0

داستان زندگی حضرت یوسف (ع)

 
gps0064
gps0064
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 1751
محل سکونت : اصفهان

داستان زندگی حضرت یوسف (ع)

یوسف - علیه السلام - پیامبری است که خداوند متعال ، داستان زندگی اش را در قرآن نقل فرموده و از آن تعبیر به " احسن القصص " کرده است . پیامبری که داستانش در قرآن ، با بیان محبت بی دریغ پدر بزرگوارش ، یعقوب - علیه السلام - به او و هجران این دو آغاز می شود و پس از فراز و فرودهایی هیجان انگیز و زیبا ، با وصال این دو به انجام می رسد .
این داستان جزئیات بسیار زیادی دارد که بیان همه ی آن ها خارج از حوصله ی این مقاله است ؛ قصد این مقاله آن است که با بررسی تطبیقی داستان حضرت یوسف با وجود نازنین حضرت مهدی - عجل الله تعالی فرجه الشریف - با استمداد از روایات اهل بیت - علیهم السلام - به بررسی سابقه ی تاریخی بحث غیبت ، در امت های گذشته بپردازد . لذا آن دسته از محورهای اصلی و یا جزئیات این " زیباترین داستان " مورد توجه قرار گرفته است که پیوندهای ارتباطی محکمی ، با وصف حال ارتباط شیعیان با مولایشان ، در دوران غیبت دارد . مشابهت عجیب حال و روز یوسف ، برادرانش و یعقوب با وجود مقدس امام عصر - ارواحنا له الفداء - ، مخالفان و تشکیک کنندگان در مورد آن بزرگوار و شیعیان راستین دوران غیبت ، بحث آموزنده و مهمی است که در این مقاله به آن پرداخته خواهد شد .

الف - یوسف کنعان

1 - داستان یوسف ، از آن جا آغاز می شود که او ، بسیار مورد توجه پدرش یعقوب بوده ، به نحوی که حسادت سایر برادرانش را برمی انگیخته است . برادران از محبت های بی دریغ پدرشان به او ، می رنجند و آتش حسادت در سینه هایشان مشتعل می شود . هرچند که در ابتدا تصمیم می گیرند که یوسف را از میان بردارند ؛ اما تقدیر چنان بوده است که نظرشان برگردد و سرانجام تصمیم قطعی بگیرند که او را در چاهی بیندازند ، تا کاروان های عبوری ، او را با خود ببرند .
از طرفی علاقه ی شدید یعقوب به یوسف ، مانع از آن بود که بتوانند ، تصمیم خود را عملی سازند . لذا از پدرشان خواستند تا اجازت دهد که روزی ، او را جهت بازی و تفریح ، به خارج از شهر ببرند . یعقوب که از حسادت برادران به یوسف ، آگاه بود ، ابتدا نپذیرفت . اما هنگامی که در برابر اصرار شدید برادران یوسف قرارگرفت ، سرانجام تسلیم در خواست آنان شد و یوسف را با ایشان راهی کرد .
برادران یوسف ، مطابق نقشه ی قبلی ، او را در چاهی انداختند و شب هنگام ، پیراهن او را به خون گوسفندی آغشته کردند و نزد یعقوب آوردند و با اشک و ناله ای دروغین گفتند : " ای پدر ! ما یوسف را در کنار اثاث خود قرار دادیم و به مسابقه و تفریح سرگرم شدیم . اما به ناگاه ، گرگی بر او حمله ور شد و او را خورد و این هم پیراهن خون آلوده ی اوست . " (1)

2 - یعقوب می دانست که فرزندانش دروغ می گویند و یوسف ، عزیزترین فرزندش را گرگ ندریده است و برای این موضوع ، دلایل مهمی نیز داشت . 
نخست آن که اگر قرار بود ، گرگ یوسف او را بدرد ، لا اقل لباس یوسف نیز آسیب می دید . حال آن که لباسی را که برایش آورده بودند ، اگر چه خون آلود بود ، اما اثری از پارگی بر روی آن نبود .
دوم آن که یعقوب علیه السلام ، پیراهن یوسف را بویید ، اما بوی گوشت و پوست یوسف را از آن استشمام نکرد .
سوم آن که باری از ملک الموت پرسید : " آیا تو جان انسان ها را به صورت گروهی می گیری یا تک به تک ، آن ها را می میرانی ؟ 
ملک الموت پاسخ گفت : تک به تک انسان ها را می میرانم .
یعقوب از او پرسید : آیا جان یوسف مرا نیز گرفته ای ؟ 
پاسخ فرشته ی مرگ منفی بود .(2)
لذا یعقوب به زنده بودن یوسف مطمئن شد و می دانست که بالاخره ، روزی او را خواهد یافت و اندوه جانکاهش در فراق او به پایان خواهد رسید . او می دانست که این مسأله ، امتحان الهی است که در آن آزموده خواهد شد .(3)
لذا به فرزندانش فرمود : " این کار زشت را نفس شما برایتان زینت بخشیده است . من در این مصیبت شکیبایی خواهم کرد و خداوند مرا در تحمل این مصیبت یاری خواهد نمود . " (4)

3 - یعقوب پس از این گفتار ، از فرزندانش کناره گرفت و در آتش فراق فرزند محبوبش ، گریه ها کرد و فریادها سرداد . هر چند که می دانست فرزند دلبندش زنده است ، هر چند که پیامبر خدا بود و به علم الهی می دانست که یوسفش ، از دنیا نرفته است ، هر چند که نهیب صبر بر خود زده بود و وعده ی تحمل داده بود ؛ اما مگر می شود سوز و گداز دل را ، جز با وصال محبوب ، آرام کرد ؟ مگر می توان در برابر سیلاب اشک ، سدی ساخت ؟ مگر می توان از یاد برد و به روی خود نیاورد ؟
گریه و گریه و گریه و ...
تنها کاری بود که یعقوب ، در دوری حبیبش انجام می داد . ندبه و زاری ، کار هر صبح و شامش شده بود و رازها با یوسفش می گفت :
" حبیبم یوسف ! تو آنی بودی که در میان فرزندانم ، تو را برگزیده بودم و دل بر تو بسته بودم ؛ اما تو را از من گرفتند .
دلبندم یوسف ، که در تنهایی ها در کنارم بودی و در مواقع هولناک ، باعث دل گرمی و انس من می شدی ، اما تو را از من ربودند .
فرزندم یوسف ، کاش می دانستم که تو را در کدامین بیابان رها کرده اند و یا در کدامین دریا ، غرق ساخته اند .
مهربانم یوسف ، ای کاش که من با تو بودم و آن چه که بر تو وارد شد ، بر من فرود می آمد و خود را سپر بلایت می کردم ." (5)
یعقوب - علیه السلام - آن چنان در فراق یوسف گریست ، که چشمانش را از دست داد . آن چنان از دوریش بی تابی کرد ، که اطرافیانش بیم آن داشتند که خود را مریض کند . آن چنان با سوز و گداز ندبه سر می داد که امکان داشت ، خود را هلاک نماید . (6)
و چه اهمیتی دارد که بتوانی همه چیز و همه کس را ببینی ، اما از دیدار محبوبت ، محروم باشی . همان بهتر که یعقوب ، دنیای بی یوسف را نبیند . همان بهتر که با درد خود مشغول شود و بسوزد . همان بهتر که چشمش ، بر آنان که یوسفش را از او ربودند ، نیفتد و آنان را نبیند . 

4 - فرزندان و اطرافیان یعقوب ، از ملامت و سرزنش او دست بر نمی داشتند . دائما با او سخن می گفتند . گاهی با کنایه ، گاهی ریشخند ، باری با نصیحت ، وقتی با عتاب ... 
- خود را به هلاکت انداختی . چرا این قدر در غم از دست رفتن فرزندت اشک می ریزی ؟ 
- بس نیست سال های دراز از عمر خود را که در ماتم فرزند خردسالی تباه کردی ؟ هنوز هم فکر می کنی که یوسفت زنده است ؟
- به فرض که زنده باشد ؛ چگونه می خواهی او را بیابی ؟ حتا اگر او زنده باشد و با او برخورد کنی ، آیا با این چشمان بی سو می توانی بازش شناسی ؟
- همانا که در جهالت و نادانی گذشته ات غوطه وری . یوسفت مرده است . گرگ او را درید ! (7)
یعقوب اما صبوری می کرد و دم بر نمی آورد . هجران و دوری محبوب ، قلب مهربان و منتظرش را می فشرد و چشمان بی رمقش بعد از شنیدن این سخنان ، دوباره پر از اشک می شد و این داستان همیشگی اش بود ؛ ندبه کردن و عتاب شنیدن ، گریستن و سرکوفت خوردن ، زاری کردن و کنایه های دشمنان را تحمل کردن ...اما تسلیم نشد و بر اندیشه و اعتقاد خود پایدار ماند .

5 - یوسف در این سال های طولانی ، زندگی پر فراز و نشیبی را گذراند . پس از آن که کاروانی او را از چاه آب بیرون آورد ، مواجه با برادرانی شد که یوسف را با بهایی اندک به آنان فروختند . یوسف کنعانی ، با کاروان همراه شد و به مصر رفت و تقدیر الهی آن بود که عزیز مصر ، او را با خود به خانه برد و مهر یوسف در دلش پرورده شود . یوسف پس از ماجراهایی عجیب و طولانی - که بیانش خارج از حوصله ی این مقاله است - با تهمت و افترا ، روانه ی زندان شد . زندانی که او خود ، برای حفظ پاک دامنی اش ، از خدایش خواسته بود .(8)
پس از سپری شدن سال های طولانی ، پادشاه مصر ، خواب عجیبی دید . او در خواب دید که هفت گاو لاغر ، از رودخانه ی نیل بیرون آمدند و هفت گاو چاق را خوردند و خوشه های سبزی را دید که توسط خوشه های خشکیده احاطه شده اند و از بین می روند . ناگهان از خواب بر خاست و آشفته حال ، بزرگان و معبران خواب را فرا خواند . خوابش را برای آن ها باز گفت و تعبیرش را از ایشان جویا شد . معبران خواب اما ، نتوانستند که خواب آشفته ی پادشاه را تعبیر کنند و خاطر نا آرامش را ، آرام سازند . در همین میان ، خدمت کاری در قصر - که پیش از آن در زندان ، هم بند یوسف بود و باری یوسف خواب او را تعبیر کرده بود و دقیقا هم مطابق پیش بینی یوسف ، از زندان رهایی یافته بود و به خدمتگزاری پادشاه ، گماشته شده بود - به یاد هم بند سابق خود افتاد و به پیشنهاد او ، پادشاه تعبیر رویای خود را از یوسف خواست . یوسف خواب شاه را چنین تعبیر کرد : 
" هفت سال پر محصول در پیش است . در این سال ها ، باران رحمت الهی بر مصر خواهد بارید و محصول فراوان به دست خواهد آمد . اما پس از آن ، هفت سال خشک سالی و قحطی خواهد شد و مردم به سختی بسیار زیادی خواهند افتاد . چاره هم آن است که در هفت سال پرمحصول ، فقط به اندازه ی مصرف همان سال ها ، گندم بخورید و بقیه ی محصول را در سبوس آن نگه دارید تا از نابودی حفظ شود . سپس در سال های قحطی ، از آن چه که ذخیره شده است ، استفاده کنید . پس از هفت سال دوم ، باز هم باران رحمت الهی بر مصر باریدن خواهد گرفت و مردم ، از سختی و محنت ، رهایی خواهند یافت ." 
یوسف را پادشاه ، پس از رفع اتهاماتش و روشن شدن پاک دامنی اش ، از زندان رها ساخت و او را خزانه دار دولت خود کرد . کلید های انبار های خود را به او داد و وظیفه ی ذخیره سازی گندم ، در هفت سال نخست و توزیع آن درهفت سال بعدی را به خود یوسف سپرد . (9)
هفت سال با برکت و پر محصول سپری شد و انبارهای یوسف ، از گندم مازاد بر مصرف مردم پر گشت . 
هفت سال قحطی و خشکسالی از پس آن فرا رسید . دریغ از قطره ای باران که بر مصر ببارد و یا مزرعه ای که محصول مناسب دهد . گرسنگی بر مصریان فشار آورد و تنها کسی که در این میان ، گندم داشت ، یوسف بود . سیل درماندگان و بیچارگان به بارگاه او روانه شد و او به هرکس ، به فراخور نیاز و عیالش ، گندم می داد . 
یکی از مراجعان یوسف در این سال ها ، مردی عرب بود که وضع مالی خوبی هم داشت . پس از آن که از یوسف گندم گرفت و آماده ی مراجعت شد ، یوسف از او خواست که در میانه ی راه و در سرزمین کنعان ، در موضعی خاص قرار گیرد و یعقوب را صدا کند ؛ هنگامی که مردی خوش سیما و سپید چهره بر او ظاهر شد ، به او بگوید : " من از سرزمین مصر می آیم . در آن جا مردی برای تو پیغام داده است که خداوند ، امانت تو را ضایع نفرموده و یوسف تو زنده است . " 
مرد عرب به راه افتاد و در مسیر حرکت خود ، به جایی رسید که یوسف نشانی اش را به او داده بود . به غلامانش دستور داد که شتران را نگه دارند . آن گاه با صدایی رسا ، فریاد زد : " ای یعقوب ، ای پیامبر خدا ، ای یعقوب ! " . یعقوب که صدای او را شنیده بود ، به زحمت و عصا زنان خود را به او رساند . مرد عرب ، پیرمرد خوش سیما و سفید رویی را در برابر خود دید که البته ، چشمانش کور شده بود . از پیر مرد پرسید : " آیا یعقوب تو هستی ؟ "
- آری . من یعقوبم .
- من از سرزمین مصر می آیم و حامل پیغامی برای تو هستم . در آن جا مردی برای تو پیغام داده است که خداوند ، امانت تو را ضایع نفرموده و یوسف تو زنده است . 
یعقوب از خوشحالی ، در پوست خود نمی گنجید . شادمان و خندان شد . باور کردنش دشوار بود ، اما یوسفش برای او پیغام فرستاده بود . یوسف هنوز هم به یادش بود . دلش گرم تر شد ؛ گرم تر به زنده بودن یوسف ، به لطف پروردگارش و به تحقق آرزوی وصال یوسفش که انگار ، نزدیک تر می نمود .
- برادر ! چه حاجتی داری تا از خدا برایت طلب کنم . برای تشکر از تو و قدردانی از پیام روح افزایی که به من دادی ، از خدا چه برایت بخواهم ؟
- من فردی ثروتمندم و نیازی به پول ندارم . اما خداوند برایم چنین مقدر فرموده ، که فرزندی نداشته باشم . از خدا برایم طلب فرزند کن .
یعقوب وضو گرفت و به نماز ایستاد . با خدایش راز و نیازی کرد و حاجت مرد عرب را از خدای مهربانش طلب نمود . مرد عرب پس از آن چهار یا شش نوبت صاحب فرزند شد که هر بار ، دو قلو بودند . (10)

6 - کنعان ، سرزمین مادری یوسف نیز از این قحطی در امان نمانده بود . آن جا هم خشک سالی شده بود و مردم ، آهی در بساط نداشتند که با ناله ای سودا کنند . فشار قحطی ، یعقوب را بر آن واداشت که فرزندانش را راهی مصر کند تا با خرید گندم از عزیز مصر ، نیاز خود و خانواده اش را تامین کنند ؛ غافل از آن که عزیز مصر کسی جز گمگشته ی او ، یوسف عزیزش نیست . 
برادران وارد مصر شدند و به دربار عزیز شرف یاب شدند . یوسف اما که در مقام عزیزی مصر بود ، به سرعت آنان را شناخت . اما گذشت سالیان ، آن چنان بر چهره ی ماه کنعان اثر کرده بود که برادرانش ، او را نشناختند . از او گندم خریدند و به کنعان بازگشتند ؛ پس از مراجعت به کنعان ، با کمال تعجب مشاهده کردند که عزیز ، پولی را که برای گندم ها پرداخته بودند ، مخفیانه در بارشان قرار داده است و می توانند دوباره برای خرید گندم با همان پول ، به مصر مراجعت کنند . دیدار یوسف با برادرانش ، دو بار دیگر تازه شد و هر بار یوسف ، آنان را مورد لطف خود قرار می داد ، ولی آنان متوجه نمی شدند که عزیز مصر، همان برادر کوچکشان ، یوسف است . (11)
یوسف نیز نمی توانست خود را به ایشان معرفی کند . زیرا منتظر اجازه ی خداوند برای این کار بود . حتی نمی توانست ، پدر پیر خود را مطلع کند و خود را به او بشناساند . هر چند که با وسایل آن روزگار ، فقط هجده روز میان کنعان و محل استقرار یوسف فاصله بود ، اما تقدیر الهی چنان بود که امتحان یعقوب ، کامل شود و در کوره ی سخت انتظار و سرگشتگی ، آبدیده گردد . (12)

7 - در پایان این داستان زیبا ، یوسف از خدای خود اجازت یافت تا خود را به برادران بشناساند . هر چند که روند این شناساندن ، پر پیچ و خم و طولانی و صد البته زیباست ، اما بیانش خارج از حوصله ی این نوشته است . یعقوب ، با گذاشتن پیراهن یوسف بر چشمانش - که البته پیراهن خاصی بود که از حضرت ابراهیم به یوسف ، ارث رسیده بود و در طول این مدت بر بازوی او بود و بعد از شناساندن خود به برادران ، آن را برای پدر فرستاده بود - بینایی از دست رفته اش را باز یافت . چشمانش بینا شد و چه بینا شدنی ! چشمانی که دیگر ، در انتظار ملاقات یوسف لحظه شماری می کرد . چشمانی که سوی امید یافته بود . او پس از بیست سال اندوه و نگرانی ، گریه و دلتنگی ، ندبه و زاری ، به ملاقات یوسفش آمده بود . غم تمام سال های هجران و دوری ، با همان نگاه اول از دلش زدوده می شد . این ، یوسف عزیزترین محبوبش بود که در برابر او ایستاده بود . سال های محنت و انتظار یعقوب به سر آمده بود و حالا می توانست ، یوسفش را در آغوش بگیرد و این بار ، اشک شوق بر گونه جاری سازد .
دوشنبه 12 مرداد 1388  1:06 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها