کلام شهدا و خاطرات شهدا
کاربران عزیز راسخونی می توانند در این تایپیک کلام شهدا
و خاطرات شهدای میهن عزیزمان را ثبت کنید...
نام شهید را در موضوع ذکر نمایید
شهیدان زنده اند...
**در بخش اول کلام شهیدان
**در بخش دوم یک خاطره از رزمندگان و شهدا
وبلاگ شیعه 12 امامی
شهيد علي چيت سازان
خدايا توفيقمان ده كه اگر با خون وضو نگرفتيم.با ياد خون دادگان وضو بگيريم. شهيد علي چيت سازان
خاطره: گوشش را گرفته بود و پياده اش مي کرد. گفت: «بچه اين دفعه چهارمه که پياده ات مي کنم، گفتم نميشه بري.» گريه مي کرد، التماس مي کرد، ولي فايده اي نداشت، يواشکي رفته بود. از پنجره از سقف، هر دفعه هم پياده اش کرده بودند. خلاصه نگذاشتند، سوار قطار بشود. توي ايستگاه قم مامور قطار صدايي شنيده بود، از زير قطار، خم شده بود ديده بود پسر نوجواني به ميله هاي قطار آويزان است با لباس هاي پاره و دست و پاي روغني و خوني ديگر دلشان نيامد برش گردانند.
شهيد جعفر مرداني
خدايا توفيق پاره كردن تمام بندهاي عبوديت غير خودت را به من عطا بفرما شهيد جعفر مرداني
استخوان هاي مچش زده بود بيرون دوتا انگشتش هم قطع شده بود گفتم: اون طرف رو نگاه کن تا دستت رو بشورم خنديد و گفت: نه! مي خوام ببينم چه جوري مي شوري شستم ، اما وسطش طاقت نياوردم بهش گفتم: مگه دردت نمياد؟ گفت: دردش هم لذته ، نيست؟
شهيد مهدي باکري
خدايا مرا پاکيزه بپذير شهيد مهدي باکري
قبل از عمليات رمضان، براي شناسايي رفته بود جلو، برگشت . تير خودره بود به سينه ش. سريع فرستاديمش بيمارستان اهواز. يک روپوش پزشکي پيدا کردم و بردم برايش . همان را پوشيد و يواشکي از بيمارستان زديم بيرون . توي راه سينه ش را فشار مي داد. معلوم بود هنوز جاي تير خوب نشده. به ش گفتم « اينجوري خطرناکه ها. بايد برگرديم بيمارستان.» گفت« راهت رو برو. شايد به مرحله ي دوم عمليات رسيديم.» شهيد مهدي باکري
شهيد احمدرضا احدي
خدايا دوست دارم تنهاي تنها بيايم دور از هر کژي، دوست دارم گمنام گمنام بيايم، دور از هر هويتي، خدايا! اگر بگوئي لياقت نداري، خواهم گفت: «لياقت کداميک از الطاف تو را داشته ام...؟» شهيد احمدرضا احدي
ضابط قوه قضائيه بود. اتاقاي زندانيا رو با دستاي خودش جارو ميزد . باهاشون خيلي مهربون بود و به آب و غذاشون مي رسيد و اينطور نبود که حالا چون مجرم هستن باهاشون بد رفتاري کنه يا نيش و کنايه بهشون بزنه . بر عکس ، هميشه براشون از خدا و توبه و انجام کاراي خوب حرف ميزد . هميشه به ما ميگفت : اينا مهموناي ما هستن؛ همونطور که هيچ وقت با مهمون بد اخلاقي نميکنيم ، بايد هميشه با اينا مهربون باشيم ؛ بلکه با ديدن رفتار ما به فکر اصلاح خودشون بيفتن و بنده خوبي براي خدا بشن . (شهيده رقيه مهمودي اصل)
شهيد ناصر آقايي
خدايا در هر کجا که بوده ام به يادت بوده ام و در راهت قدم گذاشتم و اميدوارم تا هر موقع که خون در رگم باشد به ياد تو باشم. تو هم مرا در اختيار خودم مگذار که منحرف شوم. شهيد ناصر آقايي
رفتيم توي شهر و يک اتاق کرايه کرديم. بهم گفت: « زندگي اي که من مي کنم سخته ها .» گفتم: « قبول» براي همه کاراش برنامه داشت؛ خيلي منظم و سخت گير. غذا خيلي کم مي خورد. خيلي مطالعه مي کرد. خيلي وقت ها مي شد روزه مي گرفت. معمولا همان روزهايي هم که روزه بود مي رفت کوه. به ياد ندارم روزي بوده باشد که دونفرمان دو تا غذا از سلف دانشگاه گرفته باشيم. هميشه يک غذا مي گرفتيم، دو نفري مي خورديم .خيلي وقت ها مي شد نان خالي مي خورديم. شده بود سرتاسر زمستان ، آن هم توي تبريز ، يک ليتر نفت هم توي خانه مان نباشد.کف خانه مان هم نم داشت، براي اين که اذيتمان نمکند چند لا چند لا پتو و فرش و پوستين مي انداختيم زمين.همه اينها يکي بخاطر اين بود که به نفسشو تربيت کنه در عين حال فقرا رو درک.(شهيد باکري)
شهيد مصطفي چمران
خدايا خسته شده ام ، پير شده ام ، دل شکسته ام ، نااميدم و ديگر آرزويي ندارم.احساس مي کنم که اين دنيا ديگر جاي من نيست ، با همه وداع مي کنم و مي خواهم با خداي خود تنها باشم. شهيد مصطفي چمران
پيرمردي بود از تك و تا افتاده اما در قبول مسئوليت به كم تر از حضور در خط مقدم و منطقه عملياتي رضا نمي داد. ـ تو اين سن و سال مي خواهي بيايي جلو كه چه بشود؟ ـ من ديگر آدم قبل نيستم بعد از اين مدت كه جبهه بوده ام ديگر مثل پسرهاي چهارده ساله جوان شده ام!
شهيد هادي آذري
خدايا عشق به يگانگي در من رشد کرده و به سوي تکامل ميرود. شهيد هادي آذري
براي همه دختراش که به سن تکليف مي رسيدن يه چادر مي گرفت . يه چادر گل قرمزي هم براي من خريده بود و قرار بود اون روز سر سفره افطار بهم هديه بده . قبل از افطار بهش گفتم : امروز تو مدرسه وقتي دوستم فهميد قراره برام چادر بخري بهم گفت : ما ديشب هيچي براي افطار نداشتيم، خوش به حال شما که چادر هم داريد هيچي نگفت و بلند شد رفت همه نشسته بوديم سر سفره و منتظر اذان بوديم که ديدم کاسه آش رو آورد داد به من و گفت : ببر براي دوستت گفتم : پس خودمون با چي افطار کنيم؟ گفت : با هموني که دوستت ديشب افطار کرد! (شهيده کبري حسن زاده)
شهيد محمد حسين عيوضي
خداوندا مرا از روي فضلت ببخش نه از روي عدالتت. شهيد محمد حسين عيوضي
يک کارت براي امام رضا (عليه السلام) ؛ مشهد. يک کارت براي امام زمان (عج الله تعالي فرجه الشريف) ؛ مسجد جمکران يک کارت هم براي حضرت زهرا (سلام الله عليها) ، حرم حضرت معصومه (عليه السلام) ؛ قم. اين يکي رو خودش برده بود انداخته بود توي ضريح. «چرا دعوت شما رو رد کنيم؟! چرا به عروسي شما نياييم؟! کي بهتر از شما ؟ ببين همه آمده ايم. شما عزيز ما هستي. » حضرت زهرا (سلام الله عليها) آمده بود به خوابش. درست قبل از عروسي. (شهيد رداني پور)
شهيد شهيد کارگرفرد
خداوندا ! به من بياموز چگونه تو را راضي کنم و توفيق بده تا اعمال صالح اي که رضايت تو در آن باشد ، انجام دهم . شهيد شهيد کارگرفرد
او هر وقت مي ديد ما مي خواهيم براي او لباس نو تهيه کنيم ، مي گفت :«همين لباسي که به تن دارم خوب است.» و وقتي لباس هايش کثيف ميشد ، بي آنکه کسي بداند خودش مي شست و به تن مي کرد. عباس هيچ گاه کفش مناسبي نمي پوشيد و بيش تر وقت ها پوتين به پا مي کرد. عقيده داشت که پوتين محکم است و ديرتر از کفش هاي ديگر پاره مي شود و آنقدر آنها را مي پوشيد تا کف نما ميشد.(شهيد بابايي)
پاسخ به:کلام شهدا و خاطرات شهدا
خوش به حالشون . چقدر جاهلم من . دعامون کنید.
خدایا تو شاهد باش، من وظیفه را انجام می دهم و می گویم که ای ملت، نکند مثل کوفیان شوید، حسین زمان را در کربلا تنها بگذارید، نکند برای چند روزه دنیا دین تان را بفروشید، می دانم که اینها نیست. اما بعنوان وظیفه می گویم، ای ملت ایران ما که سعادت دیدن کربلا را نداشتیم، لااقل شما بروید و برخاک گلگون کربلا بوسه زنید و سلام ما را هم به آن بارگاه شریف برسانید.
شهيد مجيد ميرزا كوچكي
حتّي يك لحظه از وجود منافقين داخلي غافل نشويد زيرا منافقان مانند شيطان مي مانند كه هميشه در تزلزل حكومت الله كوشش مي كنند. شهيد مجيد ميرزا كوچكي
پزشكان و پرستاران سيد محمد ، بيش تر از آن كه براي معالجه سيد به اتاقش بروند، براي همنشيني با او به اتاقش مي آمدند .(شهيد صنيع خاني) گاهي اوقات هم يادشان مي رفت كه به چه بهانه اي پيش او آمده اند . آن ها ، مجذوب اخلاق و روحيه مقاوم سيد محمد شده بودند . آخر، زير فشار شيمي درماني ، آن همه روحيه و سرزندگي ، براي آنها عجيب بود . وقتي پزشكان و پرستاران دور سيد حلقه مي زدند ، او هم كم نمي گذاشت ؛ از هر دري برايشان سخني مي گفت ؛ بدون آن كه شكوه و شكايتي كند .
شهيد يوسف زنجاني فرد
پس اي برادر، بشناس خداي خود را و بشناس خود را و مقصدت را و امكاناتت را تا بتواني حركت كني و به تكامل برسي. شهيد يوسف زنجاني فرد
تازه به هوش آمده بود. چشم هاي بي رمقش که به من افتاد ، خنده اي کرد و گفت « بله . رسو ل شهيد شد.» نميدانستم چه بگويم؟ رفته بودم تسليت بگويم. خوش حال بود. مي خنديد. نفهميدم دوباره کي به هوش آمد . چشم هايش نيمه باز بود ، اشک هايش روي صورتش مي ريخت . مي گفت« رسول يک تير خورد و رفت. من اين همه تير خوردم ، هنوز اين جام .» تازه از اتاق عمل صحرايي بيرون آمده بود. رنگ به صورت نداشت. هر چه اصرار کردم که شما برادر بزرگ رسول هستيد ، بايد براي مراسم خودتان را برسانيد ، مي گفت «نه!» آخر عصباني شد و گفت « مگه نمي بيني بچه ها کشيده ند جلو؟ تازه اول عملياته . کجا بذارم برم؟» شهيد ردائي پور
شهيد قربانعلى براتى
پيامم به خواهرانم، اين است كه به بچه هايتان تعليمات اسلامى بدهيد و قرآن خوانى و نمازخوانى را ياد بدهيد. شهيد قربانعلى براتى
بيمارستان دزفول که بودم ، گفتند يه مجروح آوردند دوتا چشماش نابينا شده ، دست هم نداره ، چهارده ، پانزده ساله هست . رفتم بالا سرش دل داريش بدم . رفتم تو اتاقش ديدم داره سر به سر مجروح هاي ديگه ميزاره و ميخنده !