدیگر بودند ، تا زمانیکه کشتی کراسین از بندر
پهلوی جدا شد ، آب دریا را شکافت و ساحل ایران سبز و نمناک ، آهسته پشت مه و تاریکی ناپدید گردید هنوز
بیاد درخشنده بود. چند ماه اول هم در فرنگ اغلب او را بیاد میآورد ولی بعد ک مکم درخشنده را فراموش کرد .
در مدت تحصیل مهرداد ، چندین تعطیل در مدرسه شد ، ولی تمام ا ین تعطیل ها را او در مدرسه ماند و مشغول
خواندن درسهایش بود ، و همیشه بخودش وعده میداد که تلافی آنرا برای سه ماه تعطیل تابستان در بیاورد ،
حالا که با رضایتنامة بلند بالا از مدرسه خارج شد و در خیابان آناتول فرانس به هیکل دود زده مدرسه آخرین
نگاه را کرد و پیش خودش از آن خداحافظی کرد ، یکسر رفت در پانسیونی که قب ً لا دیده بود . یک اطاق گرفت و
همان شب اول از بسکه سرگذشتهای عاشقانه و کیفهای همشاگردیهایش را از تعریف گران تاورن ، کازینو ،
دانسینگ روایال 1و غیره شنیده بود ، در همان شب هفتصد فرانک پس انداز خودش را با ه زار و هشت صد فرانک
ماهیانه اش را در کیف بغلش گذاشت و تصمیم گرفت که برای اولین بار به کازینو برود . سر شب ریشش را
تراشید ، شامش را خورد و پیش از اینکه به کازینو برود، چون هنوز زود بود بقصد گردش بسوی کوچه پاریس
رفت که کوچه پرجمعیت و شلوغ لوهاور بود و به بندر منتهی میشد . مهرداد آهسته راه میرفت و از روی تفنن
اطراف خودش را نگاه میکرد ، پشت شیشه مغازه ها را دقت میکرد . او پول داشت ، آزاد بود ، سه ماه وقت در
پیش داشت و امشب هم میخواست ازین آزادی خودش استفاده بکند و به کازینو برود . این بنای قشنگی که آنقدر
از جلوی آن گذشته بود و هیچوقت جرئت نمیکرد که در آن داخل بشود ، حالا امشب بآنجا خواهد رفت و شاید ،
کی میداند چند دختر هم عاشق دلخسته چشم و ابروی سیاه او بشوند ! همینطور که با تفنن میگذشت ، پشت
شیشة مغازه بزرگی ایستاد و نگاه کرد . چشمش افتاد به مجسمة زنی با موی بور ک ه سرش را کج گرفته بود و
لبخند می زد . مژه های بلند ، چشمهای درشت ، گلوی سفید داشت و یک دستش را بکمرش زده بود ، لباس مغز
پسته ای او زیر پرتو کبود رنگ نورافکن این مجسمه را بطرز غریبی در نظر او جلوه داد . بطوریکه بی اختیار
ایستاد ، خشکش زد و مات و مبهوت به ب حر آن رفت . این مجسمه نبود ، یک زن ، نه بهتر از زن یک فرشته بود
که باو لبخند می زد . آن چشمهای کبود تیره ، لبخند نجیب دلربا، لبخندی که تصورش را نمیتوانست بکند ، اندام
باریک ظریف و متناسب ، همه آنها مافوق مظهر عشق و فکر و زیبائی او بود . باضافه این دختر با او حرف نمیزد
، مجبور نبود با او بحیله و دروغ اظهار عشق و علاقه بکند ، مجبور نبود برایش دوندگی بکند ، حسادت بورزد ،
همیشه خاموش ، همیشه به یک حالت قشنگ ، منتهای فکر و آمال او را مجسم می کرد . نه خوراک میخواست و نه
پوشاک، نه بهانه میگرفت و نه ناخوش میشد و نه خرج داشت . همیشه راضی ، همیشه خندان ، ولی از همه اینها
مهمتر این بود که حرف نمیزد ، اظهار عقیده نمیکرد و ترسی نداشت که اخلاقشان با هم جور نیاید .صورتی که
1 Grand Tavern, Casino , Dancing Royal.
هیچوقت چین نمیخورد . متغیر نمیشد . شکمش بالا نمیآید ، از ترکیب نمیافتاد . آنوقت سرد هم بود . همة این
افکار از نظرش گذشت . آیا میتوانست ، آیا ممکن بود آنرا بدست بیاورد ، ببوید ، بلیسد ، عطری که دوست داشت
به آن بزند ، و دیگر از این زن خجالت هم نمیکشید . چون هیچوقت او را لو نمیداد و پهلویش رو در بایستی هم
نداشت و ، او همیشه همان مهرداد عفیف و چشم و دل پاک میماند. اما این مجسمه را کجا بگذارد؟
نه، هیچکدام از زنهائی که تاکنون دیده بود بپای این مجسمه نمیرسیدند . آیا ممکن بود بپای آن برسند؟ لبخند و
حالت چشم او بطرز غریبی این مجسمه را با یک روح غیر طبیعی بنظر او جان داده بود . همة این خطها ، رنگها و
تناسبی که او از ز یبائی میتوانست فرض بکند این مجسمه به بهترین طرز برایش مجسم میکرد . و چیزیکه بیشتر
باعث تعجب او شد این بود که صورت آن رویهمرفته بی شباهت بیک حالتهای مخصوص صورت درخشنده نبود .
فقط چشمهای او میشی بود در صورتیکه مجسمه بور بود . اما درخشنده همیشه پژمرده و غمناک بود ، در
صورتیکه لبخند این مجسمه تولید شادی م یکرد و هزار جور احساسات برای مهرداد برم یانگیخت .
یک ورقه مقوائی پائین پای مجسمه گذاشته بودند ، رویش نوشته بود 350 فرانک . آیا ممکن بود این مجسمه را
به سیصد و پنجاه فرانک به او بدهند؟ او حاضر بود هر چه دارد بده د، لباسهایش را هم بصاحب مغازه بدهد و
این مجسمه مال او بشود ، مدتی خیره نگاه کرد ، ناگهان این فکر برایش آمد که ممکن است او را مسخره بکنند .
ولی نمیتوانست ازین تماشا دل بکند، دست خودش نبود ، از خیال رفتن به کازینو بکلی چشم پوشیده و به نظرش
آمد که بدون این مجسمه زندگی او بیهوده بود و تنها این مجسمه نتیجه زندگی او را تجسم میداد. اگر این مجسمه
مال او بود ، اگر این مجسمه مال او بود ، اگر همیشه می توانست به آن نگاه بکند ! یکمرتبه ملتفت شد که پشت
شیشه همه اش لباس زنانه گذاشته بودند و ایستادن او در آنجا چندان تناس ب نداشت ، و پیش خودش گمان کرد
همه مردم متوجه او هستند ، ولی جرئت نمیکرد که وارد مغازه بشود و معامله را قطع بکند . اگر ممکن بود کسی
مخفیانه میآمد و این مجسمه را باو می فروخت و پولش را از او می گرفت تا مجبور نمی شد که جلو چشم مردم
اینکار را بکند ، آنوقت دسته ای آن شخص را می بوسید و تا زنده بود خودش را رهین منت او میدانست . از پشت
شیشه دقت کرد ، در مغازه دو نفر زن با هم حرف می زدند و یکی از آنها او را با دستش نشان داد . تمام صورت
خودش را آهسته « مغازه سیگران نمرة 102 » : مهرداد مثل شله سرخ شد بالای ، مغازه را نگاه کرد دید نوشته
کنار کشید ، چند قدم دور شد .
بدون اراده راه افتاد، قلبش می تپید ، جلو خودش را درست ن میدید . مجسمه با لبخند افسونگرش از جلو او رد
نیمشد و میترسید مبادا کسی پیشدستی بکند و آنرا بخرد . در تعجب بود چرا مردمان دیگر آنقدر بی اعتنا به این
مجسمه نگاه می کردند . شاید برای این بود که او را گول بزنند، چون خودش میدانست که این میل طبیعی نیست !
یادش افتاد که سرتاسر زندگی او در سایه و در تاریکی گذشته بود، نامزدش درخشنده را دوست نداشت . فقط از
ناچاری ، از رودربایستی مادرش باو اظهار علاقه میکرد . با زنهای فرنگی هم میدانست که باین آسانی نمیتواند
رابطه پیدا بکند ، چون از رقص، صحبت ، مجلس آرائی ، دوندگی ، پوشیدن لباس شیک ، چاپلوسی و همة کارهائی
که لازمة آن بود گریزان بود . بعلاوه خجالت مانع میشد و جربزه اش را در خود نمیدید . ولی این مجسمه مثل
چراغی بود که سرتاسر زندگ ی او را روشن میکرد – مثل همان چراغ کنار دریا که آنقدر کنار آن نشسته بود و
شبها نور قوسی شکل روی آب دریا میانداخت . آیا او آنقدر ساده بود، آیا نمیدانست که این میل مخالف میل
عموم است و او را مسخره خواهند کرد؟ آیا نمیدانست که این مجسمه از یکمشت مقوا و چینی و ر نگ و موی
مصنوعی درست شده مانند یک عروسک که بدست بچه میدهند . نه میتواند حرف بزند، نه تنش گرم است و نه
صورتش تغییر میکند؟ ولی همین صفات بود که مهرداد را دلباختة آن مجسمه کرد . او از آدم زنده که حرف
بزند، که تنش گرم باشد ، که موافق یا مخالف میل او رفتار بکند ، که حسادتش را تحریک بکند میترسید و واهمه
داشت. نه، این مجسمه را برای زندگیش لازم داشت و نمیتوانست ازین ببعد بدون آن کار بکند و بزندگی ادامه
بدهد. آیا ممکن بود همة اینها را با سیصد و پنجاه فرانک بدست بیاورد؟
مهرداد از میان مردم دستپاچه که در آمدوشد بودند با فکر مغشوش میگذشت ، بی آنکه کسی را در راه ببیند و یا
متوجه چیزی بشود . مثل یک آدم مقوائی ، مثل مجسمة بی روح و بی اراده راه میرفت، مثل آدمی که شیطان
روحش را تسخیر کرده باشد . همینطور که میگذشت زنی را دید که ر و دوشی سبز داشت و صورتش غرق بزک
بود ، بی مقصد و اراده دنبال آن زن افتاد . او از کنار کلیسا در کوچة سن ژاک پیچید که کوچه باریک و ترسناکی
بود با ساختمانهای دود زده ، و تاریک . آن زن در خانه ای داخل شد که از پنجره باز آن آهنگ رقص فکس تروت
که در گرامافون میزدند شنیده می شد، که فاصله بفاصله با آواز سوزناک انگلیسی همان آهنگ را تکرار میکرد . او
مدتی ایستاد تا صفحه تمام شد ولی هیچ بکیفیت این ساز نمیتوانست پی ببرد . این زن کی بود و چرا آنچا رفت ؟
چرادنبالش آمده بود ؟ دوباره براه افتاد . چراغهای سرخ میکده پست ، مردهای قاچاق ، صورتهای عجیب و غریب
، قهوه خانه های کوچک و مرمومز که بفراخور این اشخاص درست شده بود یکی بعد از دیگری از جلو چشمش
می گذشت . جلو بندر نسیم نمناک و خنکی می وزید که آغشته به بوی پرک ، بوی قطران و روغن ماهی بود .
چراغهای رنگین ، سر دیرکهای آهنگ چشمک می زدند . در میان همهمه و جنجال کشتیهای بزرگ و کوچک ، قایق
و کرجی بادبان دار ، یکدسته کارگر ، دزد و پاچه ورمالیده همه جور نمونه نژاد آدم دیده میشد، از آن دزدهای
قهار که سورمه را از چشم می دزدند ، مهرداد بی اراده تکمه های کت خودش را انداخت و سین ه اش را صاف کرد .
بعد با قدمهای تندتر بطرف شوسة اتازونی رفت که سدی از سمت جلو آن ساخته شده بود . کشتی بزرگی کنار
دریا لنگر انداخته بود و چراغهای آن ردیف از دور روشن شده بود . ازین کشتیهائی که مانند دنیاهای کوچک ،
مثل شهر سیار آب دریا را میشکافت و با خودش یکدسته مردمان با ر وحیه و قیافه و زبانهای عجیب و غریب از
ممالک دوردست ب ه بندر وارد میکرد و بعد خرده خرده آنها جذب و هضم میشدند . این مردمان غریب ، این
زندگیهای عجیب را یکی یکی از جلو چشمش می گذرانید ، صورت بزک کردة زنها را دقت میکرد . آیا اینها بودند که
مردها را فریفته و دیوا نه خودشان کرده بودند؟ آیا اینها هر کدام مجسمه ای بمراتب پست تر از آن مجسمه پشت
شیشة مغازه نبودند ؟ سرتاسر زندگی بنظرش ساختگی ، موهوم و بیهوده جلوه کرد . مثل این بود که درین
ساعت او در مادة غلیظ و چسبنده ای دست و پا میزد و نمیتوانست خودش را از دست آن برهاند . همه چیز
بنظرش مسخره بود؛ همچنین آن پسر و دختر جوانی که دست بگردن جلو سد نشسته بودند ، بنظر او مسخره
بودند. درسهائی که خوانده بود ، آن هیگل دودزده مدرسه ، همة اینها به نظرش ساختگی ، من در آری و بازیچه
آمد . برای مهرداد تنها یک حقیقت وجود داشت و آن مجسمه پشت شیشة مغازه بود . ناگهان برگشت ، با گامهای
مرتب از میان مردم گذشت و همین که جلو مغازة سیگران رسید ایستاد . دوباره نگاهی به مجسمه کرد ، سر
جای خودش بود ، مثل اینکه اولین بار در زندگیش تصمیم گرفت . وارد مغازه شد . دختر خوشگلی با لباس سیاه
و پیشبند سفید لبخند مصنوعی زد ، جلو آمد و گفت :
- آقا چه فرمایشی داشتید؟
مهرداد با دست پشت شیشه را نشان داد و گفت :
- این مجسمه را .
- لباس مغز پسته ای را میخواستید ؟ ما رنگهای دیگرش را هم داریم . اجازه بدهید . دو دقیقه صبر بکنید ،
بفرمائید الان کارگر ما میپوشد به تنش ببینید . لابد برای نامزد خودتان می خواهید همین رنگ مغزپست ه ای را
خواسته بودید ؟
- ببخشید ، مجسمه را میخواستم.
- مجسمه ! چطور مجسمه ؟ مقصودتان را نمیفهمم.
مهرداد ملتفت شد که پرسش بی جائی کرده ولی خودش را از تنگ و تا نینداخت ، فورًا مثل اینکه باو الهام شد گفت
:
- بله ، م جسمه را همینطور که هست با لباسش ، چون من خارجی هستم و مغازة خیاطی دارم ، این مجسمه را
همینطور که هست میخواستم.
- آه ! این مشکلست ، باید از صاحب مغازه بپرسم ، (رویش را کرد بطرف زن دیگری و گفت :) آهای سوزان ،
مسیولئون را صدا بزن .
مهرداد بطرف مجسمه رفت ، مسیو لئون با ریش خاکستری ، قد کوتاه ، بدنی چاق ، لباس مشکی و زنجیر ساعت
طلا بعد از مذاکره با آن دختر فروشنده بطرف مهرداد آمد و گفت :
- آقا شما مجسمه را خواسته بودید؟ چون همکار هستیم بشما همینطور با لباسش دو هزار و دویست فرانک
میدهم با تخفیف نهصد فرانک . چون برای خ ودمان این مجسمه دو هزار و هفتصد و پنجاه فرانک تمام شده .
لباسش هم سیصد و پنجاه فرانک ارزش دارد . ا ین قشنگترین مجسمه ای است که از چینی خالص ساخته
است . « روکرو » شده بشما تبریک میگویم ، معلوم میشود شما هم خبره هستید . این کار آرتیست معروف
چون ما می خواستیم م جسمه هائی بطرز جدید بیاوریم اینست که بضرر خودمان این مجمسه را میفروشیم ،
ولی بدانید بطور استثناء است، چون معمو ً لا اثاثیه مغازه را ما به مشتری نمی فروشیم و ضمنًا تذکر میدهم که
می توانیم آنرا در صندوقی برای شما ببندیم .
مهرداد سرخ شده بود نمی دانست در مقابل نطق مفصل و مهربان صاحب مغازه چه بگوید . به عوض جواب دست
کرد کیف بغلی خودش را درآورد ، دو اسکناس هزار فرانکی و یک پانصد فرانکی بدست صاحب مغازه داد و
سیصد فرانک پس گرفت . آیا با سیصد فرانک می توانست یکماه زندگی بکند؟ چه اهمیتی داشت چون به منتها
درجة آرزوی خودش رسیده بود !
پنج سال بعد ازین پیش آمد مهرداد با سه چمدان که یکی از آنها خیلی بزرگ و مثل تابوت بود وارد تهران شد .
ولی چیزی که اسباب تعجب اهل خانه شد مهرداد با نامزدش درخشنده خیلی رسمی برخورد کرد و حتی سوغات
هم برای او نیاورد . روز سوم که گذشت مادرش او ر ا صدا زد و باو سرزنش کرد . مخصوصًا گوشزد کرد در
این مدت شش سال درخشنده بامید او در خانه مانده است . و چندین خواستگار را رد کرده و بالاخره او مجبور
است درخشنده را بگیرد . ا ما این حرفها را مهرداد با خونسردی گوش کرد و آب پاکی را روی دست مادرش
ریخت و جواب داد ، که من عقیده ام برگشته و تصمیم گرفته ام که هرگز زناشوئی نکنم . مادرش متأثر شد و
دانست که پسرش همان مهرداد محجوب فرمان بردار پیش نیست . این تغییر اخلاق را در اثر معاشرت با کفار و
تزلزل در فکر و عقیدة او دانست . اما بعد هم هر چه در اخلاق، رفتار و روش او دق ت کردند چیزی که خلاف
اظهار او را ثابت بکند ندیدند و نفهمیدند که بالاخره او در چه فرقه و خطی است . او همان مهرداد ترسو و افتاد ة
قدیم بود ، تنها طرز افکارش عوض شده بود ، و اگر چه چندین نفر مواظب رفتار او شدند ولی از مناسبات
عاشقانه اش چیزی استنباط نکردند .
اما چیزیکه اهل خانه را نسبت به مهرداد ظنین کرد این بود که او در اطاق شخصی خودش پشت درگاه مجسمة
زنی را گذاشته بود که لباس مغزپسته ای دربرداشت ، یک دستش را بکمرش زده بود و دست دیگرش به پهلویش
افتاده بود و لبخند میزد ، یک پردة قلمکار هم جلو آن آویزان بود، و ش بها، وقتیکه مهرداد بخانه برمیگشت درها را
می بست ، صفحة گرامافون را میگذاشت ، مشروب میخورد و پرده را از جلو مجسمه عقب میزد ، بعد ساعتهای
دراز روی نیمکت روبرو می نشست و محو جمال او می شد . گاهی که شراب او را میگرفت بلند میشد، جلو میرفت
و روی زلفها و سینة آن را نوازش میکرد . تمام زندگی عشقی او بهمین محدود میشد و این مجسمه برایش مظهر
عشق ، شهوت و آرزو بود.
پس از چندی خانواده اش و مخصوصًا درخشنده که درین قسمت کنجکاو بود پی بردند که سری درین مجسمه
است . درخشنده به طعنه اسم ا ین مجسمه را عروسک پشت پرده گذاشته بود . مادر مهرداد برای امتحان چندین
بار به او تکلیف کرد که مجسمه را بفروشد و یا لباسش را بجای سوغات به درخشنده بدهد . ولی همیشه مهرداد
خواهش او را رد میکرد . از طرف دیگر درخشنده برای اینکه دل مهرداد را بدست بیاورد، سلیقه و ذوق او را ازین
مجسمه دریافت . موی سرش را مثل مجسمه داد زدند و چین دادند ، لباس مغزپست ه ای بهمان شکل مجسمه
دوخت، حتی مد کفش خودش را از روی مجسمه برداشت و روزها که مهرداد از خانه میرفت ، کار درخشنده این
بود که میآمد در اطاق مهرداد ، جلو آینه تقلید مجسمه را میکرد . یکدستش را بکمرش میزد، مثل مجسمه گ ردنش
را کج میگرفت و لبخند میزد ، و مخصوصًا آن حالت چشمها ، حالت دلربا که در عین حال بصورت انسان نگاه
میکرد و مثل این بود که در فضای تهی نگاه میکند، میخواست اص ً لا روح این مجسمه را تقلید بکند . شباهت کمی
که با مجسمه داشت اینکار را تا اندازه ای آسان کرد . درخشنده ساعتهای دراز همة جزئیات تن خود را با مجسمه
مقایسه میکرد و کوشش مینمود که خودش را بشکل و حالت او را درآورد و زمانی که مهرداد وارد خانه میشد ،
بشیوه های گوناگون و با زرنگی مخصوصی خودش را بمهرداد نشان میداد . در ابتدا زحماتش بهدر میرفت و
مهرداد باو محل نم ی گذاشت . این مسئله سبب شد که بیشتر او را باین کار ترغیب و تهییج بکند و باین وسیله
کم کم طرف توجه مهرداد شد . و جنگ درونی ، جنگ قلبی در او تولید گردید . مهرداد فکر میکرد از کدام یک دست
بکشد؟ از انتظار و پافشاری دخترعمویش حس تحسین و کینه در دل او تولید شده بود . از یکطرف این مجسمة
سرد رنگ پاک شده با لباس رنگ پریده که تجزیة جوانی و عشق ، و نمایندة بدبختی او بود و پنج سال بود که با
این هیکل موهوم بیچاره احساسات و میلهایش را گول زده بود ، از طرف دیگر دخترعمویش که زجر کشیده،
صبرکرده ، خودش را مطابق ذوق و سلیقة او درآورده بود، از کدام یک میتوانست چشم بپوشد ؟ ولی حس کرد
که باین آسانی نمیتواند ازین مجسمه که مظهر عشق او بود صرفنظر بکند . آیا وی یک زندگی بخصوص ، یک
مکان و محل جداگانه در قلب او نداشت ؟ چقدر او را گول زده بود، چقدر با فکرش تفریح کرده بود، برای او
خوشی ت ولید شده بود و در مخیلة او این مجسمه نبود که با یکمشت گل و موی مصنوعی درست شده باشد ،
بلکه یک آدم زنده بود که از آدمهای زنده بیشتر برای او وجود حقیقی داشت . آیا میتوانست آنرا روی خاکروبه
بیندازد یا ب ه کس دیگر بدهد . پشت شیشة مغازه بگذارد و نگاه هر بیگانه ای ب ه اسرار خوشگلی او کنجکاو بشود و
با نگاهشان او را نوازش بکنند و یا آنرا بشکنند ، این لبهائی که آنقدر روی آنها را بوسیده بود ، این گردنی که
آنقدر روی آنرا نوازش کرده بود ؟ هرگز ، باید با او قهر بکند و او را بکشد همانطوریکه یکنفر آدم زنده را
می کشند ، بدست خودش آنرا بکشد . برای این مقصود مهرداد یک رولور کوچک خرید . ولی هر دفعه ک ه
میخواست فکرش را عملی بکند تردید داشت .
یکشب که مهرداد مست و لایعقل ، دیرتر از معمول وارد اطاقش شد ، چراغ را روشن کرد . بعد مطابق پرگرام
معمولی خودش پرده را پس زد ، شیشة مشروبی از گنج ه درآورد . گرامافون را کوک کرد یک صفحه گذاشت و
دو گیلاس مشروب پشت هم نوشید. بعد رفت و روی نیمکت جلو مجسمه نشست و باو نگاه کرد.
مدتها بود که مهرداد صورت مجسمه را نگاه میکرد ولی آن را نمیدید، چون خودبخود در مغز او شکلش نقش
می بست . فقط اینکار را بطور عادت می کرد چون سالها بود که کارش همین بود . بعد از آنکه مدتی خیره نگاه کرد،
آهسته بلند شده و نزدیک مجسمه رفت ، دست کشید روی زلفش بعد دستش را برد تا پشت گردن و روی
سینه اش ولی یکمرتبه مثل اینکه دستش را با آهن گداخته زده باشد ، دستش را عقب کشید و پس پس رفت . آیا
راست بود ، آیا ممکن بود ، این حرارت سوزانی که حس کرد . نه جای شک نبود . آیا خواب نمیدید ، آیا کابوس نبود ؟ در اثر مستی نبود؟ با آستین چشمش را پاک کرد و روی نیمکت افتاد تا افکارش را جم ع آوری بکند . ناگاه همینوقت دید مجسمه با گامهای شمرده که یکدستش را بکمرش زده بود میخندید و باو نزدیک میشد . مهرداد مانند دیوانه ها حرکتی کرد که فرار بکند، ولی در اینوقت فکری بنظرش رسید ب یاراده دست کرد در جیب شلوار رولور را بیرون کشید و سه تیر بطرف مجسمه پشت هم خالی کرد . ناگهان صدای ناله ای شنید و مجسمه به زمین خورد . مهرداد هراسان خم شد و سر آنرا بلند کرد . اما این مجسمه نبود درخشنده بود که در خون غوطه میخورد!

marjan
یک شنبه 14 آذر 1389  4:20 AM
تشکرات از این پست
relax_girl
relax_girl
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 212
محل سکونت : خراسان

آخرین باری که دیدمش


آخرین باری که دیدمش پانزدهم آگوست بود. درست شب قبل از اعدامش!

اصولا شب قبل از اعدام نمی ذارن که کسی به فرد اعدامی نزدیک بشه.

اون شبها من با شادی زیاد به تخت خودم می رفتم و روز بیست و هشتم آگوست رو انتظار می کشیدم و همش صحنه ای که قرار بود آزاد بشم رو برای خودم تو ذهنم مرور می کردم.

نیمه شب بود که یه عده با صدای خیلی زیاد درب سلول ما رو باز کردند و ادوارد زندانبان که بین بچه ها به “ادوارد حرومزاده” معروف بود، با لگدهای آرومی که به کتف من می زد من رو بیدار کرد. من روی پایین ترین تخت از تختهای سه طبقه زندان می خوابیدم چون به خاطر مشکل کلیه ام باید چندین بار به توالات می رفتم.

ادوارد از من خواست که باهاش بیرون برم و بدون اینکه به من چیزی بگه من رو به سمت اتاق زندانی های اعدامی می برد!

ترس تمام وجودم رو فراگرفته بود اما ازش هیچی نپرسیدم چون می دونستم که مراسم اعدام اینطوری نیست!

به سلول انفرادی فرانسیس که رسیدم دیدم که با طناب خیلی محکم به یه صندلی بستنش!

ادوارد بهم گفت که فرانسیس می خواسته خودش رو بکشه! می خواسته خودش رو از سقف حلق آویز کنه!

من از شدت تعجب داشتم شاخ در می آوردم. چون همه می دونستند که فردا صبح زود قرار بود فرانسیس رو تیرباران کنند!

اون چرا می خواست درست شب قبل از تیربارانش خوش رو بکشه؟

از ادوارد پرسیدم که چرا سراغ من اومدند و اون با حالتی توهین آمیز به من گفت که فرانسیس خواسته من رو ببینه!

من زیاد با فرانسیس دوست نبودم و اصلا” متوجه نمی شدم که چرا او می خواد من رو ببینه!

اداورد حرومزاده با لگد در سلول رو بست و از پست پنجره کوچک در بهم گفت که ده دقیقه دیگه من رو از اونجا می برند!

من: چی شده؟

فرانسیس: می خوام یه چیزی بهت بگم!

من: بگو

فرانسیس: تو باید بعد از بیرون رفتن از اینجا یه کاری برای من بکنی!

من: چه کاری؟

فرانسیس: من یه مادر کور دارم که در حال کر شدن هم هست و الان سالهاست تو خیابون هاستیگ پارک زندگی می کنه. شماره 24 طبقه 3.

من: خوب!

فرانسیس: اون اگه بفمه من اعدام شدم میمیره. تمام این پانزده سال رو به امید برگشتن من سر کرده. بعد از پدرم و دو تا برادرم که تو جنگ مردند، اون فقط منتظر منه. الان هم مدتهاست که داره با یه پرستار از آسایشگاه برادوید زندگی می کنه.

من: خوب من چیکار کنم؟

فرانسیس: می دونم شاید برات سخت باشه! اما ازت می خوام که وقتی آزاد شدی، به اونجا بری و بهش بگی که من هستی! خودت هم می تونی همونجا زندگی کنی. می دونم هم که خونه ای در بیرون از زندان نداری که تو زندگی کنی. همه این ها رو تو یه یادداشت نوشته بودم و داده بود اسمیت که وقتی خواستی بری بیرون بهت بده اما ترسیدم که به هردلیلی نوشته به دستت نرسه!

من از شدت تعجبب نمی تونستم حرف بزنم.از طرفی در برابر عشق این پسر به مادرش تسلیم بودم و از طرفی هم برام سخت بود که حرفهاش رو قبول کنم!

من: تو چرا امشب می خواستی خودت رو دار بزنی؟

فرانسیس: چون اگه تیربارانم کنند طبق قوانین مجرمین سیاسی، پول گلوله های تیرباران رو از خانواده ام طلب می کنند و اونوقت مادرم می فهمه که من مردم!

من: نگران نباش!

صدای ناهنجار ادوارد حرومزاده رشته افکارم رو پاره کرد که فریاد می زد و من رو صدا می کرد.

چشم در چشم فرانسیس دوخته بودم و سعی می کردم که با آخرین نگاهم آرومش کنم

marjan
یک شنبه 14 آذر 1389  4:21 AM
تشکرات از این پست
relax_girl
relax_girl
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 212
محل سکونت : خراسان

مردی که فقط می خواست بگوید سیب

می خواست برود، ولی چیزی او را پایبند کرده بود. می خواست بماند، ولی چیزی او را به سوی خود می کشید. می خواست بنویسد، قلمی نداشت، می خواست بایستد، چیزی او را وادار به نشستن می کرد.می خواست بگوید، لبان خشکیده اش نمی گذاشتند. می خواست بخندد، تبسم در صورتش محو می شد. می خواست دست بزند و شادی کند، ولی دستانش یاری نمی دادند. می خواست نفس عمیقی بکشد و تمام اکسیژن های هوا را ببلعد، اما چیزی راه تنفسش را بسته بود. می خواست آواز سر دهد، نغمه اش به سکوت مبدل شد. می خواست پنجره ی کلبه اش را باز کند و از دیدن زیباییها لذت ببرد ، اما با اینکه پنجره با او فاصله ای نداشت این کار برایش غیر ممکن بود. می خواست بی پروا همه چیز را تجربه کند ولی دیگر فرصتی وجود نداشت. می خواست پرنده ی زندانی در قفس را پرواز دهد ولی ناتوان بود. می خواست گلی بچیند و به کسی که به او خیره شده بود بدهد دستش جلو نمی رفت. می خواست به همه بگوید دوستشان دارد و عاشقشان است لبش گشوده نمی شد، می خواست ستاره های آسمان را بشمارد و هنگام عبور شهاب آرزو کند که کاش روزهای رفته بر گردند. آخر او عکسی در قابی کهنه بود که توان هیچ کاری را نداشت می خواست حداقل لبخندی به لب داشته باشد اما لبانش خشکیده بود. یادش افتاد کاش وقتی عکاس گفت "بگو سیب" از دنیا گله نمی کرددلش می خواست اگر نمی تواند هیچ کاری بکند فقط بگوید سیب

marjan
یک شنبه 14 آذر 1389  4:22 AM
تشکرات از این پست
relax_girl
relax_girl
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 212
محل سکونت : خراسان

گل سرخی برای محبوبم

جان بلا نکارد" از روی نیکمت برخاست . لباس ارتشی اش را مرتب کرد وبه تماشی انبوه جمعیت که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ .از سیزده ماه پیش دلبستگی اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی فلوریدا با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود. اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشت هایی با مداد که در حاشیه صفحات آن به چشم می خورد. دست خطی لطیف از ذهنی هشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت. در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بیابد :دوشیزه هالیس می نل" . با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند. "جان" بری او نامه ی نوشت و ضمن معرفی خود از او در خواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد . روز بعد "جان" سوار بر کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود. در طول یک سال ویک ماه پس از آن دو طرف به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ی بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد. "جان" در خواست عکس کرد ولی با مخالفت "میس هالیس" رو به رو شد . به نظر "هالیس" اگر "جان" قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد. وقتی سرانجام روز بازگشت "جان" فرا رسید آن ها قرار نخستین دیدار ملاقات خود را گذاشتند: 7 بعد از ظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک . هالیس نوشته بود: "تو مرا خواهی شناخت از روی رز سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت.". بنابراین راس ساعت 7 بعد از ظهر "جان " به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود. ادامه ماجرا را از زبان "جان " بشنوید: " زن جوانی داشت به سمت من می آمد بلند قامت وخوش اندام - موهای طلایی اش در حلقه هایی زیبا کنار گوش های ظریفش جمع شده بود چشمان آبی به رنگ آبی گل ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاری می ماند که جان گرفته باشد. من بی اراده به سمت او گام بر داشتم کاملا بدون تو جه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد. اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پر شوری از هم گشوده شد اما به آهستگی گفت "ممکن است اجازه بدهید من عبور کنم؟" بی اختیار یک قدم به او نزدیک تر شدم و در این حال میس هالیس را دیدم که تقریبا پشت سر آن دختر یستاده بود. زنی حدود 40 ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود . اندکی چاق بود مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبز پوش از من دور شد و من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرار گرفته ام از طرفی شوق تمنایی عجیب مرا به سمت دختر سبزپوش فرا می خواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنی واقعی کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوت می کرد. او آن جا یستاده بود و با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام وموقر به نظر می رسید و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید. دیگر به خود تردید راه ندادم. کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد. از همان لحظه دانستم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود. اما چیزی بدست آورده بودم که حتی ارزشش از عشق بیشتر بود. دوستی گرانبها که می توانستم همیشه به او افتخار کنم . به نشانه احترام وسلام خم شدم وکتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم . با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم . من "جان بلا نکارد" هستم وشما هم باید دوشیزه "می نل" باشید . از ملاقات با شما بسیار خوشحالم ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟ چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت" فرزندم من اصلا متوجه نمی شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هماکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم وگفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست . او گفت که این فقط یک امتحان است!طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص می شود که به چیزی به ظاهر بدون جذابیت پاسخ بدهد

marjan
یک شنبه 14 آذر 1389  4:24 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها