ابوالفضل ( عليه السّلام ) از همان كودكى به بعد، همگام حوادث بزرگى بود كه تنشى عميق در بنيادهاى فكرى مسلمانان ايجاد كرد؛ حوادثى نه خرد و نه ساده بلكه بس پيچيده و ريشه دار كه دقيقاً دور كردن اهل بيت از مراكز سياسى جامعه و به زير سلطه درآوردن آنان را هدف قرار داده بود. در اين دوران ، اعمالى در زمينه هاى اقتصادى و سياسى صورت گرفت كه با بسيارى از اصول و دستورات اسلامى مغايرت داشت . جلوه آشكار اين سياستگذارى در حكومت عثمان بود كه بخشيدن مناصب ادارى و امور دولتى به امويان و ((آل معيط)) و راندن بنى هاشم و ياران آنان از فرزندان صحابه از هرگونه مشاغل كليدى را وجهه همت خود كرد.
امويان بر تمامى دستگاههاى دولتى مسلّط شدند و خواسته و ناخواسته ، بحرانهاى حادى در ميان مسلمانان به وجود آوردند. به طور قطع اكثر آنان نه گرايشى به اسلام داشتند و نه كمترين شناختى نسبت به قوانين اسلامى براى ساختن جامعه اى بالنده و مبتنى بر محبت و همكارى و دورى از درجا زدن ، به دست آورده بودند. حكومت عثمان ، سرمايه دارى را در جامعه حاكم كرد، به امويان و برخى از فرزندان قريش امتيازات ويژه عطا كرد و راه گردآورى و انباشتن اموال به طور غيرمشروع را بر آنان گشود. اين سياست كجروانه موجب تنشهايى فراگير، نه تنها در زندگانى اقتصادى مردم ، بلكه در تمام جلوه هاى زندگى مردم گشت و تمام محافل اسلامى را به خرده گيرى از اين سياست واداشت تا آنكه گروههايى از ارتش كه در عراق و مصر به مرزدارى مشغول بودند راه مدينه را پيش گرفتند و از عثمان اعتدال در سياست ، دور كردن امويان از دستگاه حكومت و مخصوصاً بركنارى مستشار و وزيرش مروان بن حكم را كه به صورت آشكار آتش فتنه را در جامعه برمى افروخت خواستار شدند.
عثمان خواسته هاى انقلابيون را برآورده نكرد، تن به راءى اندرزدهندگان و دلسوزانش نداد، همچنان دست به دامان خاندانش شد و نزديكانش را در پناه گرفت و خود تحت اختيار آنان ماند. اخبار كجروى و انجام محرمات الهى توسط دست نشاندگانش ، پياپى به او مى رسيد، اما عثمان راه عذرتراشى را باز كرده بود و اعمال هر يك را به گونه اى توجيه مى كرد و پندگويان را به دشمنى با خاندان خود متهم مى كرد.
هنگامى كه تمامى راههاى مسالمت آميز براى بازداشتن عثمان از ادامه سياستهايش بسته شد، انقلابيون ناچار به كشتن او شدند و عثمان به بدترين شكلى به قتل رسيد.
مورخان مى گويند بهترين فرزندان صحابه ((از جمله محمد بن ابوبكر)) و بزرگان اصحاب و در راءس آنان صحابى بزرگوار و يار همراه رسول اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) عمار ياسر، كشتن او را تاءييد كردند و بر عمل آنان صحه گذاشتند.
بدين گونه حكومت عثمان كه از بزرگترين حوادث آن روزگار بود، در برابر چشمان باز و گوشهاى شنواى ابوالفضل به پايان رسيد. حضرت در آستانه شكوفايى و جوانى بود كه ديد چگونه فرصت طلبان اموى قتل عثمان را دستاويز تبليغاتى خودقراردادند،در بوق و كرنا كردند، پيراهن خونين او را بالا بردند و آن را شعارى براى قيام عليه حكومت حق و عادلانه امام اميرالمؤ منين قرار دادند.
بدترين ميراث حكومت وى ، ايجاد فتنه ميان مسلمانان و حصر ثروت ميان امويان و آل معيط و قرشيان دست نشانده آنان دشمنان و مخالفان عدالت اجتماعى بود. آنان به اتكاى همين ثروت بود كه دست به شورشى مسلحانه عليه حكومت امام اميرالمؤ منين كه دنباله طبيعى و امتداد حقيقى حكومت پيامبر بزرگوار( صلّى اللّه عليه و آله ) بود زدند. به هر حال ، ماجراى عثمان را وامى گذاريم و به ذكر بقيه حوادثى كه در زمان ابوالفضل ( عليه السّلام ) روى داد، مى پردازيم .
حكومت امام
مساءله قطعى و مورد قبول همگان انتخابى بودن اميرالمؤ منين به خلافت است . حضرت از طرف تمامى طبقات مردم به خلافت برگزيده شد و در راءس آنان نيروهاى مسلحى بودند كه حكومت عثمان را سرنگون كردند. آنان با شوق تمام به سوى امام شتافته و ايشان را خليفه بلامنازع معرفى كردند و زمام امور را بديشان سپردند. اين انتخاب مورد قبول مردم تمامى شهرها و مناطق اسلامى واقع شد، تنها اهل شام و چند تن از اهل مدينه مانند ((سعد بن ابى وقاص ، عبداللّه بن عمر)) و برخى امويان كه حكومت امام را آغاز عدالت اجتماعى و پايان انحصار قدرت و ثروت خودشان مى دانستند و سياستهاى امام را مغاير با مطامع خود مى شناختند، از بيعت سرباز زدند و حكومت حضرت را نپذيرفتند. امام نيز طبق فرمان اسلام مبتنى بر آزادى همه مردم چه موافق حكومت و چه مخالف آن به شرط آنكه از اين آزادى سوء استفاده نكنند و دست به فساد و فتنه انگيزى نزنند، بر آنان سخت نگرفت و در تنگنا نگذاشت و از قوه قضائيه و اجرائيه اتخاذ تصميماتى قاطع عليه آنان را خواستار نشد. اين آزادى را بلوا و آشوب طلبى ، شورش مسلحانه عليه دولت و هرگونه توطئه محدود مى كند و در آن صورت است كه دولت اسلامى ملزم به مهار آنان و به كارگيرى قوانين خاص عليه سوء استفاده كنندگان است .
به هر حال ، انتخاب اميرالمؤ منين و بيعت با ايشان با رضايت كامل قاطبه مردم و فرزندان ملتهاى اسلامى روبه رو شد و همگان خشنودى خود را از اين انتخاب و بيعت به گونه اى آشكار كردند كه هيچ يك از خلفاى پيشين يا پس از حضرت از آن بهره مند نشدند.
به مجرد به دست گرفتن حكومت ، حضرت به شكلى مثبت و فراگير، عدالت خالص و حق ناب را عرضه كرد و هرگونه مصلحت شخصى را كه سود آن به خود يا بستگانش مى رسيد كنار گذاشت و مصالح تهيدستان و بينوايان را بر تمام مصالح ديگر مقدم داشت . خرسندى و سعادت حضرت آن بود كه اقشار مردم را در خير و سعادت و دور از فقر و درماندگى ببيند. در تاريخ شرق هرگز حكمرانى بدين پايبندى به حق و حقيقت و دلسوزى و محبت به محرومان و بينوايان ديده نشده است .
در اينجا ناگزيريم برخى مسايل حكومت امام ( عليه السّلام ) را بيان كنيم ؛ زيرا ارتباطى استوار با سيره و روش فرزندش ابوالفضل ( عليه السّلام ) دارد. از اين زاويه مى توان چشمه جوشانى كه ابوالفضل را سيراب كرد، بهتر شناخت و تربيت والاى فرزند را در دامان چنين پدرى پيشاهنگ عدالت اجتماعى در زمين نيكتر دريافت . در دامان پدر بود كه قربانى شدن در راه خدا و فداكارى را آموخت . همچنين با نگاهى به كارنامه حكومت اميرالمؤ منين ، انگيزه هاى سر باز زدن نيروهاى آزمند و منحرف ، از بيعت با حضرت و ايستادن در برابر ايشان و جنگ با ايشان و پس از شهادتشان با فرزندانش را دريافت .
شيوه حكومت امام (ع )
روش و فلسفه حكومت نزد امام ( عليه السّلام ) درخشان بود و بر اساس رشد و پيشرفت و جان گرفتن ملتهاى اسلامى قرار داشت . به اعتقاد من ، بشريت در هيچ يك از دوره هاى خود، حكومتى مانند حكومت حضرت را كه تا اين حد، عدالت اجتماعى ، سياسى و اقتصادى را وجهه نظر خود قرار داده باشد، به خود نديده است و همسنگ شيوه هاى بى نظيرى كه حضرت در اين زمينه ها ايجاد كرده ، شاهد نبوده است . در اينجا به برخى از آنها اشاره مى كنيم :
1 گسترش آزاديها:
امام ( عليه السّلام ) به ضرورت دادن آزاديهاى عمومى به همه فرزندان امت ، ايمان داشت و آن را از حقوق اوليه آنان مى شمرد و دولت را مسؤ ول ايجاد آزادى و گسترش آن براى يكايك فرزندان ملت مى دانست و گرفتن آزادى را از آنان موجد عقده هاى روانى ، مانع پيشرفت فكرى و اجتماعى مردم ، در جا زدن و سستى و زيانهاى بسيار ديگرى براى آنان مى شناخت . اما حد و وسعت اين آزاديها و ابعاد آنها بدين شرح است :
الف ((آزادى دينى )):
امام ( عليه السّلام ) بر آن است كه مردم در اعتقادات مذهبى و افكار دينى خود آزاد هستند و دولت نبايد آنان را از اعتقادات و سنتهاى مذهبى خود بازدارد. مردم ملزم نيستند در همه امور با مسلمانان همگامى كنند، بلكه در مسايل مدنى خاص و احكام مذهبى ، مى توانند از فقها و شريعت خود پيروى كنند.
ب ((آزادى سياسى )):
مراد ما از اين آزادى ، دادن آزادى كامل به مردم براى تن دادن به مكاتب سياسى مورد علاقه و ميل خود است .
دولت نمى تواند نظر سياسى مخالف اعتقادات سياسى مردم را بر آنان حتم كند و آنان را مجبور به دست كشيدن از نظريات سياسى خاص خود بنمايد، ليكن وظيفه دولت در اين ميان آوردن و بيان كردن دلايلى است كه نادرستى و فساد آن عقيده خاص را آشكار مى كند، حال اگر مردم از آن نظر روگردان شدند و به شاهراه حقيقت رو آوردند كه چه بهتر وگرنه دولت آنان را به خود وامى گذارد، تا وقتى كه دست به فساد و افساد در زمين و ايجاد خلل در آزادى عمومى نزده اند، همان طور كه درباره خوارج اين مطلب اتفاق افتاد؛ آنان تمام بنيادهاى فكرى و بديهيات علمى را زيرپا گذاشتند و در تيرگى و ظلمت جهل و گمراهى فرو رفتند و مردم بى گناه را كشتند و رعب و وحشت ايجاد كردند. امام كه مدتها آنان را به خود واگذاشته بود، پس از اتمام حجت و بستن راه عذر، راه بر آنان بست و چشم فتنه را همانگونه كه خود فرمود بركند و سرچشمه آن را خشكاند. سزاوار ياد كردن است كه از پيامدهاى آزادى سياسى ، آزادى انتقاد از رئيس دولت و تمام اعضاى آن است .
مردم در دلبستگيها و انتقادات خود آزاد هستند. خوارج سخنان امام ( عليه السّلام ) را قطع مى كردند و با انتقادات بى پايه و مبتنى بر جهل و مغالطه خود، ديگران را رنجور مى كردند و حضرت را مورد هجوم تبليغاتى قرار مى دادند، ليكن حضرت عليه آنان دستورى صادر نمى كرد و آنان را به محاكم قضايى نمى فرستاد تا جزاى اعمال خود را ببينند.
بدين گونه بود كه امام گسترش آگاهى عمومى و ساختن شخصيت شكوفاى انسان مسلمان را بر همگان فرض كردند.
اينها برخى جلوه هاى آزادى بودند كه امام اميرالمؤ منين در ايام حكومت درخشان خود ايجاد و تضمين كردند و به خوبى اصالت روش سياسى حضرت را كه همپاى ابداع و پيشرفت است ، نشان مى دهد.
نشر آگاهى دينى :
امام اميرالمؤ منين به گونه اى مثبت و فعال به نشر آگاهى دينى و گسترش ارزشهاى اسلامى ميان مسلمانان توجه كرد؛ زيرا سنگ بناى اصلاح جامعه و پايه بهبود روابط همين است . از نخستين دستاوردهاى آگاهى دينى ، از بين رفتن جنايت و دور شدن انحرافات و كجروى از جامعه است . و اگر جامعه از اين انحرافات پاك شود به نهايت شكوفايى و پيشرفت دست يافته است .
به طور قطع ما هيچ يك از خلفا و حاكمان اسلامى را نديده ايم كه اين چنين تربيت دينى و اخلاقى را مدنظر داشته باشند، تنها امام اميرالمؤ منين ( عليه السّلام ) است كه هماره و در اوضاع مختلف ، اين مهم را فراموش نمى كرد؛ بسيارى از خطبه هاى نهج البلاغه بر ژرفاى جان اثر مى گذارد، آن را مى لرزاند، به راه نيك خويى و نيك جويى سوق مى دهد، زيبايى ، فضايل را در برابر آدمى مى آرايد و زشتى رذايل را عيان مى كند و در نهايت ، پاكباختگانى خداجو مى پروراند. همانگونه كه نيك نفسانى از پاكان و صالحان مسلمان پرورش داد كه در برابر بحران ارزشها و سقوط اخلاقى ايستادند و با تفكر اباحى گرى كه در زمان حكومت امويان شايع شده بود پيكار كردند و بر سر آرمانهاى اسلامى جان باختند؛ از اين سازندگان انديشه اسلامى ، مى توان ((رشيد هَجَرى )) و ((عمرو بن الحمق خزاعى )) را ياد كرد.
3 نشر آگاهى سياسى :
يكى از مهمترين اهداف سياسى مورد نظر امام در ايام حكومتش ، نشر آگاهى سياسى در ميان طبقات مختلف جامعه اسلامى بود. مقصود ما از آگاهى سياسى ، آگاه كردن جامعه با تمام وسايل نسبت به مسؤ وليت الهى ، هشيارى در برابر كل مسايل اجتماعى و اوضاع عمومى است ؛ مسلمانان نسبت به امور اجتماعى كه به نحوى بر سير جامعه و پيشرفت آن اثر دارد، مسؤ ولند تا كندى در حركت و تفرقه در صفوف آنان به وجود نيايد و زندگى فردى و اجتماعى آنان دچار ركود نگردد.
اين مسؤ وليت را اسلام بر دوش همگان گذاشته و همه را ملزم به آن دانسته است ؛ پيامبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) فرمود:((كلكم راع و كلكم مسؤ ول عن رعيته )).(36)
پيامبر خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) مسؤ وليت سلامت جامعه ، دور داشتن فساد از آن و عمل براى حفظ مسلمانان را بر دوش يكايك مسلمين گذاشته است . از جمله احاديث مهمى كه به ايستادگى در برابر پيشوايان ظلم و ستم ، فرامى خواند، اين حديث نبوى است كه سرور آزادگان براى مزدوران ، بندگان و اوباش ابن مرجانه مى خواند:
((اى مردم ! پيامبر خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) فرمود: هر كس حاكمى جائر و ستمگر را ببيند كه حرام الهى را حلال كرده ، پيمان خدايى را شكسته ، با سنت پيامبر خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) مخالفت كرده و در ميان بندگان خدا با گناه و تجاوز و حق كشى رفتار مى كند، اگر با گفتار يا كردارى او را انكار نكند، پس حق خداوند است كه او را به جايگاه بايسته اش درآورد (و به عاقبت زشتش دچار سازد)...)).(37)
اين حديث شريف از انگيزه هاى سيدالشهداء( عليه السّلام ) براى اعلام جهاد مقدس بر ضد حكومت ستمگر اموى بود كه حرام خدا را حلال كرده ، پيمان الهى را شكسته ، با سنت پيامبر خدا مخالفت كرده بود و در ميان بندگان خدا با جور و حق كشى حكم مى راند.
بيدارى سياسى كه امام اميرالمؤ منين در ايام حكومت خود ميان مسلمانان گسترده بود، شعور و آگاهى انقلابى بر ضد ظالمان و خودكامگان ايجاد كرد و مجاهدان دست پرورده حضرت و آموخته اين روحيه را به نبرد با طاغيان برانگيخت و در راءس آنان پدر آزادگان ، سيدالشهداء و برادرش ، قهرمان بى همتا، ابوالفضل العباس ( عليهما السّلام ) و گروهى تابناك از جوانان اهل بيت ( عليهم السّلام ) و اصحاب گرانمايه آنان قرار داشتند كه براى رهايى مسلمانان از ذلّت و بندگى و بازآوردن زندگى با كرامت ميان مسلمانان بر طاغوت زمان ، يزيد بن معاويه شوريدند.
پيش از اين بزرگان نيز، مصلح بزرگ ((حصير بن عدى كندى ، عمرو بن الحمق خزاعى ، رشيد هَجَرى ، ميثم تمار)) و ديگر بزرگان آزاديخواه و دعوتگران اصلاح اجتماعى ، همين راه را رفتند؛ آنان بر معاوية بن ابى سفيان ، نماينده جاهليت زمان و سردمدار مخالفان اسلام ، شوريدند و درسى را كه از امامشان آموخته بودند، به كار بستند.
به هر حال ، امام اميرالمؤ منين ( عليه السّلام ) بذر عصيان و شورش عليه ظلم و طغيان را در جانهاى مسلمانان پاشيد و آنان را بر آن داشت تا در برابر سيرى ظالم و گرسنگى مظلوم ، ساكت نمانند و تن ندهند.
4 حذف نورچشمى ها:
امام ( عليه السّلام ) در ايام حكومت خود انواع نورچشمى ها و پارتى بازيها را از ميان برد و براى هيچ كس امتيازى خاص قايل نشد. نزديكان با افراد معمولى يكسان بودند و از حقوق و امتيازات يكنواختى برخوردار مى شدند. حضرت به گونه اى بى طرفانه ميان عرب و موالى ، مساوات برقرار ساخت و همه را به يك چشم نگريست . همين باعث شد تا موالى ، دل به حضرت بستند و به امامت ايشان ايمان آوردند. امام انواع تبعيضات نژادى و نورچشمى گرى را برانداخت و ميان مسلمانان بدون توجه به نژاد و قوميت ، مساوات عادلانه قايل شد. اين گونه برابرى در تاريخ ملتها و امتها بى مانند بوده است . مساوات امام ، روح حقيقت و جوهر اسلام را كه از نزد پروردگار عالميان نازل شده بود در خود داشت ؛ اسلامى كه براى وصل كردن آمده است نه فصل كردن ، اسلامى كه اجازه نمى دهد در ميان صفوف مسلمانان رخنه اى براى تسلط دشمنان و تفرقه مسلمين و سست شدن وحدت آنان به وجود بيايد.
5 نابود كردن فقر:
فلسفه امام ( عليه السّلام ) در حكومت ، مبتنى بر پيكار با فقر و دور كردن شبح منفورش از مردم است ؛ زيرا فقر، فاجعه اى است كه اخلاق و موهبتهاى انسانى را ويران مى كند و امت ، هيچ يك از اهداف فرهنگى و بهداشتى خود را با وجود فقر نمى تواند تحقق بخشد. فقر، سدّى است ميان امت و خواسته هايى چون پيشرفت ، تحول و آسايش در جامعه . لازم به ذكر است كه از جمله برنامه هاى اسلامى براى حل بنيادى مساءله فقر كه موجب بهزيستى مردم مى گردد، موارد ذيل است :
الف ايجاد مسكن .
ب تاءمين اجتماعى .
ج ايجاد كار.
د از بين بردن استثمار.
ه بستن راههاى رباخوارى .
و از بين بردن احتكار.
اينها برخى از روشهايى است كه اسلام در اقتصاد خود مورد توجه قرار داده است و امام در ايام حكومتش آنها را به كار بست . سرمايه داران قريش تمام امكانات خود را به كار گرفتند تا حكومت امام را كه منافع و مصالح ناچيز و محدود آنان را از بين برده بود، واژگون كنند. در اينجا سخن از روش و فلسفه حكومتى امام را به پايان مى بريم .
مخالفان امام (ع )
در اينجا درنگى كوتاه داريم براى شناخت دشمنان حكومت امام كه هدفى والا نداشتند، بلكه تنها انگيزه آنان از مخالفت ، دستيابى به حكومت براى بهره ورى از ثروتهاى كشورها و حاكميت به ناحق بر گرده مسلمانان بود.
عايشه :
متاءسفانه ، عايشه از امام ، كينه اى ويرانگر و نفرتى سخت داشت . شايد علت آن تا آنجا كه مى دانيم به علاقه همسرش پيامبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) به امام اميرالمؤ منين ( عليه السّلام ) و پاره تن و دخت گرامى و محبوبش بانوى زنان عالم فاطمه زهرا( عليها السّلام ) و دو ريحانه حضرت ، سروران جوانان اهل بهشت امام حسن و امام حسين ( عليهما السّلام ) و ستايش مكرر پيامبر از آنان و منزلت والاى آنان نزد خداوند، برمى گردد. خداوند متعال محبت آنان را بر همه مسلمانان واجب كرد و در قرآن كريم فرمود: ((اى پيامبر! بگو: بر رسالتم از شما جز محبت به قربى چيزى نمى خواهم ))، ليكن در همان وقت با عايشه رفتارى معمولى مى شد و در موارد بسيارى ، حضرت رسول ( صلّى اللّه عليه و آله ) عواطف او را جريحه دار مى كرد؛ حضرت به همسرانش فرمود: ((سگهاى حواءب ، بر كدام يك از شما پارس خواهند كرد تا از صراط بلغزد)).
همچنين حضرت با اشاره به خانه عايشه فرمود:((شرّ، اينجا زاده مى شود و از اينجا پا مى گيرد)) و موارد ديگرى كه عواطف او را برمى انگيخت .
علت ديگرى كه مى توان براى نفرت عايشه از امام ( عليه السّلام ) ياد كرد، موضع قاطع حضرت در قبال خلافت پدر عايشه ، ابوبكر و تحريم انتخاب او و خوددارى از بيعت با او بود. عايشه پس از سقوط حكومت عثمان قصد آن داشت تا خلافت را مجدداً به قبيله خود (تيم ) بازگرداند و بدين ترتيب بر كل سياست دولت و دستگاههاى آن مسلط گردد و خلافت را تابع خواست و آرزوى خود بگرداند؛ زيرا يقين داشت در صورت دستيابى امام ( عليه السّلام ) به خلافت ، با او چون ديگر شهروندان رفتار خواهد شد و از امتيازى ويژه بهره اى نخواهد داشت ؛ چونكه حكومت حضرت بر طبق كتاب و سنت است و اين معيارها در تمام امور سياسى و اقتصادى در نظر گرفته خواهد شد و حضرت ، مجالى براى اجراى عواطف و هواها نخواهد داد.
عايشه همه اين مسايل را مى دانست ، پس تمرد و عصيان خود را بر ضد حكومت حقِ اميرالمؤ منين اعلام كرد و ((طلحه و زبير)) و ديگر آزمندان و منحرفان از راه حق از قبايل قريش كه از آغاز تابش نور اسلام با دعوت اسلامى به نبرد پرداخته بودند، با او همدست شدند. به هر حال ، عايشه از مهمترين عوامل سرنگونى حكومت عثمان بود و فتوا به وجوب قتلش داده بود. هنگامى كه عثمان در آستانه هلاكت بود، عايشه راه مكه را پيش گرفت ، ولى همچنان در جريان اخبار بود و خبر كشته شدن عثمان را با خوشحالى بسيارى دريافت كرد، ليكن ناگهان با خبر خلافت امام ( عليه السّلام ) شوكه شد و فوراً موضع خود را عوض كرد و شعار خونخواهى عثمان را سر داد و با حرارت ، فرياد كشيد: ((عثمان مظلومانه كشته شد!! به خدا به خونخواهى او برخواهم خاست !!)) و رياكارانه براو مويه كرد و پيراهن خونين او را برگرفت و آن را شعارى براى شورش بر حكومت مشروع و حق طلبانه امام كه حقوق انسان را مطمع نظر قرار داده بود و مصالح محرومان و ستمديدگان را وجهه همت ساخته بود و ادامه حقيقى حكومت رسول اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) به شمار مى رفت قرار داد.
عايشه در مكه با اعضاى برجسته حزب خود چون طلحه و زبير و ديگر امويان ، انجمنها كرد و به تبادل آرا پرداخت تا كدام شهر را مورد تعرض قرار دهند و در آن پايه حكومت خود را بريزند و از آنجا جنك را عليه امام و سرنگونى حكومت حضرت ، آغاز كنند. پس از كنكاشها و دقت در امور شهرهاى اسلامى ، نظرشان بر آن قرار گرفت تا شهر ((بصره )) را كه در آن يارانى هم داشتند، اشغال كنند. پس از آن ، شورش مسلحانه خود را اعلام كردند و به سوى بصره پيشروى كردند و حيوانهاى آدم نما و واماندگان جامعه كه كمترين آگاهى و شعورى ندارند بدانها پيوستند و يكسره خود را به بصره رساندند. پس از درگيرى سختى ميان آنان و نيروهاى حكومت مركزى در آنجا، توانستند شهر را اشغال كنند و حاكم آنجا ((سهل بن حنيف )) را دست بسته نزد عايشه بياورند.
عايشه دستور داد محاسن سهل را بتراشند و اوباشان و عوانان نيز دستور او را اجراكردندو((سهل ))پس از كهولت سن و بلندى محاسن ،به جوانى بى مو بدل شد.
همين كه خبر شورش عايشه و اشغال بصره به وسيله افرادش به اميرالمؤ منين ( عليه السّلام ) رسيد، حضرت براى جلوگيرى از گسترش فتنه به ديگر شهرهاى اسلامى ، به سرعت با سپاهيانش راه بصره را پيش گرفت تا كانون فتنه را درهم بكوبد و شورشيان را درهم بشكند. سپاه امام از افراد آگاه و بابصيرتى چون صحابى بزرگ ((عمار ياسر، مالك اشتر، حجر بن عدى ، ابن التيهان )) و كسانى تشكيل شده بود كه در بناى اسلام و استوارسازى پايه هاى آن در زمين ، نقشى شايسته داشتند.
سپاهيان امام ، راه بصره را پيش گرفتند و هنگامى كه بدانجا رسيدند، شهر را به وسيله لشكريانى انبوه ، اشغال شده ديدند كه اطاعت و پيروى خود را از عايشه اعلام داشته بودند. حضرت پيكهايى نزد فرماندهى لشكر عايشه چون طلحه و زبير فرستاد و بر آنان صلح را عرضه داشت و براى حفظ خون مسلمانان از آنان خواست تا تن به مذاكراتى با امام بدهند، ليكن شورشيان طرح صلح را رد كردند و بر عصيان خود پافشارى نمودند و با وقاحت اعلام كردند كه به خونخواهى عثمان برخاسته اند، در صورتى كه خودشان حكومت عثمان را واژگون كرده و او را كشته بودند.
هنگامى كه تمامى راههاى صلح و آشتى بسته شد، حضرت ناچار شد آنان را به جنگ بخواند و ميان دو لشكر، جنگ سختى درگرفت كه بر اثر آن ، بيش از ده هزار سپاهى كشته شدند. در فرجام كار، خداوند، امام را بر دشمنانش پيروز كرد، طلحه و زبير كشته شدند، ميدان رزم از كشته هاى دشمن انباشته شد و خداوند در دل زندگان آنان ترسى افكند كه بر اثر آن با خفت و سرشكستگى از ميدان كارزار گريختند.
لشكريان امام ( عليه السّلام ) بر عايشه ، فرمانده كل شورشيان دست يافتند و او را با احترام به يكى از خانه هاى بصره بُردند. امام بدون گرفتن تصميمى خشن عليه عايشه با او به نيكى رفتار كرد و او را (به خوبى همراه عده اى از زنان ) به مدينه فرستاد تا طبق دستور خدا و رسولش در خانه خود بنشيند و از دخالت در امورى كه در برابرش مسؤ وليت ندارد، خوددارى كند.
اين فتنه كه مورخان بدان ((جنگ جمل )) نام داده اند به پايان رسيد و در پس خود، اندوه و سوگى عظيم در ميان مسلمانان بجا گذاشت ، صفوف متّحد آنان را به هم ريخت و آنان را دچار شرّى بزرگ كرد. به طور قطع انگيزه هاى اين جنگ سالم نبودند و دلايل عايشه و حزبش ، منطقى نبود، بلكه آنان براى بهره ورى مادى و به دليل نفرت شديدشان از حكومت امام كه در آن امتيازات ويژه خود را از دست داده بودند و با آنان چون ديگر مسلمانان رفتار مى شد، دست به اين جنگ نافرجام و فاجعه آميز زدند.
ابوالفضل ( عليه السّلام ) اين جنگ خونين را شاهد بود و به اهداف آن كه براندازى حكومت پدرش پيشاهنگ عدالت اجتماعى در زمين بود واقف شد و كينه هاى قبايل قريش بر او آشكار گشت و دانست كه دين در اعماق جان آنان نفوذ نكرده است ، بلكه آنان براى حفظ جان و مصالح خود به زبان ايمان آورده اند.
معاويه و بنى اميه :
در راءس مخالفان حكومت امام و معاندان او، ((معاوية بن ابى سفيان )) و بنى اميه قرار داشتند. خداوند قلوب آنان را از ايمان تهى كرده و آنان را در فتنه درافكنده بود، پس ، از سرسخت ترين دشمنان امام بودند. بنى اميه قبلاً نيز با پيامبر و دعوت او به دشمنى برخاسته بودند و به رسالت حضرت كفر ورزيدند و شبانه روز به توطئه گرى عليه پيامبراكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) دست زدند، تا آنكه خداوند پيامبرش را عزّت و نصرت داد و آنان را خوار كرد و مغلوب ساخت .
آنان با اكراه نه با ايمان قلبى مسلمان شدند و پيامبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) با بلند نظرى و راءفت و رحمت عظيم خود آنان را پذيرفت و بخشيد و با آنان همچون با ديگر دشمنان رفتار كرد و اگر اين اخلاق والاى حضرت نبود، آنان را از صفحه روزگار محو مى كرد. بنى اميه در دوران پيامبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) قدر و منزلتى شايان ذكر نداشتند، با خوارى مى زيستند و مسلمانان با چشم دشمنى به آنان مى نگريستند و زشتكاريها، دشمنيها و جنگهاى آنان با پيامبر( صلّى اللّه عليه و آله ) و نبوتش را بازگو مى كردند. متاءسفانه پس از فاجعه وفات پيامبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) امويان در صحنه اجتماعى ظاهر شدند و بلند آوازه گشتند. اين ظهور و اعتلا به دلايل سياسى خاصى صورت گرفت . ابوبكر، ((يزيد بن ابى سفيان )) را به امارت دمشق گماشت و خود تا بيرون مدينه براى بدرقه و توديع او خارج شد.
مورخان مى گويند: ((ابوبكر تنها براى يزيد، اين كار را كرد و براى ديگر كارگزاران خود چنين احترامى قايل نمى شد)). خود همين مطلب گواه ارزشى است كه ابوبكر به يزيد و خاندانش داده بود. هنگامى كه يزيد هلاك شد، امارت دمشق به برادرش معاويه واگذار شد. معاويه بسيار مورد توجه عمر بود و اخبار بسيارى را كه درباره انحرافات و كجرويهايش به خليفه مى رسيد، به هيچ مى گرفت . به عمر خبر دادند كه معاويه اعمالى مغاير اسلام مرتكب مى شود؛ حرير و ديبا به تن مى كند و در ظروف طلا و نقره غذا مى خورد در حالى كه اين كارها در اسلام حرام است خليفه در توجيه اعمال او و دفاع از او دست به عذرتراشى زد و گفت : ((معاويه كسراى عرب است !!)). كى اين بى سر و پاى راهزن پست ، كسراى عرب بود؟! و به فرض هم كه چنين باشد، آيا او مجاز بود محرمات الهى را مرتكب شود و حسابى پس ندهد؟! خداوند با كسى خويشى و پيوندى ندارد و با همه يك نسبت دارد؛ هر كه از حدود شريعت الهى خارج شود و اعمال ناشايست مرتكب گردد، كيفر خواهد ديد. پيامبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) در اين باره مى فرمايد: ((اگر عصيان كنم ، سقوط خواهم كرد)).(38)
و امام چهارم زين العابدين مى فرمايد: ((خداوند متعال بهشت را براى مطيعان خود آفريد، اگرچه بردگان حبشى باشند و دوزخ را براى عاصيان خلق كرد، اگرچه سروران قرشى باشند)).
به هر حال ، عمر، معاويه را مشمول انواع الطاف و مزايا ساخت و دامنه حكومتى او را گسترش داد و روح بلند پروازى را در او دميد. معاويه نيز در خطه حكومتى خود، سلطنت خواهانه به امارت پرداخت ، بزرگان و سرشناسان را به خود نزديك مى كرد و با انواع بخششها دل و عقل و ايمان آنان را مى خريد و دوستى خود را در دلهاى سفلگان مى نشاند.
عايشه با شورش عليه حكومت امام ( عليه السّلام ) زمينه را براى شورش مسلحانه معاويه عليه حكومت امام كه درخشانترين حكومتى است كه در طول تاريخ در شرق عربى به وجود آمده است آماده كرد و معاويه اين گرگ جاهلى از آن دستاويزى براى تمرد خود ساخت .
معاويه ، خونخواهى عثمان را وسيله اى براى فريب بى سر و پاها قرار داد و امام را متهم كرد كه مسؤ ول خون عثمان است و در همان وقت به دستگاههاى تبليغاتى خود دستور داد بانگ مظلوميت عثمان را سردهند و او را از اعمالى كه خلاف اسلام بود و مرتكب شده بود چه در زمينه هاى اقتصادى و چه سياسى تبرئه كنند.
معاويه با ديپلماتهاى بزرگ و سياست بازان كارآزموده جهان عرب مانند ((مغيرة بن شعبه و عمرو بن عاص )) و مانند آنان مجهز شده بود و اين مشاوران با شناخت عميقى كه از جامعه و احوال آن داشتند، برايش برنامه هاى پيچيده اى ارائه مى كردند تا بر حوادث دشوار، پيروز شود.
اعلان جنگ
معاويه رسماً از بيعت با امام سرباز زد و اعلان جنگ كرد. در حالى كه مى دانست با برادر رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) وصى ، باب مدينه علم حضرت و كسى كه منزلتش نزد پيامبر همچون منزلت هارون نزد موسى است ، مى جنگد. او با اميرالمؤ منين به جنگ برخاست همانطور كه پدرش ابوسفيان با پيامبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) جنگ كرد. سپاهيان معاويه كه راه جنگ با حضرت را پيش گرفته بودند، از عناصر ذيل تشكيل مى شدند:
الف سفلگان :
بى سر و پاها، بى خردان ملتها هستند و مانند چهارپايان و حتى بدتر در هر زمانى مورد استفاده و بهره گيرى حكومت قرار مى گيرند تا اهدافش را برآورده سازند و سرهاى خود را بر باد مى دهند تا پايه هاى حكومت استوار گردد. اكثريت قاطع سپاهيان معاويه همين افراد فريب خورده بودند كه حق را از باطل تشخيص نمى دادند و تبليغات ، آنان را به هر رنگى كه مى خواست درمى آورد. معاويه از آنان پلى ساخت ، تا به مقاصد شريرانه خود دست يابد.
ب منافقان :
منافقان به زبان ، اسلام آورده و كفر و دشمنى با اسلام را در دل خود پنهان كرده بودند و شبانه روز به فتنه انگيزى و توطئه چينى عليه اسلام مشغول بودند، اسلام و مسلمانان بشدت از دست اين تيره ، رنج و محنت كشيدند؛ زيرا آنان هميشه كانون خطر عليه مسلمانان و اسلام بودند. سران و پيش كسوتان منافقان مانند مغيرة بن شعبه ، عمرو بن عاص ، مروان بن حكم و ديگر باغيان كه هماره مترصد فرصتى مناسب براى نابودى اسلام و كندن ريشه هاى آن بودند، به لشكر معاويه ملحق شدند و به معاويه كه بزرگترين دشمن اسلام به شمار مى رفت ، پيوستندو او را يارى كردند و همراه سپاهش به جنگ برادر رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) و بزرگترين مدافع اسلام شتافتند. تمام منافقينى كه با پيامبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) جنگيده بودند، به معاويه ملحق شدند و از ياران و اعضاى حزب او گشتند و براى جنگ با اميرالمؤ منين ( عليه السّلام ) همدست شدند.
ج سودپرستان :
سودپرستان ؛ يعنى كسانى كه امتيازات و منافع نامشروع خود را در حكومت امام پيشاهنگ عدالت انسانى از دست داده بودند، بخش ديگرى از سپاهيان معاويه بودند. در راءس اين قشر،كارگزاران ، كارمندان و حكام دوران عثمان بودند كه امام به مجرد به دست گرفتن حكومت ، معزولشان كرده بود. آنان كه منافع خود را از دست داده بودند و مى ترسيدند اموال نامشروعى كه از بيت المال اختلاس كرده بودند، مصادره شود، با معاويه همگام شدند تا با حكومت عادلانه امام بجنگند.
اينان برخى از عناصر تشكيل دهنده سپاه معاويه بودند كه مى رفتند تا با فرمانده اسلام و پيشاهنگ عدالت انسانى ، پيكار كنند.
اشغال فرات
سپاهيان معاويه راه عراق را پيش گرفتند و در منطقه ((صفين )) اردو زدند و آنجا را مركز جنگى خود قرار دادند. فرماندهى كل ، به گروهى از لشكريان دستور داد فرات را اشغال كنند و بر آبشخور آن موانعى قرار دهند تا لشكر امام از دستيابى به آب محروم گردند و از تشنگى بميرند. معاويه اين حركت را سرآغاز پيروزى مى دانست ؛ حركتى كه خبث ذاتى و دنائت طبع او را به خوبى نشان مى دهد. از نظر تمام ملتها و امتها، استفاده از آب ، حق طبيعى هر انسان و حتى حيوان است ، ليكن معاويه و بنى اميه از تمامى سنتها روى گرداندند و آب را به عنوان سلاحى در جنگهاى خود به كار گرفتند. آنان ريحانه رسول خدا و اهل بيت نبوت را در واقعه كربلا از آب منع كردند تا آنكه از شدت تشنگى در آستانه مرگ قرار گرفتند.
هنگامى كه خبر حركت لشكر معاويه به صفين ، به حضرت رسيد، ايشان نيز همان راه را پيش گرفتند همينكه به فرات رسيدند، آنجا را اشغال شده به وسيله سپاهيان معاويه ديدند و نتوانستند به آب دست پيدا كنند.
فرماندهان سپاه حضرت ، نزد ايشان رفتند و از امام اجازه پيكار با دشمن خواستند. حضرت بر آن بود كه قبل از پيكار با سپاهيان معاويه ، آزادى دستيابى به آب را خواستار شوند؛ زيرا ((آب )) در تمام شرايع و اديان براى همگان مباح است و نمى توان از آن منع كرد، ليكن دشمن از پذيرش درخواست امام سرباز زد و بر گمراهى خود پافشارى كرد.
پس از آن ، امام ناگزير به نيروهاى مسلح خود اجازه گشودن آتش جنگ بر دشمن را صادر كرد و آنان با يك حمله ، دشمن را به شكستى سخت دچار كردند و آنان سنگرها و مواضع خود را ترك نمودند و سپاهيان امام ، فرات را اشغال كردند. گروهى از فرماندهان سپاه نزد حضرت رفتند و از ايشان اجازه خواستند تا با دشمن مقابله به مثل كنند و آب را بر آنان ببندند، ليكن امام درخواست آنان را رد كرد و آب را براى آنان مباح ساخت ، همانگونه كه در شريعت الهى براى همگان مباح است . امويان پست اين عمل كريمانه امام را ناسپاسى كردند و پاسخى زشت دادند. آنان آب را بر فرزندان حضرت در كربلا قطع كردند تا آنكه تشنگى ، آنان را از پا انداخت و جگرهايشان آتش گرفت .
دعوت امام (ع ) به صلح
امام بشدت از جنگ و خونريزى بيزار بود، لذا به صلح و موافقت دعوت مى كرد، هياءتهايى نزد پسر هند فرستاد و از او خواست در زمره ديگر مسلمانان درآيد و آنان را از جنگ باز دارد، ليكن معاويه اين درخواست والا را نپذيرفت و بر كجروى و نادرستى خود پافشارى كرد و به دروغ ادعاى خونخواهى عثمان كه بر اثر رفتارهاى نادرست سياسى و ادارى خود به قتل رسيده بود نمود.
جنگ
پس از آنكه تمامى تلاشهاى امام براى صلح و حفظ خون مسلمانان شكست خورد، ايشان ناگزير از در جنگ وارد شد؛ جنگى ويرانگر كه غير از معلولان دهها هزار كشته از دو طرف بجا گذاشت و دو سال طول كشيد. گاهى جنگ به اوج خود مى رسيد و زمانى فروكش مى كرد و برخوردهاى كوچكى رخ مى داد. در خاتمه جنگ ، حضرت در آستانه پيروزى كامل و كنترل ميدان نبرد قرار گرفت و آثار شكست در سپاهيان معاويه آشكار گشت و تمامى پايگاههاى نظامى او پراكنده شدند و معاويه قصد گريز داشت كه ابيات ((عمرو بن اطنابه )) به مضمون ذيل به يادش آمد:
((عفت و آزرمم ، پيكارم با قهرمان نيرومند، بخششهايم به آسيب ديدگان و ستايش فزونى كه دريافته ام و سخنم به قلبم هنگامى كه از هراس ، جاكن مى شد و بشدت مى تپيد اين بود: آرام باش ، كه يا پيروز مى شوى و مورد ستايش قرار مى گيرى و يا كشته مى شوى و آرامش مى يابى ، همه اينها مرا به ثبات و پايدارى واداشتند)).(39)
اين شعر همان طور كه خود پس از آن واقعه و در زمان قدرت مى گفت او را به ثبات و ايستادگى فراخواند. البته به نظر ما اين شعر او را به ثبات و صبر فرانخواند؛ زيرا پسر هند، بويى از عفت و آزرم و ديگر مفاهيم ابيات فوق نبرده بود، بلكه ترفندى كه سپاه عراق را دچار تفرقه كرد و ما از آن سخن خواهيم راند او را به پايدارى واداشت .
نيرنگ بزرگ
زمان پيروزى حتمى سپاه امام فرا رسيده بود و حضرت در آستانه پيروزى بود و همان طور كه فرمانده كل نيروهاى مسلح سپاه امام ، مالك اشتر مى گفت به اندازه دوشيدن شير گوسفندى فرصت باقى بود تا معاويه كشته شود يا اسير گردد. متاءسفانه در همين لحظات حساس و تعيين كننده ، در لشكر امام ، كودتاى نظامى رخ داد و بخش بزرگى از سپاهيان تمرد كردند. سپاه معاويه قرآنهايى بر سر نيزه ها كرده بودند و مردم را به داورى قرآن ، پايان دادن به جنگ و حفظ خون مسلمانان فرامى خواندند. قسمتى از سپاه امام اين دعوت ويران كننده حكومت امام وافول دولت قرآن را پذيرفتند و پاسخ مثبت دادند. شگفتا! معاويه و پدرش نخستين كسانى بودند كه با قرآن جنگيدند، حال چه شده است كه سپاه معاويه تن به داورى قرآن مى دهد؟!
آيا پسر هند كه براى ارضاى آرزوهاى جاهلى خود و انتقام از اسلام ، شط خون جارى مى كرد و مسلمانان را مى كشت . به قرآن ايمان آورده است و براى حفظ خون مسلمين مى كوشد؟!
نخستين كسى كه اين دعوت فريبكارانه را پذيرفت ، مزدور اموى ((اشعث بن قيس )) بود كه چون سگى پارس كنان به طرف امام دويد و با صداى بلندى كه سپاهيان بشنوند حضرت را مخاطب ساخت و گفت : ((مى بينم مردم از دعوت قوم براى پذيرش داورى قرآن خشنود و راضى هستند، پس چه بهتر كه بنگرى معاويه چه مى خواهد ...)).
امام از پاسخ به اين مزدور منافق كه ذاتاً با اسلام سرجنگ داشت ، خوددارى كرد. گروهى از خائنان ، گرد اشعث جمع شدند و در حالى كه حضرت را محاصره مى كردند فرياد مى زدند: ((حرف اشعث را بپذير)).
حضرت ناگزير به خواسته آنان تن داد و آن خائن ، نزد معاويه رفت و از او پرسيد:
((چرا اين قرآنها را سر نيزه ها كرده ايد؟)).
معاويه فريبكارانه پاسخ داد:
((براى اينكه ما و شما به فرمان خداوند متعال در كتابش گردن نهيم . مردى را كه از او خشنوديد برمى گزينيد و ما نيز مرد مورد رضايت خود را انتخاب مى كنيم ، سپس با آنان عهد مى كنيم تا بر طبق كتاب خداوند رفتار كنند و از آن عدول نكنند، آنگاه هر تصميمى را متفقاً گرفتند، به كار مى بنديم و از آن متابعت مى كنيم )).
اشعث بانگ برداشت و گفت : ((حق همين است )).
اشعث ، در حالى كه بر ضرورت آتش بس و بازگشت به كتاب خدا تاءكيد مى كرد و آن را بازمى گفت ، از نزد معاويه خارج شد. به طور قطع ، شورشى كه اين منافق مزدور، سردمدار آن بود، نتيجه بر سر نيزه كردن قرآن ها نبود، بلكه به زمانى نه چندان كوتاه قبل از آن بازمى گشت . پيوندهاى نهانى ميان اشعث و معاويه و وزير زيرك و فريبكارش ((عمرو بن عاص )) براى تحقق اين توطئه به وجود آمده بود. يكى از دلايلى كه اين نكته را مسجل مى سازد، عدم وجود يك سازمان اطلاعاتى و بازرسى در ميان لشكر امام براى كنترل كسانى كه با لشكر معاويه رفت و آمد دارند، بود. راه باز بود و زد و بندهاى زيادى ميان معاويه با اشعث و برخى از فرماندهان سپاه عراق صورت گرفته بود. معاويه با دادن رشوه هاى كلان و وعده منزلتهاى والا و اموال بسيار، آنان را فريفته و با خود همراه كرده بود.
به هر حال ، امام مجبور به پذيرش ((تحكيم )) گشت . بخشهايى از سپاه حضرت با شمشيرهاى بركشيده و نيزه هاى آماده امام را در ميان گرفتند و فرياد مى زدند: ((حكم تنها از آن خداست )). به تدريج اين ندا، بدل به شعارى براى تمردشان از دستور امام و ايستادن در برابر ايشان گشت . خيلى زود تمرد به شورش تبديل گشت و فتنه ها و تنشهاى بسيارى را موجب شد.
در هر صورت ، امام خودشان يا به وسيله پيكهاى خود درصدد قانع كردن آنان و بازگرداندنشان به راه حق برآمد، ليكن موفق نشد و ديد كه آنان آماده جنگ با حضرت و سرنگونى حكومت مشروع ايشان هستند. ناگزير به خواسته آنان تن درداد و به فرمانده نيروهاى نظامى خود، سردار بزرگ ، ((مالك اشتر)) دستور داد عمليات نظامى را متوقف و از ميدان نبرد عقب نشينى كند. مالك كه ميدان را در كنترل خود داشت و با پيروزى كامل فاصله بسيار كمى داشت . از انجام دستور خوددارى كرد و بر ادامه جنگ تاءكيد ورزيد، ليكن به او خبر دادند كه امام در خطر است و متمردان ايشان را محاصره كرده اند، پس ناگزير شد كه جنگ را متوقف كند.
بدين گونه مقصود معاويه براندازى حكومت امام برآورده شد و در همان لحظات ، پيروزى بر امام برايش ثبت گشت و به گفته يكى از نويسندگان معاصر، با پيروزى معاويه ، بت پرستى قرشى نيز پيروز شد و پا گرفت .
تحكيم
مشكلات و بحرانهاى پياپى در برابر امام قد برمى افراشتند در حالى كه ماهيت شورشيان مزدور را آشكار مى كردند.
آنان بر انتخاب ((ابوموسى اشعرى )) به عنوان نماينده عراقيان پافشارى مى كردند. اشعرى ، علاوه بر نفاق و خبث و پليدى و دشمنى بى مانند با امام ، از كمترين آگاهى و درك وقايع ، نصيبى نداشت و كودن بود. منافقان و شورشيان سپاه امام از او چون پلى براى رسيدن به مقاصد خود؛ يعنى بركنارى امام از زمامدارى و تثبيت معاويه در جايگاه خود، استفاده مى كردند.
امام نتوانست گسترش اين توطئه را در سپاه متوقف كند تا آنجا كه فرماندهان سپاه حضرت ، دستورات و رهنمودهاى لازم را از طرف معاويه و وزيرش عمرو بن عاص دريافت مى كردند و حضرت بكلى از عرصه سياسى كنار گذاشته شد؛ امام دستور مى داد اما كسى اطاعت نمى كرد، سپاه را فرامى خواند، اماپاسخى دريافت نمى داشت و بالا خره سكّان كشتى حكومت در اختيار معاويه قرار گرفت .
((ابوموسى )) به بركنارى امام حكم كرد و عمرو بن عاص به ابقا و تثبيت معاويه دستور داد و بدين گونه بازى تحكيم با بركنارى امام از حكومت و سپردن زمام كار به معاويه ، به پايان رسيد.
مقدس ترين حكومتى كه در شرق پا گرفته بود و اميد مى رفت عدالت سياسى و اجتماعى را ميان مردم حاكم كند، درهم پيچيده شد و گرگهاى خونخوار و درندگان اموى و ديگر قبايل قريش ، آن را برنتافتند و مانع تحقق اهداف و آرمانهاى والاى آن شدند.
ابوالفضل ( عليه السّلام ) در دوران جوانى ، پرده هاى اين تراژدى بزرگ را مشاهده كرد، قلبش فشرده گشت ، عواطفش لرزيد و اثرى ماندگار بر او گذاشت . مصايبى سنگين براى اهل بيتش به وجود آمده بود و محنتها و دشواريها براى آنها بجا گذاشته بود.
شورش خوارج
يكى ديگر از مصايب امام كه حضرت را رنجور كرد، شورش خوارج بود. اكثريت آنان از بهايم بشر بودند كه معاويه برگرده آنان سوار شد و بدون آنكه خود بدانند از آنان پلى ساخت براى دستيابى به اهداف و آرزوهاى خود، آنان حضرت را وادار به قبول ((تحكيم )) كردند و خواستار توقف جنگ شدند و بر انتخاب ابوموسى اشعرى منافق ، پافشارى كردند. پس از پذيرش تحكيم ، ابوموسى امام را از منصب خود عزل كرد و در همان حال عمرو عاص اربابش معاويه را در جايگاه خود ابقا كرد. تازه آنان متوجه نيرنگى شدند كه از عمرو عاص و قرآن سر نيزه كردن او، خورده بودند و كوتاهيشان در امر جامعه اسلامى بر آنان آشكار گشت . در حقيقت آنان خود مسؤ ول تمام اين پيامدها بودند، ليكن بر حضرت خرده گرفتند و به خاطر پذيرفتن تحكيم ، امام را تكفير كردند!!
هنگامى كه لشكر امام از صفين حركت كرد و به سوى كوفه آمد، خوارج از همراهى با آن خوددارى كردند و راه ((حروراء)) را در پيش گرفتند و به ((حروريه )) منسوب شدند. آنانكه تعدادشان به گفته مورخان به دوازده هزار تن مى رسيد، ((شبث بن ربعى منافق )) را كه بعدها يكى از سرداران ابن زياد در كربلا شد و با ريحانه رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) امام حسين ( عليه السّلام ) جنگيد به فرماندهى جنگ و ((عبداللّه بن الكواء عسكرى )) را به امامت جماعت برگزيدند و كار را پس از پيروزى به شورا و بيعت با خدا واگذاشتند و از مهمترين احكامى كه برايش مى جنگيدند، امر به معروف و نهى از منكر معرفى كردند و شعارشان را ((لاحكم الاللّه )) انتخاب نمودند. اما چه زود شعار خود را فراموش كردند و با كشتار بى گناهان و خونريزى و ايجاد خوف و هراس ميان مسلمانان ، حكومت را به شمشير واگذاشتند و تيغ بران را حاكم شناختند.
امام پيكى نزدشان فرستاد و آنان را بر انديشه ناصوابشان سرزنش كرد و راه حق را بدانان نشان داد. اما پيك به نتيجه نرسيد. امام خود، همراه بزرگان اصحابش نزد آنان رفت و با آنان مناظره و محاجه كرد و با دلايل استوار، نادرستى و فساد انديشه و تباهى راهشان را ثابت كرد.
گروهى سخنان حضرت را پذيرفتند و گروهى ديگر بر عقايد خود پافشارى كردند. اعمال فسادآميز آنان روز به روز آنان را از امام دورتر مى كرد و كارها دشوار مى شد. ((خوارج )) دست به ويرانگرى و ايجاد رعب و وحشت و فسادانگيزى زدند، كوفه را ترك كردند و در ((نهروان )) اردو زدند.
صحابى بزرگوار ((عبداللّه بن خباب بن الارت )) كه از صحابيان بزرگوار و جليل القدر بود، بر آنان گذشت و با آنان سخنانى رد و بدل كرد. آنان بر او تاختند و عبداللّه و همسرش را كشتند. شر و فساد آنان در همين حد توقف نكرد، بلكه دست به ايجاد ترس و وحشت ميان مسلمانان زدند.
امام ، ((حارث بن مرّه عبدى )) را نزد آنان فرستاد تا از سبب اين فساد انگيزى پرسش كند، ليكن آنان قصد پيك كردند و او را كشتند. پس از آن ، حضرت ديد كه آنان خطر بزرگى براى حكومت و سرچشمه فتنه و ويرانگرى ميان مسلمانانند پس بايد با آنان پيكار كرد. امام با لشكرى به مصاف آنان رفت و در نبردى هولناك همه را از پا درآورد و تنها نُه نفر جان بدر بردند(40) و بالا خره جنگ نهروان پايان يافت . ابوالفضل العباس ( عليه السّلام ) شاهد اين جنگ بود و انگيزه هاى آن از جمله ناخشنودى آنان از عدالت امام و ذوب شدن حضرت در اقامه حق ميان مردم را دريافت .
ناگفته نماند كه ابوالفضل ( عليه السّلام ) در جنگ صفين و نهروان شركت نكرد؛ امام ، او را مانند برخى از فرزندان و اصحاب بزرگ خود براى حفظ جان آنان از رفتن به ميدان بازداشت . يكى از دلايل اين مطلب آن است كه مورخانى كه در باب جنگ صفين و نهروان قلم زده اند، كمترين نقشى براى حضرت عباس در آنها ذكر نكرده اند.
پيامدهاى دهشتناك
جنگهاى جمل و صفين پيامدهاى بسيار ناخوشايندى براى امام داشت و ايشان را بشدت رنجور كرد كه از جمله موارد ذيل را مى توان نام برد:
1 سرپيچى و نافرمانى كامل در سپاه امام تا آنجا كه هيچ يك از بخشهاى آن مطيع اوامر حضرت نبودند. خودباختگى و شكست روحى ، سراسر سپاه را دربرگرفته بود و آنان در قبال حوادثى كه روى مى داد بشدت زبون شده بودند.
2 معاويه پس از واقعه صفين به تقويت و حفظ لشكر خود كمر بست و در آن روح عزم و اخلاص دميد و يقين پيدا كرد كه بر سپاه امام پيروز خواهد شد.
3 شهرهايى كه تابع حكومت امام بودند در معرض حملات تروريستى گروههاى جنايتكارى قرار گرفتند كه معاويه براى ايجاد ترس در ميان مردم آنان را فرستاده بود. شهرهاى نزديك به پايتخت امام نيز مورد حملات سگهاى تروريست معاويه قرار گرفتند در حالى كه امام نمى توانست از آنها دفاع كند و امنيت و استقرار را در آنها حفظ نمايد، حضرت با حرارت ، سپاهيان را براى حراست از حدود و ثغور وطن از تجاوز فرا مى خواند، ليكن هيچ يك از آنان لبيك نمى گفتند.
4 سپاهيان معاويه ، مصر را اشغال نظامى كردند و آن را از تحت حكومت امام خارج ساختند. حكومت امام دچار شكست و عقبگرد شده و پس از اين حوادث ، شكلى ميان تهى در عرصه حكومت پديدار گشت .
شهادت امام (ع )
امام محنت كشيده در حومه كوفه ، در ميان انبوه مشكلات و بحرانهايى كه به دنبال يكديگر فرا مى رسيدند، مى ديد كه باطل و تباهى معاويه در حال استوار شدن و نيرومندى است و شر و ناراستى او فراگير مى شود، ليكن او نمى تواند دست به كارى زند تا اوضاع نابسامان اجتماعى را كه هشدارى بود براى غروب حكومت حق و پاگرفتن حكومت ظلم و جور، بهبود بخشد.
رنج و اندوه ، قلب امام را درهم فشرده بود. پس دستان مشتاق را به دعا بلند كرد و با حرارت از خداوند خواست تا او را از اين جهان پرفتنه و باطل راحت كند و به جوار خود منتقل كند. خداوند نيز دعاى حضرت را اجابت كرد؛ گروهى از جنايتكاران خوارج ، در مكه كنفرانسى تشكيل دادند و پس از يادآورى كشته هايشان كه شمشير حق در نهروان ، سرهاى آنان را درو كرده بود و اظهار تاءسف و دريغ بر آنان ، به بحث از مشكلات و فتنه هاى عالم اسلامى و شكافى كه رخ داده بود، پرداختند و به گمان خود، عامل آنها را امام على ( عليه السّلام )، معاويه و عمرو عاص دانستند. پس تصميم گرفتند آنان را ترور كنند و براى اين كار، زمان خاصى در نظر گرفتند. ((عبدالرحمن بن ملجم يهودى زاده )) به شهادت رساندن امام اميرالمؤ منين را به عهده گرفت . ناگفته نماند كه اين كنفرانس در برابر چشم و گوش حكومت محلى مكه تشكيل شد و به احتمال زياد با آن در ارتباط بود و نيروهاى منحرف و مخالف امام ، به ابن ملجم كمك مالى دادند تا حضرت را به شهادت برساند.
به هر حال ، ابن ملجم با انبانى از شر براى اهل زمين و حوادثى ويرانگر براى مسلمانان ، راه كوفه را در پيش گرفت و به مجرد ورود، با مزدور امويان ((اشعث بن قيس منافق )) تماس گرفت و ماءموريت خود را با او درميان گذاشت . اشعث او را به ارتكاب اين جنايت تشويق كرد و انواع كمكها را براى انجام مقصود، در اختيارش گذاشت .
در بامداد شب نوزدهم ماه رمضان ماه مبارك خداوند پيشواى موحدان و سيد متقيان ، راه مسجد را درپيش گرفت تا نماز صبح را ادا كند. به خداوند روى آورد. به نماز خواندن پرداخت و هنگامى كه سر از سجده برداشت ، آن يهودى زاده بر او تاخت و سر مباركش را با شمشير شكافت ؛ سرى كه گنجينه اى از علم و حكمت و ايمان بود و در آن جز انديشه خيرخواهى براى محرومان و درماندگان و گسترش حق و عدالت ميان مردم و نشر احكام الهى ، چيزى نبود.
هنگامى كه حضرت سوزش شمشير را حس كرد، لبخند پيروزى و خرسندى بر لبانش ظاهر شد و گفت :
((به خداوند كعبه ، رستگار شدم !)).(41)
اى امام مصلحان ! به راستى كه رستگار شدى ، زندگيت را براى خداوند بخشيدى و خالصانه و موحدانه در راهش جهاد كردى ، آرى ، اى امام متقيان ، رستگار شدى ؛ زيرا در تمامى زندگيت ، نه نيرنگ زدى ، نه فريب دادى و نه مداهنه كردى ، بلكه به سيد رسولان ، پسر عمّت ( صلّى اللّه عليه و آله ) اقتدا كردى و با بصيرتى تمام پيش رفتى ، حقا كه رستگارى بزرگ همين بود.
اى امام فرزانه ! تو رستگار شدى ؛ زيرا دنيا را آزمودى و آن را سراى ناپايدار و فناپذير يافتى ، پس سه طلاقه اش كردى و از لذات زودگذر آن و خوشيهايش روگرداندى و به سوى خداوند شتافتى و آنچه را مى پسنديدى و تو را به آستانش نزديكتر مى كرد، انجام دادى .
حضرت را به خانه اش رساندند، چشمان مردم گريان و دلهايشان پريشان گشت و غم و اندوه وجودشان را فراگرفت .
امام با آرامش و سكينه خاطر، متوجه مبداء هستى شده و در راز و نياز با حضرت حق ، فرو رفته بود و از آن درگاه ، همنشينى و مرافقت پيامبران و اوصيا را خواستار شده بود. سپس حضرت يكايك فرزندان را از نظر گذراند و توجه و محبتى خاص به فرزندش ((ابوالفضل ( عليه السّلام ) )) كرد؛ زيرا از پس پرده غيب دريافته بود كه عباس از برافرازندگان پرچم قرآن خواهد بود و به يارى برادرش ريحانه رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) و بزرگترين مدافع رسالت اسلام برخواهد خاست .
وصيتهاى جاودانه
هنگامى كه امام ( عليه السّلام ) نزديك بودن اجل حتمى را دريافت ، فرزندانش را نصيحت نموده و به كار بستن مكارم اخلاق و اعمال نيك را بدانان سفارش كرد و به آنان دستور داد اسلام را در رفتار و روش خود مجسم سازند.
در اينجا برخى از بندهاى وصيت امام را نقل مى كنيم :
الف آراستگى به تقواى الهى كه اساس بناى شخصيت اسلامى است و موجب شكوفايى و آگاهى كامل فرد مى گردد.
ب پايبندى به حق در گفتار و كردار كه بدين وسيله حقوق حفظ مى گردد و عدالت اجتماعى ميان مردم حاكم مى شود.
ج ستيز با ظالم و ايستادگى در برابر او و يارى مظلوم ، كه بدين ترتيب يكى از بزرگترين اهداف اسلام كه آن را دنبال مى كند؛ يعنى ، اقامه عدل ، محقق مى گردد.
د تلاش براى اصلاح ذات البين ، بهبود رابطه ميان اشخاص ، زدودن كينه و نفرت از دلها و آشتى دادن مخالفان كه از برترين و مهمترين اعمال اسلامى است ؛ زيرا بدين گونه جامعه اى مبتنى بر محبت و دوستى ، پا مى گيرد.
ه رعايت حال يتيمان ، پيوند با آنان و برآورده ساختن خواسته هاى آنان ؛ اين اصل از اصول تاءمين اجتماعى و مسؤ وليت اسلامى است كه اسلام آن را در نظام اقتصادى خود ابداع كرده است .
و نيكى به همسايگان و كمك رسانى به آنان ؛ زيرا اين كار موجب گسترش محبت ميان مسلمانان مى گردد و در عين حال از مهمترين روشهاى حفظ وحدت و يگانگى جامعه اسلامى است .
ز عمل كردن به احكام ، سنن و آداب قرآن ، كه بهترين ضامن سلامتى رفتار آدمى و پالايش روح و بالابردن سطح انديشه و عمل اوست .
ح برپاداشتن نمازها در وقت خود به بهترين شكل ؛ زيرا نماز ستون دين و معراج مؤ من است و آدمى را به آفريدگار هستى و بخشنده زندگى ، شرف اتصال مى دهد و در نتيجه او را به بالاترين مرحله كمال مى رساند.
ط حفظ و زنده داشتن مساجد با ياد خدا، اعم از علم يا عبادت ؛ زيرا مساجد از مهمترين مراكز گسترش آداب و فضيلتها ميان مسلمانان است .
ى جهاد در راه خدا با جان و مال براى برپاداشتن بنيادهاى دين ، زنده كردن سنت و ميراندن بدعت .
ك گسترش محبت و دوستى ميان مسلمانان با پيوندها و نيكى كردن و كنار گذاشتن هر آنچه موجب از ميان رفتن وحدت ميان آنان مى گردد، مانند قطع رابطه و پشت كردن به هم .
ل برپاداشتن سنت امر به معروف و نهى از منكر؛ زيرا اين عمل به ايجاد جامعه سالمى كه عدالت بر آن حاكم است مى انجامد. ولى ترك آن ، پيامدهاى ناگوارى دارد كه جامعه را به گرداب فتنه و بلا مى اندازد،مانندحاكم شدن فاسقان و اشرار بر مردم كه در آن صورت ، ديگر دعاى مردم به اجابت نخواهد رسيد.
اينها برخى از وصيتهاى حضرت بود كه در بستر مرگ به فرزندانش سفارش كردند.(42)
به سوى فردوس برين
ضربه ناجوانمردانه شمشير ابن ملجم يهودى زاده كه به زهر آغشته بود، در حضرت كارگر افتاد و سمّ در تمام بدن حضرت رخنه كرد. مرگ به سرعت به حضرت نزديك مى شد و امام متقيان با چهره اى خندان ، نفسى آرام ، قلبى تشنه ديدار حق تعالى و روحى راضى به قضا و قدر الهى و بدون آنكه لحظه اى از ذكر خدا و تلاوت قرآن بازايستد، به استقبال آن مى رفت .
فرزندان با قلبهايى شرحه شرحه از مصيبت و با چشمانى خونبار به گرد پدر حلقه زده بودند. امام رو به قبله شد و خدا را ستايش كرد كه روح بلندش در ميان استقبال ملائكه رحمان و ارواح پيامبران و اوصيا، نزد پروردگار شتافت و بهشت از آن شكوفا شد.
اين انديشه والا و عقل محض انسانى و پيشاهنگ عدالت اجتماعى در زمين ، درگذشت . اين امام بزرگوار در جامعه ، غريب زيست و كسى قدر او را نشناخت و به اهداف و آرمانهاى والايش واقف نشد؛ اهدافى كه كمترين آنها، از بين بردن فقر و تهيدستى در زمين و زدودن حاجت و بى نوايى همه انسانها و توزيع نعمتهاى الهى بر آنان بود. گروه جنايتكار از سرمايه داران قريش و ديگر او باش بنى اميه كه نعمتهاى الهى را بازيچه خود و بندگان خدا را برده خود كرده بودند تاب اهداف حضرت را نياوردند و بر او شوريدند، ليكن امام از اهداف خود بازنگشت و در برابر آنان ايستاد و در راه دفاع از ارزشها و اهدافش به شهادت رسيد.
كفن و دفن
امام حسن ( عليه السّلام ) با ديگر برادران بزرگوارش ، از جمله ابوالفضل ، با چشمانى خونبار، پيكر مطهر پدر را غسل دادند، كفن كردند و آن را تشييع كردند و در آخرين منزل در نجف به خاك سپردند. خداوند متعال نيز آنجا را قبله زايران و مشتاقان قرار داد و آنجا را به يكى از مقدس ترين مشاهد متبرك تبديل كرد. اينك آن مرقد مبارك با هاله اى از بزرگداشت ، پوشيده شده است و مورد تكريم تمام مسلمانان است .
حضرت ابوالفضل ( عليه السّلام ) خلافت پدر، مصايب و مشكلات او و حوادث سنگين دوره زمامدارى امام را شاهد بود و ديد كه پدرش براى اجراى عدالت اجتماعى در زندگى عامه مسلمانان چه رنجها كشيد و منحرفان از اسلام و دشمنان اصلاحات اجتماعى چگونه با حضرتش به ستيز برخاستند و با حكومت مشروعش جنگيدند.
عباس ، اهداف درخشان پدر را كه آنها را اعلام داشته بود، نيك دريافت و بدانها ايمان آورد و در راه آنها جهاد كرد. حضرت همراه برادرش سيدالشهداء به سوى ميدانهاى شرافت و جهاد تاخت ، تا آنكه سيره پدر را براى مسلمانان بازگرداند وروش درخشان اميرالمؤ منين را در عرصه سياست وحكومت زنده كند.
خلافت امام حسن (ع )
امام حسن ( عليه السّلام ) پس از وفات پدر، در حالى كه اوضاع سياسى و اجتماعى بر ضد او بودند، رهبرى دولت اسلامى را به عهده گرفت . اكثريت قاطع سران و فرماندهان نظامى در نهان و آشكار به معاويه گرايش داشتند و او با زر به جنگشان رفته و با اموال خود برده شان كرده بود. انديشه خوارج نيز بسان خوره در ميان بخشهاى مختلف سپاه حضرت ، در حال پيشروى بود و شعار نامشروع بودن حكومت امام حسن و حكومت امام ، اميرالمؤ منين را اعلام مى كرد. لذا مردم چندان استقبالى از بيعت با حضرت نكردند و نيروهاى مسلح نيز از خود حرارتى نشان ندادند، بلكه مجبور به بيعت شدند. اين مساءله امام را نسبت به آنان انديشناك ساخت و به عقيده ناظران سياسى در سپاه امام ، سپاه فرورفته در گرداب فتنه و بددلى بود و خطر آن براى امام بيش از خطر معاويه به شمار مى رفت و به هيچ وجه مصلحت نبود كه امام با چنين سپاه آشفته و ناهمراه به هيچ يك از ميادين نبرد پاگذارد.
به هر حال ، امام زمام حكومت را كه دچار سستى ، آشفتگى ، ضعف ، فتنه و تنش بود، به عهده گرفت . تسلط بر اوضاع اجتماعى و به زير سُلطه درآوردن شهرها به وسيله سپاه ، تنها از دو راه ممكن بود:
راه اول :
برقرارى حكومت نظامى در شهرها، سلب آزاديهاى عمومى ، گسترش ترس و وحشت و بازداشت مردم با تهمت و گمان ؛ روشى كه شيفتگان قدرت مى پويند و امروزه در ميان ملتهاى خود اجرا مى كنند، اين روش از نظر امامان اهل بيت ( عليهم السّلام ) كمترين مشروعيتى نداشته اگرچه به پيروزى منجر گردد. آنان معتقد به ايجاد و گسترش زندگى آزاد و كريمانه براى مردم و راندن روشهاى انحرافى از آنان بودند.
راه دوم :
بركشيدن طبقه سرمايه دارى و صاحبان نفوذ و دادن امتيازات خاص و پستهاى حساس و بخشيدن اموال به آنان و مقدم داشتن آنان بر گروههاى ملت . اگر امام اين كار را مى كرد و اين راه را برمى گزيد، همه مشكلات حل مى شد، كارها به روال عادى برمى گشت و سپاهيان از تمرّد و سرپيچى دست مى كشيدند، ليكن حضرت از اين روش بكلى دور بود؛ زيرا شريعت خدا آن را روا نمى دارد. روش سياسى امام حسن ( عليه السّلام ) روشن و بدون ابهام بود؛ تمسك به حق و دورى كردن از بيراهه ها اگرچه به پيروزى منجر گردد، راه و رسم آن حضرت بود.
اعلان جنگ به وسيله معاويه
معاويه با شناختى كه از لشكر امام و تفرقه و تشتت در آن داشت ، براى اعلان جنگ به ريحانه رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) پيشقدم شد؛ او پيشاپيش ، بيشتر فرماندهان سپاه امام را با تطميع و وعده هاى خوشايند، از قبيل مقامات بالا و داماد خليفه شدن و غيره ، فريفته و همدست كرده بود و با استفاده از رشوه در سطح وسيع ، موافقت آنان را جلب كرده بود، تا آنجا كه به او قول دادند، امام را هر وقت معاويه بخواهد اسير كنند و به او تحويل دهند، يا حضرت را ترور كنند. اين عوامل او را به پيش انداختن جنگ و حل معضل به سود خود برانگيخت .
معاويه با سپاهيان يكپارچه و سر به فرمان خود راه عراق را در پيش گرفت . امام كه از ماجرا با خبر شد، نيروهاى مسلح خود را جمع كرد و قضيه را به آنان گفت و از آنان خواست براى جهاد و دفع تجاوز به راه بيفتند، ليكن آنان خاموش ماندند و ترس و هراس بر آنان چيره گشت . كسى پاسخ حضرت را نداد؛ زيرا عافيت را برگزيده و از جنگ بيزار بودند. سردار بزرگ ((عدى بن حاتم )) كه در جازدن آنان را ديد از خشم برافروخته شد و به سوى آنان شتافت و آنان را بر اين زبونى ، سرزنش كرد و فرمانبرى مطلق خود را از امام اعلام داشت . سرداران بزرگوارى چون ((قيس بن سعد بن عباده ، معقل بن قيس رياحى و زياد بن صعصعه تميمى )) نيز همبستگى خود را با امام اعلام كردند و سپاهيان را بر روش غيرمنصفانه و به دور از شرافتشان سرزنش كردند و آنان را به جهاد برانگيختند.
امام حسن ( عليه السّلام ) همراه گروههاى مختلف براى مقابله با معاويه خارج شد و در ((نخيله )) اردو زد. در آنجا بخشهايى از سپاه كه جامانده بودند به او پيوستند و حضرت به راه افتاد تا آنكه به ((دير عبدالرحمان )) رسيد و در آنجا سه روز توقف كرد و سپس يكسره مسير خود را پيش گرفت و راه را ادامه داد.
در مدائن :
امام همراه قسمتهايى از سپاه خود به ((مدائن )) رسيد و در همانجا اردو زد. بحرانها و مشكلات متعدد، حضرت را در بر گرفته بودند. و از سپاه آشفته و خيانتكار خود مصيبتهايى كشيد كه هيچ يك از فرماندهان و خلفاى مسلمين نكشيدند، از جمله :
1 خيانت فرمانده كل :
يكى از بزرگترين مشكلات حضرت در آن شرايط حساس ، خيانت عموزاده اش ((عبيداللّه بن عباس )) فرمانده كل نيروهاى مسلح بود. معاويه قريب يك ميليون درهم به او رشوه داد و اين خائن ترسو نيز با ننگ و خوارى ، شبانه گريخت و به اردوگاه معاويه پيوست . خبر خيانت عبيداللّه ، لشكر را دچار آشفتگى بى مانندى كرد و روح خيانت را در آنان دميد سپس گروهى از سران و فرماندهان نظامى نيز با دريافت رشوه هايى ، به معاويه پيوستند.
خيانت عبيداللّه از بزرگترين ضربه هايى بود كه به سپاه امام خورد و پس از آن ، باب خيانت براى افراد سست عنصر باز شد تا وجدانهاى خود را به معاويه بفروشند. همچنين موجب تضعيف روحيه و خودباختگى سپاهيان گشت . در همان حال ، بزرگترين صدمه اى بود كه به امام خورد؛ زيرا حضرت متوجه شد كه فرماندهان سپاه گروهى خيانتكارند و كمترين پايبندى به دين و وطن ندارند.
2 كوشش براى ترور امام (ع ):
گرفتارى و مصيبت امام از سپاهش در همين حد باقى نماند، بلكه به مراحل بسيار دشوارترى رسيد؛ مزدوران اموى و جانوران خوارج ، دست به عمليات متعددى براى به شهادت رساندن امام زدند كه تمام آنها شكست خورد، اين توطئه ها عبارت بودند از:
الف امام را در حال نماز با تير زدند كه اثرى بر حضرت نداشت .
ب امام را در هنگام نماز خواندن با خنجرى زخم زدند.
ج ران امام را با خنجرى زخمى كردند.
دنيا بر پسر رسول خدا تنگ شده بود و انبوه مشكلات و بحرانها را گرداگرد خود مى ديد و يقين نمود كه يا ترور خواهد شد و خونش به هدر خواهد رفت و يا آنكه حضرت را بازداشت كرده به اسارت نزد معاويه خواهند فرستاد. اين انديشه هاى دور، امام را به شدت نگران كرد.
3 تكفير امام (ع ):
خائنان و مزدوران در سپاه امام همچنان به فتنه گرى و خيانت ادامه مى دادند و امام را با كلماتى گزنده كه بر حضرت گرانتر از زخم شمشير و نيزه بود، مورد اهانت قرار مى دادند. ((جرّاح بن سنان )) چونان سگى پارس كنان به طرف حضرت آمد و با صداى بلند گفت : ((اى حسن ! تو نيز چون پدرت مشرك شدى !!)).
هيچ يك از سپاهيان براى كيفر دادن اين مجرم از جا نجنبيد. اين خائنان از حق روى گردان شدند و راه مستقيم را ترك كردند و به نواده پيامبرشان و فرزند وصى او نسبت كفر و خروج از دين دادند.
چه گمراهى از اين بالاتر؟!
4 غارت وسايل امام (ع ):
اوباش در برابر چشم سپاهيان به حضرت حمله كردند، حتى فرش زير پاى ايشان را كشيدند، رداى حضرت را كندند و ديگر وسايل حضرت را به يغما بردند؛ اما سپاهيان هيچ عكس العملى نشان ندادند.
اينهاپاره اى از حوادث دهشتبارى بودندكه امام را رنجاندند و ايشان را ناچار از پذيرش صلح و كناره گيرى از آن جامعه بيمار در اخلاق و عقيده ساختند.
ضرورت صلح
بر اساس منطق سياست ، صلح امام با معاويه ضرورى بود، همچنانكه از نظر شرعى بر حضرت واجب بود تن به صلح بدهد و در برابر خداوند مسؤ ول اجراى آن بود. اگر حضرت با لشكر شكست خورده روحى و متشتت خود به جنگ معاويه مى رفت ، در اولين تهاجم ، دشمن پيروز مى شد و حضرت موفق نمى شد هيچ پيروزى كسب كند. در آن صورت دو حالت ممكن بود پيش بيايد:
الف يا آنكه امام شهيد مى شد و يا اسير مى گشت ؛ اگر شهيدمى شد آرمان اسلامى از آن سود نمى برد؛ زيرا معاويه با ديپلماسى پيچيده و مكارانه اش امام را مسؤ ول قتل خودمعرفى مى كردو هرنوع مسؤ وليتى را ازگردن خود ساقطمى نمود.
ب و اگر امام شهيد نمى شد و به اسارت نزد معاويه مى رفت ، قطعاً معاويه او را مى بخشيد و بدين گونه خاندان نبوت را رهين منت خود مى ساخت و مهر ((آزاد شده )) را كه پيامبر( صلّى اللّه عليه و آله ) بر پيشانى معاويه و خاندانش زده بود، پاك مى كرد.
به هر حال ، امام حسن ( عليه السّلام ) ناگزير به صلح شد و راهى براى سرباز زدن از آن نماند. صلح بر طبق شرايطى كه به تفصيل همراه با تحليل آن در كتاب ديگرمان ((حياة الامام الحسن ( عليه السّلام ) ))(43) بيان كرده ايم ، برقرار شد. به طور قطع بر اساس معيارهاى علمى و سياسى ، امام در عقد صلح پيروز شدند و آن سوى چهره معاويه را آشكار ساختند.
پس از صلح ، انديشه ها و مقاصد نهفته معاويه عيان گشت و او كينه و دشمنى خود با اسلام و مسلمانان را به همه نشان داد. همينكه كارها بر او راست شد، آشكارا به جنگ اسلام آمد و از بزرگان دين چون صحابى بزرگ ((حجر بن عدى )) انتقام گرفت .
معاويه با جناياتش حوادث جانفرسا و فجايعى براى مسلمانان بجا گذاشت و آنان را به شرّى فراگير دچار ساخت كه در بحثهاى آينده از آن سخن خواهيم گفت .
امام حسن ( عليه السّلام ) بعد از صلح ، كوفه را كه به او و به پدرش نيرنگ زده بود، ترك كرد تا منتظر معاويه و ظلم او باشد و خود با اهل بيت ، برادران و بخصوص بازوى توانمندش ابوالفضل ، يكسره راه مدينه را در پيش گرفت . بازماندگان از صحابه و فرزندانشان به استقبال تازه واردان آمدند و آنان را به گرمى پذيرفتند. امام در آنجا ماندگار شد و علما و فقها گرد ايشان جمع شدند و از سرچشمه معرفت و حكمت ايشان به فراخور حال خود بهره مند شدند. فيض و بخشش امام ، تهيدستان و بينوايان را نيز فراگرفت و هر يك ، از نعمات حضرت ، نصيبى بردند، مدينه بار ديگر به حالت دوران اميرالمؤ منين ( عليه السّلام ) بازگشت و رهبرى روحى را كه با ترك شهر به وسيله مولاى متقيان از دست داده بودند، بازيافتند.
به هر حال ، ابوالفضل ( عليه السّلام ) آنچه را از سختى و محنت بر برادرش گذشت شاهد بود، غدر و خيانت و پيمان شكنى اهل كوفه را نسبت به برادرش دريافت و اين اوضاع سياسى و اجتماعى ، حقيقت جامعه را بر او آشكار كرد؛ اكثريت قاطع آنان در پى منافع خود گام مى زدند و اثرى از ارزشهاى دينى در وجودشان نبود. در اينجا سخن از برخى از حوادث دهشتناكى را كه ابوالفضل ( عليه السّلام ) شاهد بود، به پايان مى بريم
منبع:كتاب : زندگانى حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام
اثر: علّامه محقق حاج شيخ باقر شريف قرشى
ترجمه : سيّد حسن اسلامى