0

هر کاري يه وقتي داره

 
nona66
nona66
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : فروردین 1388 
تعداد پست ها : 765
محل سکونت : تهران

هر کاري يه وقتي داره

بهروز يکي بود، يکي نبود، دختر کوچولويي به نام مهسا بود که دلش مي خواست هميشه بازي کنه، حتي وقتي که مادر سفره صبحانه، ناهار يا شام پهن مي کرد و مهسا رو صدا مي زد باز هم او براي خوردن غذا نمي اومد و ترجيح مي داد گرسنه بمونه ولي به بازي کردن ادامه بده.

مادر خيلي از دست مهسا، ناراحت مي شد و هميشه به اون مي گفت: اگر غذا نخوري، مريض مي شي و ديگه حتي نمي توني اسباب بازي به دست بگيري چه برسه به اين که با اسباب بازي هات بازي کني، اما گوش مهسا به اين حرف ها بدهکار نبود.

يک روز مادر تصميم گرفت براي آخرين بار مهسا رو سر سفره صدا کنه تا اگر به حرفش گوش نداد، ديگه هرگز به مهسا نگه بيا غذا بخور. مادر به اين وعده خودش عمل کرد و به مهسا گفت: «مهسا جان امروز براي آخرين بار براي خوردن غذا شما رو صدا مي کنم و اگر به حرفم گوش نکني و سر سفره، غذا نخوري ديگه صدات نمي زنم.»

مادر ادامه داد: خوردن غذا به تو نيرو مي ده تا بتوني درس بخوني، بازي کني، خونه مادربزرگ، خاله و عمه بري و اگه غذا نخوري ضعيف و بيمار مي شي. اما مهسا بدون توجه به حرف مادرش گفت: يک کم ديگه بازي مي کنم و بعد ميام.

مادر گفت: خيلي خوب، عيبي نداره، اما مهسا به بازي کردن ادامه داد و حتي وقتي مادر سفره را جمع کرد باز هم بدون توجه به قار و قور شکمش و گرسنگي به بازي کردن ادامه داد. مدتي که گذشت مهسا احساس کرد خيلي گرسنه شده و به آشپزخانه رفت اما مادر باقيمانده ناهار رو جايي گذاشته بود که مهسا نتونست اون رو پيدا کنه.

خلاصه حتي مهسا نان خالي هم براي خوردن پيدا نکرد اما چون نمي خواست قبول کنه که کاري که کرده يعني گوش ندادن به حرف مادر درست نيست، از مادر نخواست برايش غذا بياره.

يکي دو ساعت گذشت. مهسا گرسنه و گرسنه تر شد، مادر هم بعد از شستن ظرف هاي ناهار، از خونه خارج شد و مهسا که از ناهار نخوردن پشيمون شده بود سعي کرد با بازي با عروسک هاش گرسنگي اش رو فراموش کنه. اما نمي شد که نمي شد؛ به عروسک ها که نگاه مي کرد و فکر مي کرد اون ها هم گرسنه هستند. وقتي خرگوش و جوجه طلايي اش رو برداشت دلش براي ناهار تنگ شد. با خودش گفت: عجب کار بدي کردم که ناهار نخوردم حال کو تا مادر برگرده؟ نکنه از گرسنگي بميرم!

خلاصه مهسا کنار در آشپزخانه منتظر مادر نشست و همين که مادرش وارد خونه شد، به طرف او دويد و گفت: مادر جون کجايي که از گرسنگي مردم. از شما معذرت مي خوام که به حرفتون گوش ندادم. حالا مي فهمم گرسنگي باعث مي شه بچه ها حتي نتونن بازي کنن. مادر جون از کاري که کردم خجالت مي کشم. حالا اگه ممکنه لطف کنيد و باقيمانده ناهار ظهر رو بدين تا بخورم. مادر مهسا رو در آغوش گرفت و گفت: بيا بريم تا مهمون مامان بشي و يک غذاي خوشمزه نوش جان کني.
 

شنبه 6 آذر 1389  2:42 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها