شهاب، در فرار از قرن دل مرده به آسمان كوبيد، گفت: *** «كه امشب بزم عباس است در عرش-و دوبال»
آسمان، سرد از عطوفت باران لرزيد، گفت: *** «و بايد اخترى باشد كه قلب سرد من گرم و سياهى روشنى يابد.»
كهكشان، خوابيده با ساز و نواى هرشب ناهيد، خنديد: *** «كه امشب اطلسى دارد كه در آغوش مهتاب است»
اطلس(1)
زمزمه هاى مرموز آسمان، چهره معصوم خود را نقاشى مى كند بر گوشه اوراق تاريخى كه چون برق شهاب در آغاز روشن است و در عمرى به كوتاهى يك پلك مى گذرد از پيش چشمان بيدار و آن پس خاموش مى شود، بر قلب آسمان مى نشيند و به ديگر خاطرات سياه و سپيد آسمان روز و شب مى پيوندد. چند شبى است كه آسمان عمر به زمزمه سپرى كرده است ولى مگر در نجواى بى پرواى خود با ستاره، با خورشيد و با مهتاب چه مى گويد كه سرخى لبخند مى نشيند بر سقف بلند زمين و روشن مى كند عرصه خاكى زادگاه آدم را. چه مى گويد كه افلاك گوش تيز كرده است تا بشنود حكايت شيرينى كه مهتاب را به انديشه پرواز كشانده است و خورشيد را به آرزوى آتش. كس نمى داند در اين تاريكى ترديد معماى آسمان ها را كه هم دوش باد به عالم مى آيد. خاموش اند جمله آنان كه مى دانند ولى اگر آسمان مى دانست كه امشبى را سقف سرزمينى شده است گرم با نامى گرمتر از نفس هاى زود گذر شهاب، شايد چيزى مى گفت و جهانى را مى رهاند از خيال باطل كه او از چه روى مى خندد و بهانه غيبت مى آورد پى در پى. ترس، همسايه ديرين ترديد است ولى نه، آسمان داناست. هرچند دل مرده ولى مى داند كه كويرى دارد در زير نگاه، در دور دستى نزديك و مى داند كه سايه مى افكند بركدامين ديار و مى شناسد آداب رفتار را با شب تار. مى داند كه درنگ ها جايز نيست و پرهياهو زمزمه گرى مى كند در گوش شنواى اختر. در اين ميان ناهيد چشم گشوده است. آرى صبر عزيز است و صابر بيشتر ولى ناهيد اختيار به باد سپرد آن لحظه كه سحر سلام كرد به خاك. تهى از صبر، پاورچين به سوى آرامگاه آسمان مى رود در شب، كه ديده نمى شود در تاريكى و آسمان مى داند كه ناهيد غايب است تا فردا. غافل است آسمان و به پيش مى رود ناهيد تا به همسايگى ماه، آنجا كه مركز غوغاست و شور زمزمه برپا. گوش مى سپارد به خيال آسمان و سرود شادى بخش آن بر صحنه ى دوران. مرحبا كه ناهيد مى شنود صداى درهم آسمان مشتاق را از لابه لاى واژگان مرموز آسمانى، چه سرورى دارد ناهيد كه معناى نجواى آسمان را مى داند و آن تاريخى است كه پيامى خوش دارد براى شهر رسول و ناهيد متحير است! ديرگاهى پيش كه قصه عشق دو فرشته در زمين عيان بود به خلق، ناهيد نيز مى دانست و مى ديد و مى شنيد هر عصر. فرشته بر زمين بود ولى نه پاى در زمين داشت و نه دل كه همه محو آسمان بود و بالاتر. ناهيد مى فروخت جايش را گاه به فرشته و او سرخوش از ايثار ناهيد، دعا مى خواند و رخساره اش را مى شست در حوض كوثر.
شب دست
و ماه آرام، ستاره ديدنى، آسمان بى يار.
روز است
و آسمان روشن، خورشيد مغرور، راه دشوار
فرشته نور مى فروشد به شهر
و چشم هر عابد يكتا پرست چون ماه
نور از انگشترى اهل خانه مى گيرد
خانه آرام و شهر آرام
فرشته درخانه و اهرمن بربام
ديو بدكردار كافر
مستانه، خرسند و بى شرم
آتشى بردست
مى سوزاند خانه را در التماسى سرد
و مى خوابد آرام در خيالى، در وهم
خانه مى سوزد اكنون
و آتش مى تراود از سرانگشت خشم تا ماه
خانه تب دار ناله اى سرد است
و فرياد مى زند:
شمع
مدتى است كه شير خداى خانه، در سوگ است و نوا در چاه مى خواند، تنگ. نوا از دل تنگ برمى آيد و بر باريكه تاريك چاه مى نشيند. اهل خانه درماتم اند و اندوه فرشته مانده بر دل هاى آن ها. شهر در خلوتگاه تنهايى هر شب اشك مى ريزد كه فرشته رخت برگرفته است از اين دنيا. ولى مگر مى شود دنيايى چنين غدّار. نه، فرشته اگر رفته است فرشته خو باقى است. فاطمه نيست و فاطمه(2)اى ديگر پاى بر سراى روحانى فرشته مى گذارد. فاطمه است او و ام البنين گويند كه دل نلرزد از نام همنامش با فرشته. دست بر پيشانى گرم پسر(3) مى گذارد نو عروس خانه مولا. تب دارد گويى. آرى در دامان مى گذارد و چون فاطمه، فاطمه مى شود طفل نازك فرشته را. مدينه نيز ستايش مى كند خالق زيبايى ها را در آينه راستين باطن و تحسين مى گويد خلق نيكوى ام البنين را. خانه ديگر نمى گريد و اهل خانه دلشاد است از قدم هاى آهسته پيوند كه بر لطافت احساس شان راه مى رود. شهر آهسته مى خواند ترانه مولود شبى ديگر را. شبى در ماهى در همسايگى رمضان، و ماه شب نو شاهد ميلاد مولود خانه است. چهار شب است كه ماه از هلال نو سر برآورده و مدام مرغان زمان را مى شمارد به اعداد نجومى آسمان. سال ها برايش گذشته است و حال در چهارمين شب هلول، شهر را مى بيند كه آذين كرده اند آن را به انفاس پاك ملائك. بر سر هر كوچه شهر، رسولى مى بيند بيدار كه لوايى دست به سوى خانه مولا اشاره مى كند. ماه سر از آستين خواب به در مى آورد و مى خندد و اين نشانه ميلادى ديگر است كه تاريخ را مزين مى كند ديگر بار. ميلاد پرشكوه مولود على و ام البنين. و او كيست؟ كيست كه در گوش فلك نامى فرياد مى زند و شهر مى شنود و آسمان مى خندد؟ كيست كه ايستاده است در شب و جهان او را مى نگرد؟ تهنيت، او مولودى است كه در دستان پاك حيدر است اكنون و مى شنود نواى ملكوتى اذانى برگوش و اقامه اى برگوش ديگر. سرّ صاف الله اكبر است كه خوشامد اوست به جهان، جهانى مطهر چون ضمير هشيارش. نامش چيست؟ سحر پرسيد از ام البنين. و مرتضى گفت آهسته با آهنگى خوش كه او عباس است، عباس. هم نام عموى مولاست مولود كه از شجاعتش ترس بر هيبت اهريمن مى افتد و عبوس بر چهره هاشان از بيم.(4) عباس است و على پدرش، على پدر و حسين برادرش. مولاى مؤمنان مدينه برآسمان مى نگرد تا خدايش را با جان سپاس گويد، لوح آبى آسمان را مى بيند كه نقش خط فرشتگان بر اوست:«سلام برتو اى بنده شايسته خدا، مطيع امر خدا و رسول او، مطيع اميرالمؤمنين و حضرت حسن و حسين صلوات الله و سلامه عليهم.»(5) و شكر مى گويد خدايش را. رو به جانب خانه مى كند، كوچه هاى مدينه را مى بيند و دخت پيامبر را كه در گوشه اى از شب، مولود را در آغوش دارد و تهنيت مى گويد، بر لب، باغى از لبخند دارد و در دل، عشق على و آل على و اين به وضوح آشكار است. حيدر تسبيح سبحان الله بردست مى گيرد و مى خواهد كه فاطمه تبرك كند آن را با دستان بهشتى اش. آرى امشب راه آسمان باز است. شبى كه مدينه
بيست و شش ساله است و غنچه نوشكفته اى در دامان تمناى آن خفته. او خفته است و على دستان معصوم او را مى بويد كه دست نيست، بال است كه ذات اقدس عطايش كرده است. و تاريخ روزى خواهد فهميد سرّ بال هاى عباس را و اينكه از چه روى است كه دو كس بال دارند از ميان آدميان جهان، كه يكى مولود امشب است و ديگرى جعفر(6).طيارى كه او نيز وام دار بال هايى بود مقدس كه در راه خدايش قربانى كرد. در پيكار موته. و عباس ماه بنى هاشم كه چون ملائك درگذر از آسمان ها بال دارد و بال مى گستراند در سير عوالم اقدس، قربانى مى كند آن ها را در پيكار كربلا. ولى كاش ناهيد اين را نمى فهميد كه اندكى زود است غم، براى شادى نو ظهور خانه اى كه ميزبان خدا شده است.
سال ها مى گذرد چون بادى كه از سبزى باغ بگذرد و عباس، طيّار آسمان ها فضائل گيتى بردست گرفته است و به دور آسمان ها مدينه مى گردد. او فخر بنى هاشم است و على. او پدر فضائل است و پسر حيدر. چشم كه به جهان خدايش گشوده است فاطمه را ديده و على را، و شنيده است نوايى خوش را درگوش كه نورى را نازل كرده است از آسمان برقلب پاكش و حال او ميزبان آن نور است تا موعود محشر. و عجبا، كه ناهيد هنوز در آسمان است برخلاف طبيعت و چشم گره كرده است و مى نگرد درياى آبى اهل خانه را كه گاه به ساحلى مى نشيند ايمن و گاه طوفانى كافر گردبارى سهمگين مى شود براى موج هاى غلتان آن. ناهيد در پنجره سياه شب نشسته بود به انتظار روزى روشن، با ستاره ها بازى مى كند اما هراسان. دل و جان به نواى هر روز مدينه گره كرده است و مال سال هاست كه مى داند كسى زخمه اى برچنگ ناهيد زده است و ناهيد مى داند كه چنگ و زخمه از كيست كه موسيقى آهنگين اقمار را برايش تكرار مى كند به شماره و با غنا. او چشم برخانه مولا دارد و ترس از شمارش روزها. از چهارده(7) مى ترسد و زمان را از ياد برده است. عباس در خانه است و در خيال، چشمه روشنى از آب مى بيند. چشمه سراب نيست، عباس مى بيند آن را و ناهيد هم، علقمه است شايد كه ابن العجائب را مى خواند.
افسوس كه عقل نمى فهمد كه روز به بالين ماه آمد و خدا حرفى مى زند، ناهيد نفهميد!
پى نوشت ها:
1. يكى از القاب حضرت عباس به معناى شجاعت، شجاع.
2. فاطمه كلابيه(ام البنين) از خاندان كلابيه.
3. چهره درخشان قمر بنى هاشم. تأليف على ربانى خلخالى، ص 59، به نقل از زندگانى حضرت ابوالفضل العباس (گويند همان روز كه ام البنين پاى در خانه حضرت على ((عليه السلام)) گذاشت، حسنين هردو مريض بودند.ام البنين خود را به بالين آن دو عزيز رسانيد و همچون مادرى مهربان به پرستارى از آنان پرداخت.)
4. اين عبارت معناى لغوى عباس مى باشد.
5. زيارت ابوالفضل العباس ((عليه السلام)) منقول از امام صادق ((عليه السلام)).
6. جعفر طيار كه دستانش درجنگ موته قطع شد.
7. حضرت على ((عليه السلام))، چهارده سال پس از تولد حضرت عباس ((عليه السلام)) به شهادت رسيد.