0

مادر بابا

 
samanehtajafary
samanehtajafary
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 2436
محل سکونت : خراسان رضوی

مادر بابا

 

مادر بابا

حضرت زهرا

غروب نزدیک بود. پدر هنوز نیامده بود. فاطمه‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏،نگران بود. پدر همیشه زودتر می‏آمد.

فاطمه آهی کشید. از سایه نخل برخاست و به طرف در رفت. می‏ترسید. پدر، دشمنان زیادی داشت. چند لحظه کنار در ماند. کاش می‏توانست بفهمد پدر کجاست. اگر پسر عمویش علی، در خانه بود می‏رفت خبری می‏آورد.

چند قدم داخل کوچه رفت. کوچه، ساکت و خلوت بود. اگر پدر می‏آمد و او را نمی‏دید، نگران می‏شد. رفت جارو را برداشت تا حیاط را جارو کند. باید خودش را سرگرم می‏کرد. مرغ وجوجه‏هایش را آب و دانه داد. بعد به طرف اتاق رفت. ظرف‏ها و کاسه‏های سفالی را برداشت تا بشوید.

از وقتی که مادر از دنیا رفته بود بیشتر کارها را فاطمه انجام می‏داد. اما پدر هم کمکش می‏کرد. فاطمه، پدر را خیلی دوست داشت. هر وقت پدر، او را در آغوش می‏گرفت و می‏بوسید، خستگی را فراموش می‏کرد. با صدای قُمری روی نخل از فکر بیرون آمد. سبد ظرف را برداشت تا به اتاق ببرد. صدای پای پدر را شنید. سبد را لبه ایوان گذاشت و به طرف پدر دوید. حال پدر خوب نبود. آهسته قدم بر می‏داشت. پدر به دیوار تکیه داد. پاهای پدر زخمی‏و خونین بود. فاطمه جیغ کشید. لباس‏‏های سفید پدر، خاک‏آلود و کثیف شده بود و موهایش پر از خاشاک بود. باز، بت پرستان ، پدر را اذیت کرده بودند. فاطمه به اتاق رفت و پارچه تمیز زردی آورد. دست پدر را گرفت. به طرف نخلستان رفتند. دست زخمی ‏پدر گرم بود. پدر زانو زد و دست‏های لطیف دخترش را نوازش کرد و بوسید. فاطمه قطره اشکی ریخت. پیامبر ، اشک او را پاک کرد و با محبت دستی بر گونه او کشید. گریه فاطمه بلند شد. پدر، دختر کوچکش را در آغوش گرفت و گفت :«دخترم! چیزی نشده است.»

فاطمه از پدر خواست، کنار نخل بنشیند. بعد رفت ظرف آبی آورد. آب ریخت تا پدر دست و صورتش را بشوید. پیامبر پارچه زرد را گرفت و دست و صورتش را خشک کرد.

فاطمه خار و خاشاکی را که لابه‏لای موهای پدر بود، برداشت و با پارچه خیسی خاک‏ها را گرفت و آب ریخت. پدر موهایش را شست.

حضرت زهرا

وقتی پدر پاهایش را تمیز شست، بر خاست و رفت تا لباس‏هایش را عوض کند. فاطمه ، مرغ و جوجه‏هایش را به لانه برد. پیامبر بیرون آمد. نگاهی به چهره خسته دخترش کرد. به یاد مادرش، آمنه افتاد. جلوی فاطمه زانو زد. بازوهای دخترش را گرفت و پیشانی او را بوسید. نگاه فاطمه به مهربانی نگاه خدیجه بود. پیامبر ، فاطمه را به سینه چسباند. چشمانش را بست و با مهربانی گفت:« مادر بابا » چقدر دخترکوچکش مهربان بود. درست مثل فرشته‏هایی که می‏دید.

 

شنبه 12 اسفند 1391  10:22 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها