0

شهید مهدی عبدوس

 
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

شهید مهدی عبدوس

 

 

مسئول تبلیغات جبهه وجنگ در جبهه های جنوب

شهید حجت الاسلام« مهدی (حیدر )عبدوس» در 14 فروردین سال 1341 در «تهران »در خانواده ای مذهبی و مقلد امام و از نظر مادی متوسط متولد شد.
از اوان کودکی دارای استعداد فوق العاده ای بود و حتی تا قبل از رفتن به مدرسه مرتب در جلسات قرآن شرکت می کرد و به زودی قرآن را آموخت.
در دوران تحصیلش با وجو د اینکه به خاطر فشار مادی لباس وصله دار ی پوشید لیکن مورد علاقه شدید کلیه مربیان خصوصا معلمش بود و به قول یکی از معلمان دوران ابتدایی که پس از شهادتش مطرح کرد؛ شهید باعث باحجاب شدن و مقید شدن ایشان بوده است. در همان موقع در جلسات دعا شرکت می کرد و به قول همراهانش از ابتدای جلسه تا انتهای جلسه گریه می کرد.ا و عشق و علاقه وافری به اهل بیت داشت .
در دوران راهنمایی در مدرسه به همراه یکی از معلمانش به فعالیتهای سیاسی می پردازد که با عث اخراج آن معلم از مدرسه می شود.
داشتن قدرت و تشخیص حق از باطل باعث شد تا خیلی زود به باطل وپوچ بودن رژیم ستمشاهی پی برده و هنگامی که این تشخیص او باعث می شد فشار فکری برایش ایجاد شود، متوسل به اهل بیت خصوصا حضرت مهدی (عج)می شد. و جلسات دعایی در این رابطه بر قرار می کرد . فعالیتهای سیاسی او در دوران دبیرستان همچنان ادامه داشت و یک بار به همراه چند تن از دوستان عکس شاه را پایین کشیدند و شعارهایی هم بر ضد شاه نوشتند که به خاطر آن مدتها ساواک به دنبالشان بود. به همین خاطر مدتی را فراری بوده و به قم عزیمت می کند و درس طلبگی را به همراه درس دبیرستان شروع می کند .
تعقیب های ساواک در قم هم او را رها نکرده و دستگیرش می کنند و مدت کوتاهی را در زندان بسرمی برد اما با ضمانت پدر یکی از دوستانش آزاد
می شود .او هرگز دست از فعالیت نمی کشد و از ابتدای انقلاب به پخش و تکثیر نوار ها و اعلامیه های امام ،حتی در شهرستانها مبادرت می ورزد . با وجود همه این مسائل و مشکلات و فعالیت ها موفق شد با معدل بسیار عالی سال تحصیلی اش را به پایان رسانده .طلبگی را هم تا مرحله رسائل و مکاسب رسانید به هنگام شروع جنگ تحمیلی مرتب به جبهه می رفت . حتی از ابتدای جنگ ودرگیری های ضد انقلاب که بسیاری هنوز خبر از جنگ نداشتند در جنگ شرکت داشت و یکی از دوستان بسیار نزدیکش شهید می شود .
کسانی که باشهید «عبدوس» آشنا هستند خصلتهای زیر را ازاوبه یاددارند:
1- متانت شهيد كه ديدن او انسان را به ياد خدا مي انداخت.خيلي بردبار و صبور بود. خوش برخورد و خوش رو بود و همه را به خود جلب مي كرد. شهيد اخلاصي داشت كه از سراپاي وجودش فرا مي ريخت.
2- تحقيق مي كرد كه خدا را بهتر بشناسد. با دوستان جلسات هفتگي داشتند درباره آقا امام زمان(عج) صحبت مي كردند دردهايشان را از عمق دل و جان با امام زمان بازگو مي كردند و از او مي خواستند كه در ظهورش تعجيل فرمايد.يك روز كه در خانه خود مان جلسه بود مي ديدم كه اين نوجوانان كه در حدود پانزده سال داشتند چگونه با امام خود درد دل مي كردند و اشك مي ريختند.
3- براي كمك به مردم بيشتر وقتشان در مساجد بود . مسجد النبي نارمك. در سخنراني ها شركت مي كردند و شب ها ديروقت به خانه مي آمدند .درمسجد كميل در تهران نو و مساجد ديگر شركت مي كردند و جلسه قرآن و احكام دين. در پيروزي انقلاب نقش به سزايي داشتند.
4- با مردم و دوستان خوش برحورد بود و به مشكلات آنها رسيدگي مي كرد. سعي مي كرد مشكلات آنها را با صبر و آرامش برطرف كند.
5- با دوستان طوري برخورد مي كرد كه آنها علاقه زيادي به او داشتند ، مهربان و صميمي بود و محترمانه برخورد مي كرد.
6- فرق نمي كرد ارتباط اجتماعي او همانطور بود كه در خانه عمل مي كرد .رفتار اسلامي را در خانه پياده مي كرد آن طور كه امامان ما گفتند كه چگونه بايد زندگي خوبي داشته باشيم.
7- از نظر عبادي و معنوي اينكه در مساجد شركت مي كرد به نماز اول وقت اهميت مي داد در نماز جمعه ، دعاي كميل ، سخنراني ها و دعاي ندبه شركت مي كرد و به كارهاي علمي نيز مي پرداخت.
8- همیشه در صحبتهایش اصرار داشت:عزت نفس داشته باشيد. عفت كلام داشته باشيد. عزت بيان داشته باشيد و خدا را در همه جا به ياد داشته باشيد.
9- كسي كه از ياد خدا غافل مي شد و يا عواملي باعث می شد او از ياد خدا غافل شود وبه دنيا و دنيادوستي كشانده شود ؛ بيزار بود.
10- به خدا نزديك شدن و انجام اعمال قرب الهي نماز و كمك به خلق دست محرومان را گرفتن را خیلی دوست داشت.
11- بنده خالص خدا شدن آرزوي اوبود.دروصیت نامه اش مي گويد :ظرفيت و گنجايش ما نيل به لقاءا... و ايزدمنان است. در اين ظرف مبارك همه را داخل نكنيم. ما از اوئيم و هر چه در كف ماست متعلق به اوست. تحرك و سكونمان از الطاف اوست.
12- رفتن به جبهه را تكليف شرعي خود مي دانست. آنچه مسلم است با سراپاي وجود خود سعي در حراست و به ثمر رساندن اين انقلاب و حفظ‌ آن داشت.
13- درزندگی او هر چيزي جاي خود داشت، هم آرام بود هم پرجوش و خروش و فعال، هم آرام بود كه مشكلات زندگي و برخورد با ديگران را به آرامي جواب مي داد و هم در صحنه هاي انقلاب و جنگ پرجوش و فعال بود.
14- روابطش با افراد فاميل و دوستان و آشنايان صميمانه بود. مهربان و متواضع بود.محبوبيت زيادي در ميان اقوام و آشنايان داشت. ديدن او انسان را به ياد خدا مي انداخت.
15-به امام خميني (ره)علاقه ی عجیبی داشت. نسبت به امام و تعصب در پيروي از فرامين رهبري دقت زیادی داشت.
16- در پيروزي انقلاب سهم به سزايي داشت. در پخش اعلاميه و نوار امام و بعد از انقلاب براي به ثمر رساندن انقلاب تلاش مي كرد.
در تمامی دوران جنگ معتقد بود که با شرکت در جهاد می تواند قرب خدایی را کسب نماید .در سال 1361 ازدواج کرد و پس از مدت کوتاهی به جبهه برگشت. حضور مستمر در جبهه باعث نشد او درس وتحصیل را فرامش کند. در همه عملیات شرکت داشت و احیانا اگر در عملیاتی به دلائلی شرکت نداشت ، بعد از آن برای پاکسازی خود را می رساند. معتقد بود که کار تبلیغی اش در این زمان بیشتر نیاز است .چند مورد برای فرماندهی تبلیغات یا معاونت فرماندهی به ایشان پیشنها د شد ولی از آنجا که احساس می کرد وجودش در لشگر هم برای خودش و هم برای عزیزان رزمنده سازندگی بیشتری دارد ،قبول نکرد تا سر انجام بدون رضایت قلبی اش و با اصرار زیاد مسئولین بالا فرماندهی تبلیغات شمال غرب را به عهده گرفت .
در قرار گاه حمزه سید الشهداء(ع) بود، رزمندگان زیادی در اطراف او بودند و او با رفتار شایسته اش همه را مجذوب خود کرده بود .در تمام مدت به دنبال فرصتی می گشت که استعفا دهد و دوباره به لشگر رفته و فعالیتش را ادامه دهد تا سر انجام یک ماه قبل از شهادتش موفق به این کار شد و به جبهه جنوب رفت و پس از مدت کوتاهی که از حضور او در جبهه های جنوب می گذشت،با گفتن ذکر یاحسین،کسی که آموزگار تمامی دوران زندگی اش بودو در س آزادگی را از او آموخته بودو در سن 25 سالگی شربت شهادت را نوشید .
 
منبع:پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران سمنان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

جمعه 7 مهر 1391  8:56 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:شهید مهدی عبدوس

 

پدرشهید:
سال دوم دبیرستان و قبل از انقلاب بود از سر کار آمدم خانه دیدم مهدی خانه است و ناراحت . به او گفتم چرا به مدرسه نرفته ای؟گفت: از مدرسه فرار کرده ام!! روز قبل به آنها گفته بودند روز چهارم آبان رژه بروند. این بچه ها قبول نکرده بودند. قرار بود که انشاءبنویسند در مورد چهارم آبان ،بچه های مدرسه هم رژه رفتند اما چند نفر از بچه ها در مدرسه ماندند و عکس شاه را که با لای سر در مدرسه کلاس زده بودند پایین آوردند و عکس را پاره کردند و از مدرسه فرار کردند. علاوه برآن انشاء بر علیه شاه نوشته بودند .بعد از چند روز به قم رفت و خودرا برای حوزه ثبت نام کرد. در آنجا به ایشان گفته بودند که باید به تهران برود ودر آنجا امتحان بدهد. بعد از آن بیاید در حوزه ثبت نام کند .بعد از آن می خواست درس را هم به طور شبانه ادامه دهد که باید از مدرسه قبلی پرونده بگیرد . زمانی که ما برای پرونده مراجعه کردیم رئیس مدرسه گفت : ساواک در به در دنبال او می گردد. باید مواظب باشد تا دست ساواک نیفتد .دو ماه طول کشید تا در هنرستان قم ثبت نام کند. با این حال با معدل خوب در هنرستان قبول شد و روزانه درس حوزوی را ادامه داد و درس مدرسه را شبانه می خواند. همان سال عید می خواستیم به شمال برویم ولی او گفت:ما عید نداریم، چون فرزند امام حاج آقا مصطفی را به شهادت رسانده اند .
عید ما روزی بود کز ظلم آثاری نباشد
در میان توده ها دیگر ستمکاری نباشد
عید ما روزی بود که آذوقه یکسال دهقان
مصرف یک روز ارباب ستمکاری نباشد
زمانی که از مدرسه فرار کرد و به قم رفت، همرا دو نفر دیگراز دوستانش بود. نوار امام به همراه داشتند .نوار را از آنها گرفته و آنها را دستگیر کرده بودند و به زندان برده بودند .بعد از چند روز پدر یکی از دوستانش هر سه تای آنها را با ضمانت آزاد کرد و بعد از آن در مدرسه قدیری که طلبه ها در آنجا درس می خواندند ثبت نام کرد. تا دیپلم در هنرستان قم درس خواند . یک روز به قم رفتم و پس از پرس و جو بسیار مدرسه قدیری را پیدا کردم و از نگهبان مدرسه نام او را پرسیدم. به داخل مدرسه رفتم در حجره ای دیدیم او را که روی حصیری خوابیده است او را صدا زدم جا خورد گفت :با با چطوری اینجا را پیدا کردی؟ به او گفتم: بابا جان بیا برویم با هم ناهار بخوریم. گفت: ناهار چی می خواهی بدهی؟ گفتم :برایت کباب می گیرم. به من گفت: من کباب نمی خورم .من نان و پنیر می خورم .با هم به حرم حضرت معصومه (س)رفتیم در گوشه ای از حرم ایستادیم. برایم زیارتنامه خواند من هم با او خواندم. حالا هر زمانی که به قم میروم و به زیارت حضرت معصومه(س) می روم در همان مکان می ایستم و به یاد فرزندم زیارتنامه می خوانم .
 
قبل از انقلاب ودر سال 1357 در سن 16 سالگی شهید عبدوس در
راهپیمایی ازجمله راهپیمایی معروف قیطریه شرکت کرده بود. آن شب دیر وقت به خانه بر گشته بود .هر طور بود خوابید. قرار بود فردا صبح نماز را در میدان ژاله بخوانند. صبح که از خواب بیدار شدیم از اذان صبح گذشته بود. دیگر نمی رسید تا نماز صبح را در میدان ژاله برود بخواند. راه افتاد در حالیکه حکومت نظامی از طرف رژیم شاه اعلام شده بود. هر طور بود خود را به میدان ژاله رساند تا در راهپیمایی 17 شهریور جمعه سیاه در میدان ژاله شرکت کند. رژیم طاغوت با توپ و تانک به مردم حمله کرد و بسیاری از مردان و زنان و کودکان در خون خود غلطیدند. راهها بسته شد و بسیاری بر گشتند .نزدیک ظهر بود که دیدم یک لنگه کفش پایش بودو پا برهنه بر می گردد .
 
ساعت 4بعد از ظهر بود که یک وانت جلو در ایستاد. اثاثیه منزل را از قم آورده بود. به من گفت :بابا اثاثیه آورده ام .در زیر زمین شما باشد من
می خواهم به جبهه بروم .بعد از 2 یا 3 روز ماموریت داشت که به استان فارس برود. بعد از یک هفته بر گشت با اتوبوس به تهران بر گشته بود. از او پرسیدم :چرا با وسیله نقلیه که داشتی به تهران نیامدی؟ گفت: پدر جان ماموریت ما تا قم بوده است .ماشین را در قم تحویل دادم و با اتوبوس به تهران آمدم .این را می خواستم بگویم با وسیله نقلیه ای که مال بیت المال بود نمی خواست برای امور شخصی استفاده کند. آن شب پیش ما خوابید صبح زود با ما خدا حافظی کرد. می خواست به جبهه برود گفت :برادرم حمید در قم است به او بگویید که من به جبهه می روم .در لشگر علی ابن ابی طالب (ع)هستم. آنجا پیش من بیاید. آن دفعه آخر بود که به جبهه
می رفت .عملیات کربلای 4 بود. ماموریت داشت برای تخریب پل ماهی برود. بعد از تخریب پل با تر کش خمپاره ای به پهلو و پایش به شهادت
می رسد. در تاریخ 4/ 10/1365 به لقاءالله می پیوندد .
 
مادر شهید:
کلاس سوم راهنمایی را خواند. چون معدلش با لا بود می خواستم او را در دبیرستان ثبت نام کنیم. ازبرادرم که رئیس دبیرستان بود پرسیدم در کدام دبیرستان او را ثبت نام کنیم. ایشان دبیرستان خوارزمی را معرفی کردند. نام او را در دبیرستان خوارزمی ثبت نام کردیم .او گفت: من در مدرسه خوارزمی در س نمی خوانم .پس نام او را در دبیرستان شفیع ثبت نام کردم. سال دوم دبیرستان بود. آن موقع چیزی به من نگفت. بعد ها گفت اگر مدرسه خوارزمی می رفتم مرا محدود می کردند و نمی توانستم فعالیت داشته باشم. به همین خاطربه هنرستان رفتم تا بتوانم آزادانه برای انقلاب فعالیت داشته باشم .
زمانی که مهدی شهید شد معلم مهدی خاطره ای از او برای شاگردانش درکلاس تعریف می کند واین خاطره به گوش من رسید این خاطره را من در چند جایی تعریف کردم ولی به یاد این سخن مهدی افتادم که همیشه به من سفارش می کرد :عزت بیان داشته باشید ،عفت کلام داشته باشید و من متوجه شدم که به سخن شهید عمل نمی کنم و ترسیدم که در فردای قیامت
باز خواست شوم به همین خاطر معلم مهدی را به خانه دعوت کردم تا او خود برای من تعریف کند .
 
معلم شهید در دوران متوسطه:
بیماری داشتم که اذیتم می کرد .هر چه به دکتر می رفتم معالجه نمی شدم .شبی خوابی دیدم. در خواب حضرت ابوالفضل را دیدم که به من می گوید :خوب می شوی!! از خواب که بیدار شدم احساس کردم که آقا می خواهد من حجابم را حفظ کنم .چرا که من قبلا بی حجاب بودم. پس از پدرم خواستم که ماه رمضان برایم روسری بخرد تا من آن را سر کنم. من سر کلاس به بچه ها گفتم که اگر ماه رمضان بیاید من روسری سر می کنم . شهید عبدوس نیز در کلاس حضور داشت. از کلاس که بیرو ن آمدم در حیاط مدرسه مرا صدا زد و گفت :من شما را مانند خواهرم دوست دارم. می خواهم به شما چیزی بگویم ناراحت نمی شوید ؟در جواب گفتم :همانطور که برادر خواهرش را دوست دارد خواهر هم برادرش را دوست دارد. ناراحت نمی شوم، بگویید بعد به من گفت :شما سر کلاس گفتید که اگر ماه رمضان بیاید من روسری سر می کنم. می خواهم ببینم آیا شما یقین دارید که تا ماه رمضان زنده هستید که می خواهید خود را بپوشانید ؟در ادامه از من پرسید آیا تقلید می کنید ؟گفتم:بله . گفت :می خواهید از امام تقلید کنید ؟گفتم: بله. گفت: رساله امام را می خواهید برایتان بیاورم ولی باید ان را پنهان کنید .اگر ساواک آن را پیدا کند شما را دستگیر می کند .وقتی که مسئله حجاب را به من تذکرداد آنقدر برایم تکان دهنده بود که به خودم آمدم و این حجابی که الان از من می بینید از همان زمان حفظ کردم و بعدا هم برایم رساله آورد .
 
خاله شهید :
شب قبل از اینکه شهید مهدی عبدوس برای خدا حافظی به خانه ما بیاید من خواب دیدم کسی در زد. رفتم در را باز کردم دیدم جلو در یک روحانی ایستاده است .به او تعارف کردم .آمد داخل. من صورتم طرف حرم امام رضا (ع)بود. او هم آمد جلوی من ایستاد . یک مرتبه دیدم گلدسته های حرم امام رضا(ع) کج شدند. گفتم: آقا چرا گلدسته ها کج شدند؟ آقا گفت: من می خواهم بروم مشهد .
فردا شب موقع غروب آفتاب بود همان ساعت دیدم در می زنند در را باز کردم شهید مهدی را دیدم .گفتم خاله جان دیشب من خواب تو را دیدم که با همین لباس روحانی به خانه ما آمده ای و گفتی آمدم از شما خدا حافظی کنم. (شهید در جواب گفت: عجب ،عجب .من می خواهم بروم مشهد. وقتی از مشهد بر گشتم می خواهم به جبهه بروم .آمده ام از شما حلالیت بطلبم. وقتی که می رفت با خوشرویی گفت :خاله دیگر کاری نداری این بار دیگر شهید می شوم .
 
مادر شهید :
تلفن زنگ زد. دامادم بود مقداری با هم صحبت کردیم وخداحافظی کرد. فردای آن روز تصمیم داشت به جبهه برود. پشت تلفن به او گفتم :آقا به کربلا می روی سلام مرا به امام حسین برسان .
در جواب خنده ای کرد که برای من تعجب آور بود . چطور این قدر خوشحال است. بار آخر بود که به جبهه می رفت. در همان عملیات (والفجر 8 )به شهادت رسید .دامادم شهید غلام رضا سا لاری بود .
یک سال بعد از شهادت دامادم زمانی که مهدی جبهه بود، هر دو بچه هایم مهدی و حمید جبهه بودند .آن شب در خواب دامادم را دیدم که خیلی خوشحال است. من از خواب پریدم بار دوم خوابیدم دو باره دامادم را در خواب دیدم .به نظرم رسید رنگ از چهره اش پریده باشد و نا راحت است .
باز هم از خواب پریدم. برای بار سوم خوابیدم. یادم افتاد بار آخر، زمانی که دامادم به جبهه می رفت من سخنانی را به او گفته بودم. به او گفتم: رضا جان سلام مرا با امام حسین (ع)رساندی؟ گفت: بله . من از خواب پریدم. بعد از چند روز به ما خبر دادند که فرزندم حیدر (مهدی )عبدوس شهید شده است .
 
مهدی از جبهه بر گشته بود. وقتی که چشمم به صورتش افتاد دیدم که حالت نورانی دارد. یک حالت عرفانی داشت که انسان را به یاد خدا می انداخت .سرم را پایین انداختم .برای بار دوم نگاه کردم باز همان حالت نورانی را در او دیدم. دو باره سرم را پایین انداختم .برای بار سوم او را نگاه کردم. باز هم همان حالت عرفانی را در او دیدم. چهره اش می درخشید و این از آثار جبهه بود. می دانستم که بچه ام شهید می شود. از همین جا به دلم الهام شده بودکه این فرزندم زمینی نیست، آسمانی است . فرزندم مهدی را در خواب دیدم روی آب ایستاده بود. به او گفتم :مادر جان کجا بودی؟ امام حسین (ع)را زیارت کردی ؟گفت: بله .بعد فرزندم حمید را در خواب دیدم او هم روی آب ایستاده بود .گفتم: امام حسین (ع)را زیارت کردی؟ گفت: بله. هر دو به من جواب آری دادند و رفتند .
 
شهید زمانی که ساکن قم بود فرمانده تبلیغات جبهه های جنوب بود. وقتی شهید شده بود در تشییع جنازه این شهید شرکت کرده بودیم. همسر شهید زمانی تعریف می کرد: شهید عبدوس خوابی را که خودش دیده بود و تعریف کرده بود .در خواب دیده بود که در یک باغ بزرگی هستند و به او گفته بودند اول تو می آیی (اشاره به شهید عبدوس )دوم به شهید میثمی و سوم به شهید زمانی که اتین رویا صادقانه را همسر شهید زمانی بعد از شهادت همسرش برایم تعریف کرد .
 
پدر شهید :
به سفر حج عمره در سال 1375 مشرف شدیم .من و همسرم به نیابت هر دو فرزند انمان به حج رفته بودیم .من به نیت فرزندم حیدر (مهدی )ومادرش به نیابت از حمید. طواف را انجام دادیم. وقتی از طواف بر گشتیم و خوابیدیم، در خواب دیدم در یک اتاق نشسته ام چندین نفر دیگر هم نشسته اند. حیدر (مهدی )فرزندم نیز درآن مجلس نشسته بود. یکی از علما بلندشدو او را بوسید. من گفتم :بابا تو باید او را ببوسی. چون او از تو بزرگتر است .گفت: بابا چرا سوال می کنی ؟
 
پدر شهید:
درسفری که یکی دوسال قبل از پیروزی انقلاب اسلامی به شمال داشتیم وشهید عبدوس به خاطر شهادت حاج آقا مصطفی در آن مسافرت همراه ما نیامد ؛ دلم برای فرزندم تنگ شدم و سفر را نیمه تمام گذاشتم و به قم برگشتم. حدود ساعت 9 صبح پنج شنبه بود. مهدی روی چادر شبی که روی حصیر افتاده بود خوابیده بود.گریه ام گرفت. پس از مدتی گریه در بیرن اتاق به داخل اتاق بر گشتم و فرزندم را بیدار کردم. به او گفتم: تو در منزل روی تشک می خوابیدی .اینجا چگونه به سر می کنی!:؟ بعد مهدی را برای زیارت حضرت معصومه(س) و نا هار دعوت کردم ...
 
از مشهد می آمدیم. وقت نماز ظهر مادر می گفت: جایی بایستیم و نماز را
سر وقت بخوانیم .مهدی گفت: خدا بیامرزد کسی را که نماز اول وقت را یاد آوری کرد .آنگاه به مسجد رسیدیم و نماز را اول وقت خواندیم .سپس در ادامه مسیر از پسری زالزالک خریدیم .پسر گفت: 5 تومان می شود در حالی که ارزش آن خیلی کمتر بود. من گفتم: این مقدار 5تومان نمی شود .مهدی 5تومان را به پسر داد و گفت: برای امام صلوات بفرست و دعا کن .
 
داود حقیقت:
درعملیات خیبر زمانی که نیروها زیر آتش سنگین دشمن به خاکریز رسیده بودند،به دلیل آتش زیاد دشمن، بچه ها زمین گیر شده بودند. شهید عبدوس با همان لباس طلبگی که داشت ،دیدم جعبه شیرینی که به شوخی می گفتیم لی لی پوت ، در دستش بود. گفت :برادران عزیز بلند شوید سینه هایتان را راست کنید. دشمن خیلی زبون و ترسو است. بلند شوید ما همانطور که پشت خاکریز دراز کشیده بودیم ،دیدیم یک روحانی چنین می گوید ،همه بلند شدیم و روحیه گرفتیم و تجدید قوا شد . کانال هایی را کنده بودیم ودر آنها مستقر بودیم. تانکها نزدیک خاکریز آمده بودند و با آن وسائل کم جنگی رضا صابران آرپی جی آماده کرده و روی خاکریز ایستاده و آیه( وما رمیت اذ رمیت )راخواندو گلوله را شلیک کرد. اولین تانک عراقیها از بین رفت و با این صحنه عراقیها وحشت زده شده و فرار کردند و باعث شد رزمندگان در مواضع فتح شده مستقر شوند .
 
مادر شهید :
مهدی هر گاه از جبهه بر می گشت چهره اش بسیار نورانی بود و می درخشید و از همین جا بود که به دلم آمد فرزندم زمینی نیست و آسمانی است .
هر چه از جنگ می گذشت و دوستانش به خیل شهدا می پیوستند نا راحتی او بیشتر می شد و طاقت او کمتر . در یکی از نامه هایش می نویسد :چه موجب سر افکندگی است که بنده تاکنون زنده مانده ام و بسیاری از دوستان عزیزم به شهادت رسیدند .
بی تابی های او مخصوصا هنگام نماز آشکار می شد. در نماز آنچنان از خود بی خود می شد و نماز خود را با گریه ها و قنوت و سجده های طولانی می خواند و از خدا در خواست شهادت می کرد .یکی از همرزمان تعریف می کرد روزی به سنگر عبدوس رفتم. در حال نماز بود .به او اقتدا کردم آنچنان در نماز از خود بی خود شده بود که گمان بردم این معنویت و اتصال او حتما زمان استجابت دعا و رسیدن به محبوب و شهادتش است. پس وحشت کردم، نکند الان خمپاره ای سنگر او را متلاشی کند .تا عبدوس به آرزویش برسد. به همین علت با تمام شدن نماز کفشم را با عجله بر داشتم و از سنگر به سرعت خارج شدم .
 
محمد علی غریبیان :
عملیات خیبر بود ، چند شب بود که اصلا چیزی نخورده بودیم تا حدی که از نای وتوان افتاده بودیم و سعی می کردیم هر جوری شده بود به مواضع خودی رسیدیم. همان جا به علت ضعف بسیار شدید که حتی نمی توانستیم چشممان را باز کنیم ،افتاده بودیم. در همان حال و هوا بودیم که شهید حیدر عبدوس با همان لباس بسیجی به طرف ما آمد . یک کارتن کیک زیر بغلش بود و به علت کمبود آذوقه و تعداد زیاد نیرو،هر کیک را باز کرد وبین دو نفری یا چند نفری تقسیم کرد و خوردیم .
 
سید صادق قادری:
در پاتک سیزده روزه عملیات خیبر سال 1362 در جزیره مجنون، گردان حضرت موسی کلیم الله از لشگر 17 علی ابن ابیطالب(ع) مشغول دفاع از کیان اسلام بودیم که حجم عظیم آتش سنگین دشمن و عملیات گسترده شیمیایی برای اولین بار وعدم ارتباط نیروهای عمل کننده با عقبه به خاطر نبودن جاده مواصلاتی؛ چنان فشار روحی به رزمندگان وارد کرده بود . تلفات زیاد نیروی انسانی وشهادت بچه ها نیز برآن افزوده بود.در آن غروب خونین نا گاه مرد بزرگی را دیدم با شهامت تمام و عینک بر چشم ،لباس زیبای بسیجی برتن و عمامه بر سر و بلند گوی دستی در دست و زبان گویا و قد رعنا و خلق حیدری .او معنویت را در وجود یاران و رزمنرگان تزریق می کرد آری او کسی نبود جز شهید مهدی عبدوس .
با صدای بلند می گفت: برادران نترسید ،از امام و اسلام دفاع کنید ،از کشتن و کشته شدن نهراسید .بعد حدیثی از حضرت علی(ع) به محمد بن حنیف که در نهج البلاغه آمده را خواند :
سرهایتان را به خدا بسپارید این بیان ایشان در آن صحنه شور و اشتیاق ایجاد کرد و در اندک زمانی نیروهای خسته و رنجور را قدرتی داد که دشمن را تا فاصله طولانی به عقب راندند و پیروزی را برای اسلام و ملت به ار مغان آوردند

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

جمعه 7 مهر 1391  8:57 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:شهید مهدی عبدوس

 

آثاربه جامانده از شهید
 
شهید حجت الاسلام مهدی عبدوس در سن 16 سالگی
دست نوشته شهید 12/ 11/1357
هنوز ساعت 5 نشده . خدایا این چه حالتی است که از دیشب بر من گذشته!چرا خوابم نمی برد؟ همه شب در فکر او بودم. آخر چه می شود؟ آخر می آید یا نه؟! خدایا آرزویم این بود که این ساعت مقرر زود تر برسد. چرا که چند سال وصف او را شنیده ام .چهره او را همیشه در خیالم تصور می کردم. خلاصه ساعت 6 شد نماز را خواندم با هر چه که می شد خودم را به دانشگاه رساندم .چه خبر بود .چقدر تصویر او نورانی بود. خدایا آمده ام که به آرزویم برسم. خودش را ببینم. ساعت 8 دیگر در اطراف خیابان هیچ جایی نبود ...وسط خیابان را گل باران کرده بودند. در و دیوار تا با لا پشت بام ها پر آدم بود. همه منتظر ...آره موتورهای چهار سیلندر آمدند رد شدند.
چه خبره؟
آقا آمد. امام آمد.
صل علی محمد . رهبر ما خوش آمد.
همه اشک می ریختند. آخه همه می خواهند او را ببینند . هر که دیگری را کنار می زد تا در صف جلو جای بگیرد .ملائک و فرشتگان آسمان دست به سینه در هر گوشه از تهران صف کشیده و او را محافظت می کردند.آخه او نائب به حق امام زمان (عج) است .قلبم می تپید . همه اش درود و شعار بود. سر و صدا از هر طرف بلند بود .یک مرتبه چند ماشین از جلوی ما رد شدند. امام رفت .قلبم ریخت . پس چرا او را ندیدم . باور کنید پیاده و سواره نفهمیدیم چه جوری به بهشت زهرا رسیدم .
صحبت آقا تمام شد.دوباره پیاده به خانه بر گشتم . به هر کس می رسیدم می پرسیدم :امام چی گفت؟ وقتی به خانه رسیدم با این همه خستگی زدم زیر گریه.پدر گفت: ای مرد چرا گریه می کنی ؟
گفتم:چرا گریه نکنم او را ندیدم .
سه روز گذشته بود. در خیابان ایران صف کشیدیم که امام را ببینیم.روی دیوار این نوشته به چشمم خورد. بختیار هم می تواند پس از استعفا در صف بایستد تا آقا را زیارت کند. بعداز کلی زحمت به مدرسه رسیدم . اشک شوق ، تکبیر ، صلوات ، درود . پیرمردی می گفت: هر چه خوبی هست، خدا در یک فرد جمع کرده، هم جمال و هم کمال ،هم سیرت پاک و هم صورت نیک .
شش ماه از این قضیه گذشته بود. امام به قم تشریف برده بودند. به فکر افتادم که دیداری با مرادمان تازه کنم .ماه رمضان و ساعت 2 نیمه شب بود .پیرزنی فریاد می زد وخواستار دیدار امام بود. موقعی بودکه ما مریدان خیره سر کنار نرده های نزدیک منزال نشسته به خواب رفته بودیم.صدای پیرزن اذیتمان می کرد. وای خدای من، نا گاه درب منزل امام باز شد ...تللوءنور در چهرا زیبایش ما را از خواب بیدار کرد. به دم در رسید.امام آستین هایش را با لا زده بود تا برای نماز شب وضو بگیرد که صدای پیرزن را شنیده بود. زمانی که پیرزن چشمش به امام افتاد پخش زمین شد چرا که محبوب خود را دیده بود. چه موهبت بزرگی، دستان امام را بوسیدم و بیرون آمدم .
آری پس از خارج شدن از منزل امام به گوشه ای از کوچه رفتم به فکر فرو رفتم. آخر امام از کجا به اینجا رسیده. چه شده که قلب کودک و جوان و پیر مملو از عشق به او گشته ...
 
 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

جمعه 7 مهر 1391  8:57 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:شهید مهدی عبدوس

 

مجموعه خاطرات
 
نويسنده : سيده فهيمه ميرسيد
 
در اتاق را بستند. صداي صلوات را كه شنيدم، فهميدم جلسه‌شان تازه شروع شده. چادر سر كردم و آرام آرام از پله‌ها بالا رفتم. با خودم گفتم:« چرا چند تا بچه چهارده پانزده سال دور هم جمع ‌شدن؟ ».
دعا كردم كه مهدي بيرون نيايد. دوست نداشت موقعي كه در جلسه بود يا نماز مي‌خواند، صدايش را بشنوم. پشت در ايستادم. نوبت به مهدي كه رسيد، از ته دل با صداي گرفته و بغض آلود گفت:« مهدي جان، عزيز زهرا! دردمون رو به كي بگيم؟ فساد همه جا رو گرفته... ».
بعد رفتن دوستانش از جلسه‌شان كه سؤال كردم، گفت:« جلسه مهدويته. ».
برگرفته از خاطرات مادر شهيد
 
 
 
گفتم:« داداش! تو دبير هستي، بگو اسمش رو کجا بنويسم؟».
فكر كرد و گفت:« با اين معدل بالا و انضباط خوب، ببرش دبيرستان خوارزمي. ».
خواستم پرونده‌اش را بگيرم و دنبال كارها بروم كه گفت:« من نمي‌رم.».
آرزوي هر كسي بود به آن دبيرستان برود. مي‌دانستم براي كارش علّتي دارد. گفتم:« پس بيا بريم سه راه دردشت، اسمت رو توي هنرستان شفيع بنويسم. ».
قبول كرد. خودش هم مي‌خواست به آن جا برود. چند ماه بعد، او و چند نفر ديگر از مدرسه فرار كردند. تصميم گرفته بود به قم برود. ازش پرسيدم:« چي شده؟ ».
گفت:« از ما خواستن انشاء بنويسيم. ما هم عليه شاه نوشتيم و توي كلاس خونديم. سر يك فرصت خوب عكس شاه رو پاره كرديم. بايد از تهران برم قم. ».
گفتم:« درس‌هات چي مي‌شه؟ ».
گفت:« مادر! ناراحت نباش اگه نرفتم اون دبيرستان به خاطر همين بود. اون‌جا پابند درس مي‌شدم، ولي توي هنرستان هم درس مي‌خونم و هم واسه انقلاب كاري مي‌كنم. ».
بعدها متوجه شدم براي پخش اعلاميه به تبريز هم رفته است.
برگرفته از خاطرات مادر شهيد
 
 
 
به دخترم تلفن زدم. اصرار كردم تا راضي شد با بچه‌هايش از سمنان آمد. به دخترم گفتم:« شب برادرت بياد، مي‌گم شماها رو چند جايي ببره. ».
مهدي آمد. احوالپرسي كرد و بچه‌هاي خواهرش را بوسيد. گفتم:« اين بچه‌ها از سمنان اومدن دلشون باز بشه. خيلي اصرار كردم تا راضي شدن. اونها رو ببر بگردون. ».
با تعجب گفت:« با اين ماشين؟ نمي‌شه بيت‌الماله.».
گفتم:« اينها پدرشون رو از دست دادن. بچه‌هاي شهيد حق ندارن از اين وسيله استفاده كنن؟ ».
با اين حرفم قدري كوتاه آمد، اما راضي نبود. با دوستش قرار گذاشت تا ماشين را ببرد و تحويل بدهد. آنها را تا يك مسيري با خودش برد.
برگرفته از خاطرات مادر شهيد
 
 
 
گفتم:« آقا، آقا! ببخشين. ».
ايستاد. گفتم:« آقا! پسرم مدرسه غدير درس مي‌خونه ولي هر چي مي‌گردم مدرسه رو پيدا نمي‌كنم. ».
مرد گفت:« من اين محله قم رو خوب مي‌شناسم. چند ساليه اين جا زندگي مي‌كنم. نكنه مدرسه غديري رو مي‌گي؟ بري پايين، سمت راست پيداش مي‌كني. ».
از او خداحافظي كردم و پرسان پرسان به اتاق مهدي رسيدم. در را كه باز كردم، او را ديدم. روي حصيري خوابيده بود. اشك‌هايم در آمد. گفتم:«مهدي! بلند شو، اين وقت روز خوابيدي؟ ».
چشم‌هايش را باز كرد و با تعجب گفت:« سلام! شما كي اومدين؟ ».
احوالپرسي كرد. متوجه شدم دو تا امتحان را با هم داد و خسته است. گفتم:« بيا بريم ناهاري بخوريم و برگرد درس‌هات رو بخون! ».
با لبخندي گفت:« مي‌خواي بهم غذا چي بدي؟ ».
گفتم:« چلو كباب. ».
گفت:« نه، مي‌ريم حرم زيارت، وقتي اومديم نان و ماست من رو مي‌خوريم. اگه امروز چلوكباب بخورم روزهاي بعد نمي‌تونم با غذاي خودم بسازم. ».
برگرفته از خاطرات پدر شهيد
 
 
 
بيشتر شبيه يك جوي پر از لجن بود تا يك نهر. عراق هم از چپ و راست منطقه را بمباران مي‌كرد. بچه‌ها مي‌خواستند سريع رد بشوند. از ميان گل و لاي نهر زدند و رفتند. جوان روحاني آرام و بي‌توجه به اطراف رد شد. چند متري كه رفتيم، خسته شديم. پوتين‌هايمان پر از آب و گل شده بود.
موقع حركت، يكي از بچه‌ها روي زمين ولو شد و پوتين‌ها را كنارش گذاشت. جوان روحاني گفت:« اين جا امكان خوردن گلوله بهت زياده. جوون‌هايي مثل شما نبايد زود خسته بشن، به خدا توكّل كن. ».
با سختي زياد و بعد از چند كيلومتر راه رفتن رسيديم. چند نفري با ديدنش پيش او آمدند و جوان را بردند. آن شب متوجه شدم جوان روحاني، مهدي عبدوس، فرمانده تبليغات غرب كشور است.
برگرفته از خاطرات علي دارايي(همرزم شهيد)
 
 
 
يك ماهي طول كشيد تا با او تماس گرفتم. سلام و عليكي كرديم و پرسيديم:« مهدي جان! كاري داشتي؟ ».
جواب داد:« چند تا كار داشتم. اولي اينه كه بيا قم درس طلبگي بخون.».
گفتم:« تو جووني و موفق مي‌شي ولي من نمي‌تونم. ».
جدّي گفت:« يك نفر رو برات در نظر گرفتيم باهاش ازدواج كن. ». 
گفتم:« نمي‌تونم، پول ندارم. ».
گفت:« افراد معتمد قم پولي رو پيشم گذاشتن. قرار شد اگه مي‌خوام براي خودم بردارم يا به كسي قرض بدم، مي‌شه نوبت خودم رو بهت بدم. ».
قرار شد فكرهايم را بكنم و به او خبر بدهم. چند وقت بعد پدرش را ديدم. ناراحت بود. دليلش را که پرسيدم، گفت:« اگه مهدي از لحاظ مالي مشكلي داشته باشه حرفي نمي‌زنه. ».
گفتم:« چه طور؟ مگه چيزي ديدي يا شنيدي؟ ».
پدرش گفت:« مهدي چند وقته كه روزه مي‌گيره. چون از نظر مالي در سختيه فقط با ترشي افطار مي‌كنه. ».
برگرفته از خاطرات جعفر امين(دايي شهيد)
 
 
 
استراحتي كرد و چيزي خورد. پدرش پرسيد:« مهدي! ماشين نداري؟ ».
گفت:« دارم ولي گذاشتم قم. ».
با تعجب پرسيدم:« اونوقت از قم تا اين‌جا با اتوبوس اومدي؟ ».
گفت:« آره دايي، مأموريتم از يزد به قم بود. ».
پدرش گفت:« خوب حالا كه اومدي خسته بودي، ماشين رو مي‌آوردي. ».
گفت:« نه، بيت‌الماله. خواستم امشب به شما سر بزنم. تويوتا رو گذاشتم و اومدم. ».
صبح زود رفت تا ماشين را قم تحويل بدهد.
برگرفته از خاطرات جعفر امين(دايي شهيد)
 
 
 
خنديد. گفتم:« مهدي! چرا مي‌خندي دوست نداري استخدام اداره‌اي بشي؟ ».
گفت:« تا زماني كه جنگه نه. ».
خلوص خاصي در كارش بود. نمازش را با آرامش مي‌خواند و تواضع در رفتارش بود. گفتم:« همه دوست دارن كاري داشته باشن. حالا كه براي تو كار درست شده و پيشنهاد دادم نمي‌خواي؟ ».
گفت:« با امام حسين عهدي بستم، ان‌شاءالله بتونم روي عهدم پايبند بمونم! ».
مدتي بعد با خبر شدم مهدي فرمانده تبليغات غرب كشور است.
برگرفته از خاطرات حسين جاويدپور(همرزم شهيد)
 
 
 
شب‌ها كه براي نماز جماعت و دعا جمع مي‌شويم، نمي‌دانيد چه شور و هيجاني بين برادران ما حكمفرماست و بالاخره همه آماده‌اند كه مولا مهدي از اين اردوگاه بازديدي نمايد؛ زيرا، تمامي آنان آماده شهادتند و چه بسا آقا به ديدار برادران ما آمده باشد. چه جاي گفتن كه نالايقي چون من از درون خود تخم‌ها كاشته است.
وقتي به فكر برادران همسنگرم در فكر فرو مي‌روم، جز به رحمت و مغفرت حق نمي‌توانم خود را اميدوار سازم. خطايا و گناهان انبوهي را بر كوله‌بار خود بسته‌ايم كه پگاه نااميدي را بر وجودم زمزمه مي‌كند، اما يأس را از خودم دور مي‌سازم چرا كه بايد در حال آمادگي بود كه فرمان فرمانده را براي حمله عملي كنيم.
چه خوش است يار را در كنار ديدن و چه خوشتر است جان دادن. اميدوارم كه قبل از رسيدن نامه‌ام، روحم را به سوي خدا پرواز داده باشم! 
خدايا! تو خود شاهدي كه بيشترين درخواست‌ها را براي خانواده همسرم دارم و باز درخواست مي‌كنم كه آرامش روح و معنويت را به آنان عطا کني. پس از آن چند سفارش مي‌كنم:
شما عزيزان! به خاطر داشته باشيد كه همسرم تنها يادگار من مي‌باشد، او را به خوبي حفظ نماييد؛ زيرا، رنجاندن او ناراحتي مرا به دنبال خواهد داشت. از شما عزيزان مي‌خواهم پس از من صبر پيشه كنيد. چه مي‌دانم كه شما خود يادآور صبر و تحمل هستيد و تذكر مي‌دهم كه در اجتماعات و نماز جمعه و دعاي كميل حاضر شويد تا پيروزي عميق را با رضاي دوست داشته باشيد.
سلام مرا به پدر و مادر عزيز و صادقم برسان و به مادر صبورم بگو كه دعاي هميشگي خود را از خدا در خواست كن كه از خانواده تو نيز قرباني قبول كند.
به پدر مهربانم بگوييد كه از من بگذرد و اگر توفيق يافت حتماً به جبهه بيايد تا نواي حسين، حسيني‌اش كند. 
به برادر مخلص و پاكم نيز بگوييد درسش را بخواند و اگر اجازه دادند به مدرسه عشق كربلا آيد و درس خلوص عشق گيرد و در اين مدرسه تا پايان‌نامه شهادت فارغ التحصيل شود. 
به خواهرانم بگوييد جهاد شما تربيت فرزندانتان است. پس مبادا كوتاهي كنيد.
نامه شهيد به خانواده
 
 
 
در چهاردهم فرودين هزار و سيصد و چهل و يك، حيدر دومين فرزند علي‌آقا به دنيا آمد. يك برادر و دو خواهر دارد. پدرش كارمند بهداري بود. علي‌رغم داشتن معدل بالا، در هنرستان شفيع تهران در رشته فني ثبت‌نام كرد. فعاليت‌هاي مذهبي حيدر، با ورود به اين مدرسه شكل تازه‌اي به خود گرفت. با تشكيل جلسه مهدويت، پخش اعلاميه و شركت در تظاهرات تحولي در او به وجود آمد. نامش را به مهدي تغيير داد. به خاطر اين فعاليت‌ها از مدرسه فرار كرد و چون مأموران ساواك در تعقيبش بودند، به قم رفت.
در حوزه علميه قم ثبت نام كرد. در دي سال پنجاه و شش با ادامه فعاليت‌هاي سياسي دستگير و دو ماه بعد آزاد شد. در سال پنجاه و نه عضو سپاه شد. در عمليات شکست حصر آبادان به عنوان تك‌تيرانداز حضور داشت. پس از آن با مسؤوليت‌هايي همچون مسؤول عقيدتي پادگان شهداي كرمانشاه، تبليغات گردان، مسؤول تبليغات قرارگاه خاتم‌الانبياء، جانشين تبليغات جبهه جنوب در عمليات‌هاي زيادي شركت كرد و حدود بيست ماه در جبهه بود. بارها تصميم گرفت به لشكر رفته و به عنوان يك رزمنده به عمليات برود.
مهدي همزمان با حضور در جبهه، تحصيلات حوزوي خود را تا دوره دوم سطح رسائل و مكاسب ادامه داد. در چهارم دي هزار و سيصد و شصت و پنج، در خرمشهر و حين عمليات كربلاي چهار، با تركش خمپاره شهيد ‌شد. او را در امامزاده اشرف عليه‌السلام در سمنان، نزديك برادرش حميد دفن کردند.
 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

جمعه 7 مهر 1391  8:58 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها