0

اولین دیدار اسفندیار با رستم(3)

 
samanehtajafary
samanehtajafary
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 2436
محل سکونت : خراسان رضوی

اولین دیدار اسفندیار با رستم(3)

 

اولین دیدار اسفندیار با رستم(3)

اولین دیدار اسفندیار با رستم(3)

در قسمت قبل خواندید که اسفندیار به همراه پسرش بهمن و سپاهی عظیم به سمت زابل لشکر کشید. در آن جا به پسرش بهمن دستور داد نزد رستم برود و دستور شاه را به او برساند. بهمن رفت و با رستم سخن گفت و حالا ادامه ی ماجرا...

بعد از شنیدن حرفهای بهمن ، اسفندیار دستور داد تا اسب سیاه را زین كنند و همراه صد سوار تا لب رود هیرمند آمد .

ناگهان با صدایی برگشت و سواری دید كه به سوی آنها می آید . رستم را شناخت .

وقتی رستم از رود گذشت و پا بر خشكی گذاشت بر اسفندیار درود فرستاد . و ادامه داد خدا را شكر كه سلامت به این جا رسیده اید همیشه بخت با تو یار باشد و بد اندیشان از تو دور باشند .

چون اسفندیار این خوش آمد را شنید او را در بغل گرفت و گفت :خدا را سپاس می گویم كه تو را شاد و خرم می بینم .

رستم بدو گفت : ای نامدار به سرا و خانه من بیا تا جان من از وجود شما روشن گردد ، هرچند آنچه كه داریم درخور شما نیست ولی تمام تلاشمان را خواهیم كرد .

اسفندیار گفت : هرچند كه پذیرفتن دعوت پهلوانی مانند تو برای من عزیز است ولی نمی توانم از فرمان شاه سرپیچی كنم كه اجازه نداریم كه در زابل بمانیم . تو نیز فرمان شاه را بپذیر و بند بر پای كن كه عمل كردن به دستور شاه ننگ نیست . و از فرمان او سرپیچی نكن .

اگر همراه من بیایی ،سوگند می خورم كه به تو آسیبی نرساند و آنگاه كه من تاج بر سر گذارم ، تو را با شكوه فراوان به زابلستان برخواهم گرداند .

رستم كه خشمگین شد گفت : آمدم تا دل را با دیدار و گفتار تو شاد كنم و تو را بسوی خانه خود دعوت كنم و بر فرمان تو گردن نهم . اما این سخن تو خیلی برایم مایه ننگ است و كسی مرا زنده در بند نخواهد دید و اگر بند ، بند بدنم از هم جدا شود از این ننگ بهتر است.

اسفندیار گفت : ای پهلوان تمام سخنانت درست است ولیكن قبول كن كه اگر كنون مهمان تو شوم و تو از فرمان شاه سرپیچی كنی، روز روشن بر من تیره شود و چگونه من حق نان و نمك تو را فراموش كنم و با تو بجنگم و گر از فرمان شاه سر بپیچم بدان كه روزگارم سیه خواهد بود . ای پهلوان اینگونه برآشفته نشو ،به خیمه گاه بیا و امشب را مهمان ما باش و بهتر است كه بخاطر فردای نامشخص امروزمان را خراب نكنیم .

رستم گفت : یك هفته در شكارگاه بودم بخانه می روم و جامه ام را عوض می كنم و چون سفره خویش را گستردی كسی را دنبال من بفرست. رستم سوار بر رخش شد و با دلی خسته نزد زال برگشت . و آنچه از اسفندیار دید برای زال تعریف كرد .

 

دعوت از رستم به مهمانی

از طرفی اسفندیار اندیشه اش از افكار مختلف پر شد و بشوتن كه مشاور اسفندیار بود به سرای او می آید و می گوید : كه ای نامدار، من سخنانتان را شنیدم ، مردانگی در سخن رستم پیدا است و او بند را نمی پذیرد . تو می دانی كه این دستور شاه از برای چیست . پس جان عزیزت را بیهوده بخطر نیانداز .

ولیكن اسفندیار نمی توانست از فرمان پدر سرپیچی كند .

و اینقدر در این اندیشه بود كه سفره گسترده شد ولی او كسی را بدنبال رستم نفرستاد ..

رستم در خانه اش بود و چون از وقت خوردن گذشت و كسی به دنبال او نیامد ، بیشتر دلگیر شد . دستور داد تا رخش را زین كنند تا نزد اسفندیار برود و بگوید : آیا تو مرا دست كم گرفته ای ؟

از هیرمند گذشت و نزد اسفندیار رسید ، گفت : ای پهلوان عهد و پیمان تو اینگونه است همانا خود را بزرگ می دانی و از نشستن با ما ننگ داری . اما بدان كه من رستم هستم ، نگهدار شاهان و ایران من هستم . و بدان كه پهلوانان زیادی تا مرا بدیده اند قبل از جنگ فرار كردند و حتی خاقان چین بدست من از پای در آمدند .و از پهلوانی خود سخن گفت .

اسفندیار كه رستم را خشمگین دید سعی كرد خشم او را بكاهد و گفت : اگر من كسی را نفرستادم می خواستم تو خستگی از تن بدر كنی و می خواستم بامداد برای پوزش خودم نزد تو بیایم . به دیدار تو شاد می شوم و اكنون كه خودت را به رنج انداختی و از سرایت به دشت آمدی ، بیا در كنار ما بنشین . سپس رستم را بر دست چپ خود نشاند . اما رستم گفت : كه این جایگاه شایسته من نیست و جایی می نشینم كه خودم می خواهم . و با خشم با شاه زاده گفت : بیا و هنرم را ببین كه از نژاد سام هستم .آیا در نزد تو جائی سزاور من نیست . و بعد از آن پس شاه دستور داد كه تختی زرین بیاوردند و او بر این صندلی زرین نشست .

سپس اسفندیار بدو اینطور گفت : كه از بزرگان شنیدم كه تو فرزند زالی همان فرزندی كه وقتی با موی سپید زاده شد دل سام از دیدنش آشفته شد و او را در كوه رها كردند و اگر سیمرغ مهر زال بر دل نمی گرفت از او چیزی نمی ماند و سام نداشتن فرزند را بر داشتن چنین فرزندی پذیرفت . و اگر سیمرغ نبود هم اكنون نامی از زال و رستم نبود .

رستم چون این درشتی از اسفندیار بدید خشمگین شد شروع به یادآوری نیكان خود كرد و از دلاوری های آنان گفت و از مادرش كه دختر مهراب بود و نیاكان او نیز شاهان بودندو نسل پنجم آنها ضحاك بود و به اسفندیار گفت :تو چه نژادی از این نامورتر می شناسی ؟

چون اسفندیار این سخنان را شنید خندید و گفت : حالا از كارهایی كه من كرده ام ، بشنو . بعد از جنگ و پهلوانیهای خودش گفت كه چگونه زمین را از وجود بت پرستان پاك كرد و از نژادش گفت كه گشتاسپ پسر لهراسب ، پسر اورند ، كه او نیز از نژاد كیقباد و اگر همینطور ادامه دهی تا فریدون شاه می رسد . و بعد سخن از نیكان و نژاد مادرش گفت . سپس سخن از هفتخوانش گفت كه چطور با پیروزی به ایران آمد .

رستم بدو گفت : از این نامدار پیر این سخن را بشنو كه اگر من به مازندران نمی رفتم و اگر شجاعت من در نبردهای مختلف نبود ، كیخسرویی زاده نمی شد كه از او لهراسبی و گشتاسبی باشد . و حالا برای چه به تاج و تخت لهراسبی می نازی . تو پهلوان تازه به دوران رسیده ای و می خواهی با در خواستت مرا خوار كنی .

اسفندیار خندید و بدو گفت : تو امروز اینها را بگو ولی فردا كه روز رزم است ، تو را از اسب بر زمین می اندازم و دو دستت را بسته و نزد شاه می برم . به او می گویم كه از تو اشتباهی ندیدم و از او می خواهم كه تو را از این غم رها كند و بعد گنج فراوان بدست خواهی آورد .

رستم از حرفهای اسفندیار بخندید و گفت : چون فردا وقت نبرد رسید تو را بلند كرده و نزد زال می برم و تو را بر برترین جایگاه می نشانم و هر آنچه موجب شادیت شود فراهم می كنم . نیاز سپاهت را برطرف كرده و بعد هم پای تو نزد شاه آیم و بر گشتاسپ سپاس می فرستم و تاج شاهی را در اختیارات می گذارم و باز هم برای ایرانیان خدمت كنم همانطور كه تا حال كرده ام .

اسفندیار گفت : از پیكار بسیار سخن گفتیم و حال شكم گرسنه است ، دستور داد سفره ای گستراندن . وقتی سفره گسترده شد ، رستم شروع به خوردن كرد و اسفندیار از خوردن او در شگفت ماند . چون زمان رفتن شد ، اسفندیار به او گفت : هر چه خوردی نوش وجودت باشد .

رستم از او تشكر كرد و گفت : اگر این كینه را از دلت بیرون می كردی و به سرای ما می آمدی به تمام آنچه كه گفتم عمل می كردم

اسفندیار گفت : تو فردا مرا در میدان نبرد خواهی دید ، بهتر است كه تن خود را رنجه نكنی .بهتر است هر آنچه به تو گفتم بپذیری و به دستور شاه با بند تو را نزد او برم .

دل رستم از این حرفها غمگین شد زیرا می دانست هر دو كار چه پذیرفتن بند و چه شكست اسفندیار برای او بدنامی خواهد داشت .

 

پند دادن زال

وقتی رستم به سرای خودش برگشت به دوستانش نگاه كرد و به برادرش زواره گفت تا لباس جنگی او را آماده كند . و زواره لباس و سلاح او را از مخفیگاه بیرون آورد و آماده كرد .

وقتی رستم لباس جنگش را پیش روی خود دید ، با اندوه گفت : ای جوشنی كه روزگاری را آسوده گذراندی ، دوباره وقت رزم و جنگ فرارسیده و باید وظیفه ات را درست انجام دهی و در چنین جنگی باید ببینیم كه فردا اسفندیار چه خواهد كرد .

زال ( دستان ) چون این حرفها را از رستم شنید ، آن مرد كهنسال را نگران كرد . به فرزندش گفت : تا حالا همیشه با دلی پاك به نبرد رفته ای و از فرمان شاهان تو رنج بسیار كشیده ای ، می ترسم كه اقبال تو به آخر رسیده باشد و همه نسل من از بین بروند ، اگر بدست جوانی همچون اسفندیار كشته شوی دیگر نام و نشانی از زابلستان نخواهد ماند و اگر از تو به او آسیبی برسد باز هم بد نام خواهی بود و هر كسی داستانی می سازد و نام تو را بد خواهند كرد ، كه رستم شهریار ایران را كشته است . از این شهریار جوان دوری كن .یا بندگی او را بپذیر یا از اینجا دور شو .

رستم به پدر پیرش گفت : سالهای زیادی با جوانمردی زندگی كرده ام و خوب و بدهای بسیاری را تجربه كرده ام . اگر من از اینجا بروم مطمئن باش كه در اینجا دیگر چیزی باقی نخواه ماند . من از او بسیار خواهش كردم ولی او سخنان مرا نپذیرفت و تجربه مرا قبول نكرد . اگرفردا لباس رزم بپوشم نگران جان او نباش ، كه به او آسیبی نخواهم رساند . او را به بند خواهم آورد و او را چند روزی مهمان خواهم كرد و بعد بهمراهش نزد گشتاسپ خواهم رفت و بعد كه او پادشاه شد كمر بر خدمت او خواهم بست .

اولین دیدار اسفندیار با رستم(3)

زال از گفته های پسرش خندید و گفت : ای پسر آنچه كه تو می گویی انتهایش مشخص نیست و این حرفها خام است و تو نمی دانی كه چه پیش خواهد آمد ، هم رزم تو اسفندیار است كه خود پهلوانی به نام است . و معلوم نیست كه حوادث چگونه اتفاق می افتد .

من آنچه كه به نظرم رسید به تو گفتم و حالا خودت باید تصمیم بگیری .

ادامه دارد...

 

پنج شنبه 19 بهمن 1391  7:37 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها