0

آن‌ مرد با اسب‌ آمد

 
masoomi1371
masoomi1371
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1392 
تعداد پست ها : 724
محل سکونت : آذربایجان شرقی

آن‌ مرد با اسب‌ آمد


  آفتاب‌، مثل‌ میهمان‌هاي‌ تازه‌ وارد، آمده‌ بود توي‌ خانه‌. بعد پاهایش‌ را لب‌ ایوان‌ آجرنماي‌ قدیمي‌، دراز كرده‌ بود. مثل‌ پیرمردها، به‌ باغچة‌ كوچكي‌ كه‌ كنار حوض‌ بود، نگاه‌ مي‌كرد. همان‌ جایي‌ كه‌ شیخ‌ حسین‌ رفته‌ بود توي‌ باغچه‌ و برگ‌هاي‌ گلي‌ را با دستمال‌ تمیز مي‌كرد!
  در حیاط‌ خانه‌، بوي‌ خوبي‌ پر مي‌زد. بوي‌ نان‌ تازه‌، همراه‌ با بوي‌ اسپند، كه‌ چند دقیقه‌اي‌ پیش‌ دود شده‌ بود.
  شیخ‌ حسین‌، مسافر تازه‌ واردي‌ از خانة‌ خدا بود. او چند ساعتي‌ مي‌شد كه‌ از سفر طولاني‌اش‌ به‌ نجف‌ برگشته‌ بود. بچه‌هاي‌ شیخ‌ حسین‌ و بچه‌هاي‌ میهمان‌ها، حیاط‌ خانه‌ را روي‌ سرشان‌ گذاشته‌ بودند. بوي‌ نان‌ تازه‌، از تنور بلند شده‌ بود اتاقك‌ تنور گوشة‌ حیاط‌ قرار داشت‌. اُمّ فاطمه‌ ـ خواهر كوچكتر شیخ‌ ـ رفته‌ بود پاي‌ تنور، تا از دستپخت‌ هاجر نانوا، چند تا نان‌ تازه‌ جدا كند، ببرد توي‌ اتاق‌ و براي‌ میهمان‌هایي‌ كه‌ قرار بود به‌ زودي‌ از راه‌ برسند، بچیند. آنها جلوي‌ میهمان‌ها، علاوه‌ بر شربت‌ و میوه‌، نان‌ و خرما هم‌ مي‌گذاشتند. ام‌ هاجر، دستش‌ دایم‌ به‌ كار بود و توي‌ تنور داغ‌، پایین‌ و بالا مي‌رفت‌. بچه‌هاي‌ قد و نیم‌ قد، دور تا دور باغچه‌ چرخ‌ مي‌زدند و شتر سواري‌ مي‌كردند. ام‌ زینب‌ از پشت‌ پنجرة‌ یكي‌ از اتاق‌ها، به‌ باغچه‌ همان‌ طرف‌ كه‌ شیخ‌ حسین‌ نشسته‌ بود، خیره‌ شده‌ بود. به‌ نظر ام‌زینب‌ كارهاي‌ همسرش‌ ـ شیخ‌ حسین‌ ـ غیر عادي‌ و عجیب‌ بود. از دیروز كه‌ از سفر برگشته‌ بود، بیشتر اوقات‌، گوشه‌اي‌ ساكت‌ مي‌نشست‌ و به‌ فكر فرو مي‌رفت‌. ام‌ زینب‌ به‌ خودش‌ گفت‌: ?نكند شیخ‌ از چیزي‌ رنجیده‌... شاید هم‌ بیماري‌ سختي‌ گرفته‌ و آن‌ را پنهان‌ مي‌كند!.?
  كمي‌ دلگیر شد و باز به‌ شوهرش‌ نگاه‌ كرد. سپس‌ آه‌ كشید و به‌ اتاق‌ پذیرایي‌ رفت‌، تا همه‌ چیز را براي‌ میهمان‌ها رو به‌ راه‌ كند. كم‌ كم‌ وقت‌ آن‌ بود كه‌ میهمان‌ها از راه‌ برسند. میهمان‌هایي‌ كه‌ براي‌ همه‌ اهل‌ خانه‌ بخصوص‌ شیخ‌، عزیز بودند و در میان‌ آنها ?علامة‌ بحرالعلوم‌? 1  مولا و بزرگشان‌ به‌ حساب‌ مي‌آمد.
  شیخ‌ حسین‌ رو به‌ قبله‌ ایستاد و آستین‌هایش‌ را بالا زد. بعد خم‌ شد و دستش‌ را در آب‌ فرو برد. حركت‌ آب‌ باعث‌ شد، ماهي‌ها ته‌ حوض‌ بروند. شیخ‌ حسین‌ وضو گرفت‌، بعد راه‌ افتاد طرف‌ پله‌هاي‌ آجرنماي‌ ایوان‌. دو مرغ‌ باران‌، بالاي‌ نخل‌ جوان‌ و پر از خرماي‌ حیاط‌، آواز مي‌خواندند. بچه‌ها از خوشحالي‌ فریاد مي‌زدند و دنبال‌ هم‌ مي‌دویدند. شیخ‌ حسین‌ از پله‌ها بالا رفت‌ و نفس‌ زنان‌، لب‌ ایوان‌ ایستاد. دوباره‌ به‌ یاد حرف‌هاي‌ دوستش‌ ـ علامه‌ ـ افتاد. نگراني‌ اش‌ تازه‌ شد. علامه‌، دیروز برایش‌ پیغام‌ فرستاده‌ بود كه‌: ?به‌ زودي‌ به‌ دیدنت‌ مي‌آیم‌، تا خوب‌ در آغوشت‌ بگیرم‌ و پیراهن‌ خوش‌ بویت‌ را ببویم‌. چه‌ سفر زیبایي‌ داشته‌اي‌ شیخ‌! مي‌خواهم‌ از قصة‌ دیدارت‌ بشنوم‌.?
  شیخ‌ حسین‌ مثل‌ دیروز، دوباره‌ فكر كرد: ?كدام‌ دیدار!... علامه‌ از چه‌ چیزي‌ سخن‌ گفته‌؟ من‌، من‌ چه‌ قصه‌اي‌ را باید برایش‌ بازگویم‌؟... بوي‌ پیراهن‌؟! چه‌ بویي‌؟... باید صبر كنم‌ تا علامه‌ بیاید... چرا علامه‌ نیامد!?
  ـ كیست‌... چه‌ كسي‌ در مي‌زند؟
  صداي‌ ننه‌ عقیله‌ بود، مادر بزرگ‌ بچه‌ها كه‌ از بیرون‌ تنور مي‌آمد. شیخ‌ حسین‌ به‌ در چوبي‌ حیاط‌ نگاه‌ كرد. بچه‌ها مثل‌ دسته‌اي‌ پرستو، بال‌ زنان‌ به‌ طرف‌ در دویدند. دو سه‌ تایي‌ از آنها هجوم‌ بردند و كلون‌ پشت‌ در را كشیدند. اسد كه‌ خواهرزادة‌ شیخ‌ بود، سرش‌ را از لاي‌ در بیرون‌ برد. شیخ‌ حسین‌ زود از پله‌ها پایین‌ آمد و به‌ زن‌هاي‌ خانه‌ اشاره‌ كرد كه‌ شاید مهمان‌ها باشند. اسد به‌ سمت‌ شیخ‌ حسین‌ برگشت‌ و گفت‌: ?دایي‌! میهمان‌هاي‌ تازه‌اي‌ براي‌ دیدنتان‌ آمده‌اند!?
  بچه‌ها به‌ طرف‌ اتاقك‌ تنور دویدند و شیخ‌ حسین‌ با عجله‌ به‌ طرف‌ در رفت‌. لنگة‌ سنگین‌ آن‌ را باز كرد و با شوق‌ گفت‌: ?بفرمایید تو. به‌ خانة‌ خودتان‌ خوش‌ آمدید!?
  هفت‌ مرد روحاني‌، یكي‌ یكي‌ پا توي‌ حیاط‌ گذاشتند و سلام‌ گفتند. همة‌ آنها از علما و بزرگان‌ شهر نجف‌ بودند. آنها یكي‌ یكي‌ شیخ‌ حسین‌ را در آغوش‌ مي‌گرفتند و مي‌گفتند:
  ـ خدا زیارتت‌ را قبول‌ كند!
  ـ همیشه‌ به‌ زیارت‌ باشي‌ آشیخ‌ حسین‌!
  ـ زیارتت‌ قبولِ خدا، حاجي‌!
  یكي‌ پیشاني‌ اش‌ را مي‌بوسید. یكي‌ بر شانه‌ هایش‌ بوسه‌ مي‌زد و دیگري‌ با مهرباني‌ دست‌ او را مي‌فشرد.
  وقتي‌ احوالپرسي‌ با میهمانان‌ تمام‌ شد، او آنها را به‌ سوي‌ اتاق‌ پذیرایي‌ كه‌ سمت‌ راست‌ ایوان‌ بود، راهنمایي‌ كرد.
  شیخ‌ حسین‌ در جمع‌ علما محبوب‌ بود. آنها او را به‌ خاطر علم‌ و پاكي‌اش‌، احترام‌ مي‌كردند. شیخ‌ حسین‌، دست‌ یكي‌ از آنها را گرفت‌ و با نگراني‌ پرسید:
  ?پس‌ علاّمه‌ بحرالعلوم‌ كجاست‌؟ چرا ایشان‌ نیامدند؟!?
  او با تبسم‌ پاسخ‌ داد: ?به‌ زودي‌ ایشان‌ هم‌ به‌ دیدنتان‌ مي‌آیند. ایشان‌ بسیار مشتاق‌ دیدنتان‌ هستند و براي‌ آمدنتان‌ انتظار مي‌كشیدند. خیلي‌ عجیب‌ است‌! زیاد سراغتان‌ را مي‌گرفتند.?
  شیخ‌ حسین‌ به‌ فكر فرو رفت‌ و یاد نگراني‌ اش‌ افتاد. بزرگان‌ توي‌ اتاق‌ نشستند. كربلایي‌ كاظم‌، سیني‌ شربت‌ راجلو میهمان‌ها گرداند. شیخ‌ حسین‌ به‌ همه‌ خوشامد گفت‌، بعد عرقچین‌ روي‌ سرش‌ را كنار زد. با دستار عربي‌اش‌ عرق‌ را از سرِ تراشیده‌ و دور گوش‌هایش‌ گرفت‌ و نگاهش‌ را به‌ گل‌هاي‌ قالي‌ دوخت‌.
  ـ تاپ‌... تاپ‌... تاپ‌!
  در زدند. نگاه‌ همه‌ چرخید طرف‌ حیاط‌، شیخ‌ حسین‌ فوري‌ رفت‌ توي‌ ایوان‌ و به‌ پسر جوانش‌ گفت‌: ?محمد! شاید علاّمه‌ بحرالعلوم‌ است‌. عجله‌ كن‌!?
  بعد نعلینش‌ را پوشید و تا آمد از پله‌ها پایین‌ برود، دلشوره‌ گرفت‌. دوباره‌ همان‌ نگراني‌ چند دقیقة‌ پیش‌، به‌ سینه‌اش‌ ریخت‌. قلبش‌ تند تند زد و پیشاني‌ اش‌ داغ‌ شد. همانطور كه‌ آرام‌ به‌ سمت‌ در مي‌رفت‌، به‌ خودش‌ گفت‌: ?چه‌ شد شیخ‌ حسین‌؟ چرا دوباره‌ نگران‌ شدي‌. آن‌ هم‌ با آمدن‌ سید. خدایا علامه‌ چه‌ چیزي‌ مي‌خواهد به‌ من‌ بگوید؟ نكند خبر تلخي‌ است‌؟?
  تا سر بلند كرد، كسي‌ را دید كه‌ با مهرباني‌ سلامش‌ مي‌كرد، علامه‌ بحرالعلوم‌ بود، با همان‌ چهرة‌ زیبا، چشم‌هاي‌ روشن‌ و پر حرف‌ و لب‌هاي‌ پر از شكوفة‌ لبخند...
  ـ سلام‌ آقا سید، خوش‌ آمدید!
  علامه‌ دست‌هایش‌ را دور گردن‌ او انداخت‌. توي‌ گوشش‌ دعا خواند و بلند گفت‌: ?خدا زیارتت‌ را به‌ خوبي‌ قبول‌ كند. خدا عزتت‌ را زیاد كند!?
  چشم‌هاي‌ شیخ‌ حسین‌ پر از اشك‌ شد. احساس‌ كرد با دیدن‌ علامه‌ آن‌ نگراني‌ كم‌ كم‌ از دلش‌ بیرون‌ مي‌رود. ام‌ زینب‌ پشت‌ پنجره‌ اتاق‌، به‌ آن‌ دو چشم‌ دوخته‌ بود. علامه‌ شانه‌هاي‌ شیخ‌ حسین‌ را بو كرد. با لحني‌ مهربان‌ گفت‌: ?هنوز هم‌ پیراهنت‌ بوي‌ همان‌ عطر خوش‌ را مي‌دهد. آن‌ بو هنوز هم‌ تازه‌ و دوست‌ داشتني‌ است‌! دیدار مبارك‌، شیخ‌ حسین‌!? شیخ‌ حسین‌ از حرف‌هاي‌ علامه‌ تعجب‌ كرد. كدام‌ عطر؟! كدام‌ دیدار؟! اما چیزي‌ نگفت‌ و او را با احترام‌ زیاد، به‌ اتاق‌ پذیرایي‌ دعوت‌ كرد.
  علامه‌ آرام‌ آرام‌ از پله‌ها بالا رفت‌ و با صلوات‌ علما رو به‌ رو شد. او با تعارف‌ آنها در بالاي‌ اتاق‌، به‌ پشتي‌ سبزي‌ تكیه‌ داد.
  همه‌ بر جاي‌ خود نشستند و به‌ شیخ‌ حسین‌ خیره‌ شدند. او سر به‌ زیر انداخته‌، به‌ چیزي‌ فكر مي‌كرد، به‌ حرف‌ علامه‌! تپش‌ قلبش‌ زیاد شد. علامه‌ شربتش‌ را تمام‌ كرد، با خوشرویي‌ رو به‌ او كرد و بي‌ مقدمه‌ گفت‌: ?آقا شیخ‌ حسین‌! تو چقدر بزرگ‌ و سربلند هستي‌، كه‌ غذایت‌ را با حضرت‌ صاحب‌ الزمان‌ (عج‌) مي‌خوري‌!?
  رنگ‌ از صورت‌ شیخ‌ حسین‌ پرید. صداي‌ پچ‌ پچ‌ علما بلند شد. چشم‌هاي‌ همه‌ گرد و گشاد شد. آنها با چشم‌هایي‌ پر از سؤال‌ به‌ علامه‌ و او نگاه‌ مي‌كردند. بدن‌ شیخ‌ حسین‌ پر از لرزه‌ و دانه‌هاي‌ ریز عرق‌ شد. حالا كم‌ كم‌ داشت‌ به‌ راز نگراني‌ دلش‌ نزدیك‌ مي‌شد. علامه‌ مي‌خندید. شیخ‌ حسین‌ سرگیجه‌ گرفته‌ بود. نمي‌دانست‌ علامه‌ بحرالعلوم‌ در مورد چه‌ چیزي‌ حرف‌ مي‌زند. دیگر حوصلة‌ نشستن‌ نداشت‌. یكي‌ از میهمانان‌ با تعجب‌ زیاد از علامه‌ پرسید: ?غذا خوردن‌ با مولایمان‌... چگونه‌... در كجا؟!?
  علامه‌ رو به‌ شیخ‌ حسین‌ گفت‌: ?یادت‌ نیست‌ حاجي‌ شیخ‌ حسین‌!؟ آن‌ روزي‌ كه‌ پس‌ از بازگشت‌ از زیارت‌ خانة‌ خدا، در بیاباني‌، توي‌ خیمه‌ات‌ تنها نشسته‌ بودي‌ ؛ مي‌خواستي‌ غذایت‌ را كه‌ آبگوشت‌ خوشمزه‌اي‌ بود تنها بخوري‌؟!?
  شیخ‌ حسین‌ با صورتي‌ سرخ‌ و عرق‌ كرده‌ به‌ علامه‌ نگاه‌ كرد. كمي‌ فكر كرد و بعد با صدایي‌ گرفته‌ گفت‌: ?بله‌... بله‌ یادم‌ آمد!?
  علامه‌ ادامه‌ داد: ?مردي‌ از دور دست‌ بیابان‌ پیدا شد. تو او را از میان‌ خیمه‌ خوب‌ مي‌دیدي‌. آن‌ مرد كه‌ با اسب‌ آمد ؛ وقتي‌ خیمة‌ تو را دید، از اسبش‌ پیاده‌ شد. بعد به‌ طرف‌ تو قدم‌ برداشت‌. مرد زیبا و بلند قامت‌، لباس‌ سفید عربي‌ به‌ تن‌ داشت‌ و با آرامش‌ قدم‌ مي‌زد. او از بیرون‌ چادر به‌ تو سلام‌ كرد. از او خوشت‌ آمد. فكر كردي‌ از سفري‌ دراز مي‌آید و غریب‌ است‌... به‌ او تعارف‌ كردي‌ به‌ خیمه‌ات‌ بیاید. با لبخند قبول‌ كرد و وارد شد و كنارت‌ نشست‌. بوي‌ خوبي‌ با خودش‌ آورد. او كمي‌ از غذاي‌ تو خورد و سپس‌ برخاست‌ و خیلي‌ زود خداحافظي‌ كرد و رفت‌. او مولایمان‌ حضرت‌ صاحب‌ الزمان‌ (عج‌) بود!?
  شانه‌هاي‌ شیخ‌ حسین‌ شُل‌ شد و از حال‌ رفت‌. چند تا از میهمان‌ها برخاسته‌ و به‌ طرفش‌ رفتند. دو نفر كه‌ كنار او بودند، شانه‌ هایش‌ را گرفتند و یكي‌ از آنها داد زد: ?شربت‌ بیاورید!?
  دو سه‌ نفري‌ هم‌ با گریه‌ خیره‌ شدند به‌ علامه‌، كه‌ براي‌ شیخ‌ حسین‌ دعا مي‌خواند. شیخ‌ حسین‌ از حال‌ رفته‌ بود. او طاقت‌ شنیدن‌ آن‌ حرف‌ها را نداشت‌.
  به‌ شیخ‌ حسین‌ كمي‌ شربت‌ خوراندند. چشم‌هایش‌ را باز كرد. بعد به‌ علامه‌ و میهمان‌ها نگاه‌ كرد. فوري‌ زیر گریه‌ زد و شكسته‌ شكسته‌ گفت‌: ?او خیلي‌ زود رفت‌. مولاي‌ ما خیلي‌ زود رفت‌... كاش‌ تو را مي‌شناختم‌ آقا، من‌ سعادت‌ شناختنت‌ را نداشتم‌!?.
  هاي‌هاي‌ گریة‌ شیخ‌ حسین‌، مثل‌ پرنده‌اي‌ از اتاق‌ بیرون‌ رفت‌. علامه‌ گفت‌: ?مولایمان‌ براي‌ دیدن‌ تو آمده‌ بود. تو آدم‌ خوبي‌ هستي‌. تو سعادت‌ زیادي‌ داشتي‌ كه‌ حضرت‌ صاحب‌ الزمان‌ (عج‌) میهمانت‌ شد.?
  شیخ‌ حسین‌ برخاست‌ وخود را در آغوش‌ علامه‌ انداخت‌. دیگر با خبر خوشي‌ كه‌ علامه‌ داد، نگراني‌ اش‌ تمام‌ شده‌ بود. از این‌ كه‌ علامه‌ خبر دیدار او با امام‌ زمان‌ (عج‌) را مي‌دانست‌، تعجب‌ كرد. میهمانان‌ هم‌ تعجب‌ كرده‌ بودند. شیخ‌ حسین‌ بیشتر از همیشه‌ فهمید كه‌ علامه‌ اُنس‌ و دوستي‌ دارد. ناگهان‌ بوي‌ عطر تازه‌اي‌ در مشامش‌ پیچید. عطر پیراهن‌ علامه‌ بود. یاد بوي‌ خوش‌ خیمه‌ افتاد. چقدر شبیه‌ همان‌ عطر بود. همان‌ عطر امام‌ زمان‌ (عج‌). شیخ‌ حسین‌ زیر گریه‌ زد، آنقدر زیاد كه‌ امّ زینب‌ با نگراني‌ به‌ سوي‌ ایوان‌ دوید. *



 پي‌نوشت‌ :
 1.  علامه‌ سید محمد مهدي‌ بحرالعلوم‌ از علماي‌ بزرگ‌ شیعیان‌ است‌ كه‌  در سال‌ 1155 قمري‌ در بروجرد به‌ دنیا آمد و در سال‌ 1212 قمري‌ از  دنیا رفت‌. آرامگاهش‌ در شهر نجف‌ اشرف‌ در كشور عراق‌ است‌. او  دانشمندي‌ بزرگ‌ بود و در همة‌ علوم‌ اسلامي‌ مهارت‌ داشت‌. بعد از  مرگش‌ معلوم‌ شد كه‌ علامه‌ بارها با امام‌ زمان‌ ملاقات‌ داشته‌ است‌. از  او كتاب‌هاي‌ مهم‌ و با ارزشي‌ بر جاي‌ مانده‌ است‌.
 *  از نشریة‌ باران‌.

 
 

 

چهارشنبه 6 شهریور 1392  9:36 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها