نخبه(Elite) از واژه "Eligere" به معني انتخاب و يا انتخاب كردن، گرفته شده است. مفهوم اولی براي تبيين كيفيت اجناس و كالاهایی به كار ميرود كه داراي نوعی ويژگي و برتري، نسبت به ساير كالاها است. نخبه به كليترين مفهوم آن به گروهي از اشخاص گفته میشود كه در هر جامعهاي مواضع رفيع را در اختيار دارند. به بيان جزئيتر، نخبه مشتمل بر گروهي از افراد است كه در رشتهاي خاص برتري دارند.دقیقترین تعریف از نخبگان را پارتو ارائه داده است. به اعتقاد او، نخبه كسي است كه ذاتاً داراي امتيازات هوشي، جسمي و رواني است. اين مواهب را طبيعت در وجود يك شخص به عاريت نهاده است. معمولاً برگزيدگان، دربرگيرنده تمام افراد و اشخاصياند، كه داراي خصوصيات استثنايي و منحصر به فرد بوده و يا داراي استعداد و قابليت هايي عالي در زمينه كار خود و يا در برخي فعاليت ها مي باشند. در دوره جديدتر هـارولد لاسول، نخبگان را متشکل از افرادی مي داند، كه بيشترين دسترسي و كنترل به ارزشها را دارند.اين نوع تعريف از نخبگان، مصداقی براي انواع مختلف نخبگان اجتماعي، مسامحه در تعبير و سادهانگاري مي باشد؛ زيرا همه گروههاي نخبه، سيطره و كنترلی بر ارزشها ندارند. تعريف لاسول مخصوص به گروه خاصی از نخبگان اجتماعي است كه در قالب نخبگان سياسي میگنجد.
گرچه اندیشه بحث نخبهگرايي را در ايدهپردازيهاي افلاطون، ماكياول و ديگران مي توان يافت، ولی واژه نخبه(Elite)، در قرن هفدهم میلادی برای توصیف و تبيين كيفيت اجناس و كالاهایی بكار ميرفت، كه داراي ويژگي و برتري نسبت به ساير كالاها باشد. در قرنهاي هيجدهم و نوزدهم، نخبه به اشخاص و گروهاي اجتماعيای اطلاق ميشد، كه از جايگاه و منزلت اجتماعي، سياسي و روحاني برتری نسبت به ديگران برخوردار بودند. نخبه گرايي به عنوان يك نظريه پرقدرت اجتماعي توسط كارل ماركس، ويلفرد، پارتو، گائتانوموسكا و رابرت ميخلز طرح گرديده است. ديدگاه مشترك اين گروه از متفكران بر اين مبنا استوار بود كه حاكميت در جامعه به دست گروه كوچكي از نخبگان ميچرخد.
انواع نخبگان اجتماعي
نخبه گرايي در سه بخش قابل بررسی است:
1) نخبهگرايي كلاسيك؛ نخبهگرايي کلاسیک به عنوان يك نظريه پرقدرت اجتماعي توسط ويلفرد پارتو، گائتانو موسكا و رابرت ميخلز طرح گرديده است.
به اعتقاد گائتانوموسكا در همه جوامع(توسعهيافته يا توسعهنيافته)، دو طبقه از مردم وجود دارند؛ طبقه اي كه حكومت مي كند و طبقه اي كه بر او حكومت مي شود. طبقه اول كه اغلب از يك اقليت تشكيل يافته، تمام مسئوليتهاي سياسي را به عهده دارد و به كل هيأت جامعه، سازمان داده و شكل ويژه اي به آن مي بخشد و از طريق انحصارگرايي، قدرت را در حوزه اختيارات خود قبضه کرده و تمام امتيازات و بهره وري از قدرت را به خود اختصاص ميدهد. در حاليكه طبقه دوم يعني اكثريت توده، كه به اطاعت و فرمانبرداري وادار شدهاند، از راههاي قانوني و يا با زور و خشونت، توسط گروه فرمانروا و نخبه، كنترل، هدايت و اداره ميشوند. گروه حاكم اغلب تسلط خود بر اكثريت را از راه بهرهوري از ارزشها و باورهاي آنان جامه عمل پوشانده و براي حفظ مشروعيت خود، از فرمول سياسي بهره ميگيرند.
نخبگان از منظر پارتو عملاً به دو گروه شيران و روبهان تقسيم ميشوند؛ روبهان تلاش مي كنند تا از طريق بدست آوردن رضايت تودهها بر آنان فرمانروايي كنند و بر نفوذ خود در حوزه اجتماع استمرار بخشند. آنان سعي مي كنند تا در برخورد با توده ها، از زور و نيروي قهري استفاده نكنند.
شيران بر عكس روباهصفتان، مردان قدرتمند، باثبات، سرد، بدون روح و غير خيال پرداز هستند. شيران در نظر دارند تا به خود خدمت كنند. آنان براي بدست آوردن موقعيت يا حفظ آن، بيشتر از زور استفاده مي كنند.
از منظر پارتو نخبهبودن لزوماً پديده اي ارثي نیست؛ زيرا فرزندان، همه ويژگيهاي ممتاز والدين خود را به ارث نميبرند؛ بنابراين جابجايي در طبقه نخبگان، امري انكارناپذير است. گروههاي برگزيده فعلي، روزي جايگاه خود را به نخبگان جديد از قشرهاي پايين جامعه واگذار خواهند نمود. گردش نخبگان باعث نوع تعادل در سيستم نظام اجتماعي گشته و همراه با خود، دگرگوني اجتماعي را نيز به ارمغان ميآورند. زماني كه نخبگان جديد وارد عرصه اداره جامعه شوند، پويش جديدي همراه با تغييرات اتفاق خواهد افتاد.
ميخلز، كارويژههاي فنی و اداري از احزاب سياسي، وجود بوروكراسي و اليگارشي را اجتنابناپذير ميداند. قانون آهنين اليگارشي سلطه رهبري بر ديگران را تضمين ميكند. ناكارآمدي تودهها، پايه سلطه نخبگان را تشكيل داده و باعث تسليم شدن آنها به هوسهاي نخبگان ميشود.
2) نخبهگرايي دمكراتيك؛ تئوري نخبهگرايي دمكراتيك را ميتوان نظريه ماكس وبر و جوزف شومپيتر پنداشت. وجه اشتراك اين دو متفكر را ميتوان در قبضه سياست، توسط نيروهايي با قدرت اجتماعي يافت. به اعتقاد آنان، حتی نگرش خوشبينانه نسبت به ليبرالدمكراسي هم با این مشکل روبروست که تصميمگيری در جامعه از طريق انتخابات، با محدوديتهايي روبرو است. نگرشهای بدبينانه، ليبرال دموكراسي را به نوعي تضمينكننده سلطه نخبگان بر جامعه میداند.پس هرچند دموكراسي زمينه مشاركت را مردمي در جامعه فراهم ميكند، اما از طرفي باعث تداوم سلطه نخبگان بر تودهها میشود. زيرا اين نخبگانند كه از شيوههاي مختلف، به عنوان تصميمسازان، تصميمگيران و الگوسازان در فعاليتهاي مهم جامعه برگزيده ميشوند و ايدههاي خود را در حوزه اجتماع جامه عمل ميپوشانند.
به هرصورت، در حال حاضر بهترين مدل شناختهشده حكومت، دموكراسي است كه در بيشتر كشورها نهادينه شده است. در نظام دموكراسي شهروندان هرچند از شركت مستقيم در تعيين سرنوشت سياسي خود بازداشته ميشوند، ولي در فواصل زماني معين امكان چشمداشت خود و بازگويي آن را دارند. در جريان دموكراتيكشدن جامعه، تا حدودي فاصله ميان نخبگان و حكومتشوندگان كمتر ميشود؛ زيرا گروههاي نخبه جديد كه به حكومت راه مييابند پيشينهاي تودهاي دارند لذا براي تودهها قابل قبولتر و با اهميتتر تبلور مي نمايند.
به اعتقاد شومپيتر مهمترين وظيفه براي سوسياليسم، ايجاد يك حكومت دموكراسي براي تأمين منافع دولت، گسترده است كه تأكيد بر برنامهريزي براي تخصيص منابع جهت حيات سياسي و اقتصادي دارد. وي بر اين باور است كه برنامهريزي مجدد جهت بوروكراتيزه نمودن براي تمركز قدرت لازم است. از اين جهت او حامي يك نوع دولت رهبريكننده و راهبردي است. جوزف شومپيتر از طردكنندگان نظريه دموكراسي كلاسيك به شمار ميرود. از ديدگاه او «مردم چيزي بيش از توليدكنندگان حكومتها و سازوكاري براي انتخاب مرداني توانا در تصميمگيري نيستند.» بنابراين اراده مردمي در نزد شومپيتر، محصول فرايند سياسي به شمار ميرود؛ نه قدرت انگيزاننده آن. فرمولبندي شومپيتر بيانكننده اين است كه سوسياليسم و دموكراسي فقط شكلي از نخبهگرايي رقابتي است. به نظر او دموكراسي در واقع نوعي منبع براي مشروعيت به نخبگان حاكم ميباشد.
3) بينشهاي مدرن نخبهگرايي؛ ديدگاه مدرن نخبهگرايي در محورهای زیر قابل بررسی می باشد:
الف) شبكه قدرت نخبگان ملي؛ مطالعه میلز درباره شبكه قدرت نخبگان ملي در آمريكا حكايت از كاهش نقش قدرت سياستمداران حرفهاي در جامعه دارد. ميلز بر اين باور است كه دولت در جامعه آمريكا تأمينكننده منافع مردم نيست؛ بلكه تحت تأثير شبكه سلطه و قدرت نخبگان ملي مركب از سياستمداران، نظاميان، صاحبان و مديران اقتصادي قرار دارد. این گروه، سياستهاي كلان را بر طبق اهداف خود برنامهريزي ميكنند. در حال حاضر نظاميان و شركتهاي اقتصادي در رأس امور قرار دارند. از حلقه سهگانه نخبگان در جامعه امريكا نظاميان توانستهاند سود بيشتري را از آن خود نمايند و در سياستسازي كلان از موقعيت مطلوبتري برخوردار گردند. از طرفي، نخبگان سياسي حرفهاي بيشتر در حاشيه رانده شدهاند به گونهاي كه خلأ سياسيون در تصميمگيريها كاملاً مشهود است.
ب) نظريات مربوط به قدرت صنفي؛ كه در رويكرد ساختاري انديشه نئوماركسيستي و چارلز ليندبلوم در مورد دولت ليبرال دموكراسي متبلور ميگردد. اين نظريهها بر مطالعه ارتباط بين قدرت اقتصادي و قدرت سياسي كه از طرف دولتمردان مداخلهگر اعمال ميشود تمركز يافته است. كثرتگرايي نظريه انتقادي چارلز ليندبلوم است كه بر وابستگي دولتهاي دموكراسي غربي بر اقتصاد سرمايه داري و اعمال قدرت بيش از حد بنگاههاي تجاري بر دولت توجه نموده و آن را يك ضرورت ميداند. دولتها در زمان ثبات و تعادل سياسي، بايد، ابتدا نيازهاي تجاري را تأمين نمايند.
ج) صنفگرايي(Corporatism) را ميتوان بعنوان روشي در نظر گرفت كه عهدهدار نقش ميانجيگري ميان دولت و گروهها، براي حفظ منافع هر دوي آنها است. به همين دليل گروهها با دولت به مذاكره و مصالحه ميپردازند تا حمايت مالي دولت را در سياستگذاري هاي كلان به سوي خود جلب نمايد. ايده صنفيگرايي در زمان حاكميت دولتهاي كاركردي در سالهاي 79-1974 در بريتانيا مورد حمايت قرار گرفت؛ كه هدف از آن تقويت نظام سرمايهداري و مالكيت بخش خصوصي توسط دولت بود. صنفيگرايان اعتقاد براين داشتند كه بايد از اهميت نقش كثرتگرايان و مدل دولت ليبرال دموكراتيك كاسته شوند و يك حالت تعادل ميان دولت و گروه برقرار گردد. به همين جهت صنفيگرايان به ديده نقادانه به نظام سوسياليست و كثرتگرا مينگريستند.