ديشب من در بند کور دلان عشق ستيز بودم به گناه عاشق بودن چون عشقم را در پستوي خانه نهان نکردم چون راز دلم در چشمانم پيدا بود مرا به گناه نشستن نزد زيباريي دستبند زدن گفتند که چرا عاشقي؟ گفتند که شعله اي در دلت داري گفتند که آتش گناه است و تو آتشي در دل داري دهانت را مي بويند مبا دا گفته باشي دوستت دارم دلت را مي پويند مبادا شعله اي در آن نهان باشد روزگار غريبيست نازنين