زندگي و آثار نيكلاي برديايف
روسيه و همراه با آن تمام جهان متمدن، در حال حاضر ثروت معنوي گمشده اي را دوباره به دست مي آورند. اين ثروت چيزي به جز فلسفه ايده آليستي روس نيست. چكاد اين فلسفه كه پايان سده 19 و آغاز قرن 20 را در برگرفته بود، طبق معمول به نام رنسانس مذهبي ـ فلسفي روس ياد مي شود. نيكلاي الكساندرويچ برديايف (1948ـ1874) يكي از درخشانترين چهره هاي اين رنسانس به شمار مي رود. برديايف كه بازمانده يكي از دودمانهاي اشرافي قديم بود، در 6 مارس سال 1884 ميلادي در شهر كيف چشم به جهان گشود. پدرش كه افسر بود، آرزو داشت پسرش را هم در لباس نظامي ببيند و از همين روي او را به لشكر "كادت" سپرد. اما ديري نپاييد برديايف در آن جا به فلسفه دلبستگي يافت. در چهارده سالگي نه تنها فلسفه شوپنهاور، بلكه كانت و هگل را نيز خواند و ماركس دلبستگي بعدي او شد و برديايف پيرو دبستان ماركسيسم گرديد. وي در زندگينامه اي كه خودش نگاشته و پس از مرگش در 1949 ميلادي به چاپ رسيده است مي نويسد: "من ماركس را آدم نابغه اي مي دانستم و اكنون نيز مي دانم."(1) برديايف كه سرشت عصيانگري داشت با شور و حرارت به جنبش انقلابي پيوست. گيورگي پلخانوف مرشد و آ. لوناچارسكي از رفيقان همرزمش بودند. خود برديايف اين قطع رابطه با محيط پيرامون، خروج از جهان اشرافيت و پا نهادن به جهان انقلابي را به عنوان رويداد اصلي زندگي خود مي داند. وي ناگزير شد در مسير اين استحاله بازداشت، زندان و تبعيد را از سر بگذراند. زماني كه وي از تبعيد در "ولوگاو" به شهر كيف بازگشت، مدت اقامتش در اين شهر سالهاي 1901ـ1898 را در برگرفت ـ روابط دوستانه اي با سرگئي بولگاكف يافت. آنان با همديگر بحران معنوي تازه اي بازگشت به آغوش كليسا را سپري كردند. به سال 1904 ميلادي، برديايف با ليديا تروشوا پيمان ازدواج بست. اين زن مانند برديايف در آغاز در جنبش انقلابي شركت جست و سپس دوباره به آيين ارتدوكس روي آورد. در همين سال، برديايف به پيترز بورگ نقل مكان كرد. نخست سر دبيري مجله "راه نو" و سپس مجله "مسايل زندگي" را بر عهده گرفت. كساني چون د. مريژكوفسكي ، و. ريزانف ، و. ايوانف ، ف . سولوگوب ، الكساندر بلوك ، والري بريوسف ، آ. بيلي ، ل . شستوف ، س . فرانك ،پ . نوواگروسف ، آ. رميزف با اين مجله ها همكاري مي كردند. آنان گلهاي سرسبد ادبيات و فلسفه "عصر نقره اي" بودند. برديايف نخست در پترزبورگ و بعد در مسكو در كار انجمن مذهبي ـ فلسفي شركت جست. بخش پترزبورگ اين انجمن به ابتكار خودش تشكيل شد. داستايفسكي كسي بود كه بر شكل گيري عقايد برديايف تأثير قاطع داشت. او با اعتقاد بر خويشاوندي معنوي با نويسنده شهير روسي مي گفت: من فرزند داستايفسكي هستم. در جستجو براي يافتن سرچشمه هاي افكار برديايف، بايد از ياكوب بيومه، عارف آلماني سده 17 ميلادي نيز ياد كرد. برديايف انديشه "خداوند در حال نسج يابي" را كه جاويدان و قادر متعال نيست از بيومه اخذ كرد. به عقيده اين عارف، پيش از خدا ژرفنايي ـUNRGRUNDـ بود پايان ناپذير، يا به قول برديايف آزادي اولي "به خودي خود" در مورد "قادر بودن". بايد گفت كه به عقيده برديايف، خداوند اين صفت را ندارد و هر افسر پليسي قدرت بيشتری از او دارد. خداوند بر جهان فرمان مي راند، بلكه در آفرينش آزادانه انسان بر جهان متجلي مي گردد. برديايف فيلسوفي است مذهبي، اما به دور از جذم گرايي. او خود را "آزادانديش مؤمن" مي ناميد. ف استيون به درستي گفته است كه اگر برديايف در پايان سده هاي ميانه مي زيست، حتماً در آتش دادگاه تفتيش عقايد مي سوخت. فلسفه مذهبي از قرنها پيش مشغول توجيه و اثبات وجود خداوند بوده است. اما توجه برديايف به توجيه وجود انسان معطوف است. نخستين اثر بزرگ و مستقل برديايف يعني "فلسفه آزادي" (سال 1911) كه در آن، وي سنت خردگرايانه اروپاي باختري را با قاطعيت رد كرده از اين لحاظ به شدت جالب است. فقط در عمل ايمان است كه شناخت واقعيت حاصل مي شود. اما ايمان داريم تا ايمان. آيين پروتستان، خردگراست و فلسفه كانت كه فردگرايي و معنويت مجرد از مميزات آن است، اوج اين آيين به شمار مي رود اما معنويت راستين در جامع گرايي نهفته است. انديشه هاي برديايف در باب جامع گرايي امروز نيز تازگي دارند. اغلب، به ما مي گويند كه جامعيت گرايي چيزي به جز عقب ماندگي، فردگرايي ناقص و بقاياي زندگي رمه وار نيست. حتي نويسنده هوشمندي چون گئورگي پاميرانس با اصرار مي نويسد: جامعه گرايي تشكل ناكافي شخصيت را جبران مي كند.(2) اما به پندار برديايف سراپاي جريان فرهنگ جهاني و پيشرفت فلسفه جهاني به درك اين نكته مي انجامد كه حقيقت بر شعور فردي نه، بلكه بر شعور جامع گرا نمايان مي شود. شعور جامع گرا را نبايد با شعور گروهي و توده اي اشتباه كرد. برديايف اندكي بعد توضيح مي دهد: جمع گرايي، جامعه گرايي نيست. بلكه تجمع گرايي است. در جامع گرايي، شخصيت آدمي ناپديد نمي شود، بلكه بر عكس كمال خويش را با برجستگي بيشتر به ظهور مي رساند و آن را در داد و ستد متقابل با ساير شخصيتها كسب مي كند. اين امر مانند مفهوم مشخص هگل است كه در آن "همگاني بودن" غناي "يكتايي بودن" را ضايع نمي كند. هگل در منطق ديالكتيكي خويش، قبل از انديشوران روس از جمله خمياكف به طرز انديشه جامع گرايي نايل آمد. برخورد جامع گرايانه نسبت به شعور ناگزير به "تئوري شناخت ديني و افلاكي" مي انجامد. بشريت مركز افلاكي هستي، چكاد اعتلاي آن و روح جهاني است كه به گونه جامع از خدا جدا شده و به نحوي جامع بايستي به سوي خدا باز گردد و به او محلق شود. عيسي مركز مطلق كاينات است. مفهوم زندگي، مفهوم تاريخ و مفهوم فرهنگ جهاني در نيل به خلود نهفته است. برديايف به شباهت انديشه هاي خود با آموزشهاي فئودورف اعتراف داشته، اما بر خصلت مستقلانه آنها پافشاري مي كند بدين معني كه برديايف پيش از آشنايي با آثار فيودورف، انديشه هايش را فرمول بندي كرده بود. مطلب مهم ديگري كه خواننده "فلسفه آزادي" نمي تواند ناديده انگارد، نقش "ويژه و بزرگ" روسيه است. البته، اروپاي باختري "گنديده" نشده است و تاريخ جهان تنها با تلاش مشترك شرق و غرب آفريده مي شود و در اين ميان هر ملتي رسالتي دارد، اما "تنها روسيه مي تواند اشراق شرقي را با فعاليت انساني غرب و تحرك تاريخي فرهنگ پيوند بدهد." برديايف معتقد است كه براي تاريخ بشريت "پايان خوشي" مقدر شده است و آن غلبه بر شر، همچنين كسب آزادي است. مسأله آموزش مربوط به روز رستاخيز مقام مركزي را در اثر "مفهوم آفرينش" احراز مي كند. هدف هر اقدام آفرينشي در انباشتن ذخيره فرهنگي به خودي خود نه، بلكه در نزديك ساختن "پايان كار" و به سخن دقيقتر، در دگرگون سازي جهان نهفته است "عمل نوين معطوف است"(3) از زمين نو و آسمان نو در روز قيامت سخن در ميان است. برديايف به تقيب فئودرورف "مكاشفه يوحناي مقدس" را به عنوان زنگ خطري براي بشريت تفسير مي كند و مي گويد: "پايان جهان" نبايد به انهدام آن منجر شود، بلكه بايد موجب ارتقاي آن به مرحله نويني گردد كه بشريت بايد با تلاش خود اما به اراده خدا به آن برسد. در اين مدت تاريخ بلاهاي آسماني را به شكل جنگ جهاني و انقلاب بر روسيه نازل كرد. در سالهاي جنگ، برديايف سلسله مقالاتي درباره سرشت ملي روس نوشت. بعدها، اين مقاله ها را در كتاب "سرنوشت روسيه" (1918) گرد آورد. برديايف در اين مقاله ها از "ضد و نقيض بودن" روسيه سخن مي گفت و اعتقاد داشت روسيه پر هرج و مرج ترين و بي دولت ترين كشور و در عين حال، دفتر سالارترين كشوري است كه دولت و حاملان قدرت دولتي را بي نهايت تجليل مي كند؛ روسها، "دلسوزترين" ملتي اند "به حال همه جهان" كه احساس عظمت طلبي ندارند و در عين حال همانا مظاهر وحشيانه تنگ نظري ملي در روسها ديده مي شود. و سرانجام ـ آزادي روح، روسها آزادي را دوست دارند و از تنگ نظري بدورند. و در عين حال روسيه "كشوري است با برده منشي بي سابقه" اين صفت اسرار آميز روسيه "ضد و نقيض بودن" را مي توان در جنبه هاي متعدد ديگري نيز مشاهده كرد. در همه جا فقط انبوهي از نظريه ها و ضد نظريه ها را مي توان يافت. البته در كشورهاي ديگر نيز مي توان تمام اين تضادها را ديد، اما تنها در روسيه است كه نظريه به ضد نظريه منجر مي شود، چيزهاي متضاد جانشين يكديگر مي گردند. يكي ديگر از صفات روسها تمايل شديد به افراط و تفريط مي باشد. برديايف با مقوله هاي ملي مي انديشد. به عقيده او وحدت ملي ژرف تر و استوارتر از وحدت احزاب، طبقات و تمام تشكيلات موقت تاريخي ديگر است. مليت همانند هر هستي انفرادي ديگر، پيچيده، اسرارآميز و غير عقلاني است و اما فرديت و شخصيت براي برديايف عمده تر از هر چيزي است. جنگ جهاني، بشريت را تكان داد، اما به شكست استدراك اجتماعي، استقرار استدراك افلاكي از جهان ياري رسانيد. تمام آموزه هاي اجتماعي سده نوزدهم از اين آگاهي محروم بودند كه بني آدم موجودي است افلاكي و نه تنگ نظر. به عقيده برديايف جنگ جهاني كه بشريت را تكان داد، بيهودگي و پوچي هر نوع تلاش در راه بازسازي اجباري نظام اجتماعي را نشان داد. اين لانه مورچگاني را كه بشريت نام دارد، هر طوري كه خواهي دگرگون بساز ولي به هر حال لانه مورچگان باقي خواهد ماند. اما در عين حال بشريت غايه هستي متعالي تري دارد و آن كار آفرينشي گسترده تا ابعاد كيهاني است كه دورنماي جهاني دارد. برديايف انقلابهاي ماههاي فوريه و اكتبر را در مسكو ديد. در اين هنگام به كار شديد معنوي اشتغال داشت و كتاب "مفهوم تاريخ" (1918) را مي نوشت. فرهنگستان آزاد فرهنگ معنوي را تشكيل داد. در سال 1920 او را به عنوان استاد دانشگاه مسكو برگزيدند. در همين سال بازداشت شد. در "لوبيانكا" شخصي به نام درژنسكي از برديايف بازجويي كرد. برديايف بي آنكه انتظار استنطاق را بكشد، در باب انديشه هايش سخنراني مفصلي كرد. اين سخنراني چهل و پنج دقيقه طول كشيد. درژنسكي با دقت مي شنيد. بعد به منژنسكي دستور داد برديايف را آزاد كند و با اتومبيل به خانه اش برساند. در سال 1922 دوباره بازداشت شد. اين بار كار به تبعيد از كشور كشيد. برديايف در پاييز همان سال با جمع بزرگي از دانشمندان به خارج رفت دو سال در برلين به سر برد. بعد به پاريس رفت و در حومه اين شهر در "كلامار" خانه اي خريد. برديايف در هر دو پايتخت، نخبگان دين و فلسفه را به دور خود گرد آورد (در ميان آشنايان او از ماكس شيلر، ژاك مارتين و گابريل مارسل مي توان نام برد). در برلين كتاب "قرون وسطاي جديد" (1923) را نوشت و اين اثر، او را در سراسر اروپا مشهور ساخت. برديايف فرهنگستان دين و فلسفه را بنياد نهاد و با انجمن جوانان مسيحي به همكاري پرداخت. دبيري مجله "راه" را بر عهده گرفت كه در ميان مهاجران شهرت "چپي" داشت. سالهاي جنگ دوم، برديايف در فرانسه اشغال شده كه اشغالگران را به ديده نفرت مي نگريست، به شدت نگران سرنوشت روسيه بود و از پيروزيهاي آن شادمان مي شد. زماني مي خواست به زادگاهش برگردد، اما بيداد استاليني مانع وي شد. برديايف سرانجام در 23 مارس 1948 در كلامار چشم از جهان فرو بست. در سال 1937 بود كه كتاب "سرچشمه ها و مفهوم كمونيسم روس" به زبانهاي آلماني و انگليسي انتشار يافت. چاپ اين اثر به زبان روسي در سال 1955 پس از مرگ برديايف صورت گرفت. با اين اثر مجموعه آثار او عليه ايدئولوژي بلشويسم كه برديايف همواره مخالف آن بود، كامل مي شود. برديايف، مخالف انقلاب است. از نظر او هر انقلابي، مصيبت و ناكامي است. انقلابهاي موفق در دنيا وجود ندارند. مسؤوليت انقلاب هم بر دوش كساني است كه آن را انجام داده اند و هم به عهده آناني كه از وقوع آن جلوگيري نكرده اند. پيروزي انقلاب و سركوبي آن از لحاظ پيامدها يكسان اند، سقوط اقتصاد و بروز توحش اخلاقي نتيجه انقلاب مي باشد. در نيروي قهار انقلاب مقامي براي شخصيت وجود ندارد و در آن اصولي فرمان مي رانند كه هويت و اصالتي ندارند. انقلاب به سان حريق و بيماريهاي واگير آفتي آسماني است. هر انقلابي سرانجام به ارتجاع مي انجامد و اين امري است محتوم. هر قدر انقلاب با قساوت بيشتري صورت گيرد، ارتجاع به همان ميزان وحشتناك تر مي باشد. اما اين ارتجاع به زندگي قبلي منجر نمي گردد، مقوله نو و ثالثي به دنيا مي آيد. اهميت اصلي انقلاب فرانسه در اين امر نهفته است كه جنبش نيرومند كاتوليكي و رمانتيكي را به عرصه حيات راه داد كه براي تمامي انديشه قرن 19 ثمربخش بود. ژوزف دي مستر مهمتر از روبسپيراست. در روسيه نيز همين گونه است. بازگشتي به گذشته نيست و نمي تواند باشد. شيوه "غربي" نيز براي روسيه ناممكن است. فرد روس نمي تواند آرزو كند كه يك بورژواي اروپايي جانشين يك كمونيست شود. در عين حال، همانا كمونيستها هستند كه كشور را به آغوش شيوه زندگي بورژوايي مي اندازند. وحشتناك آن است كه روسيه در وجود انقلاب كمونيستي براي نخستين بار به كشوري بورژوايي و تنگ نظر مبدل مي شود. افراد زرنگ، وقيح و پرتكاپوي اين دنيا پا به جلو نهاده و حق ارباب بودن خويش را با بانگ رسا اعلام مي نمايند. تيپ انساني نويني در روسيه به ظهور پيوست. اخلاف اين افراد جوان، بورژواهاي مؤثري خواهند شد. اينان به تسلط كمونيسم پايان خواهند داد و عاقبت ماجرا مي تواند به "فاشيسم روسي" بيانجامد. برديايف اندكي بعد اعتراف كرد كه عصر فاشيسم در روسيه هم اكنون فرا رسيده است. "تمام ويژگيهاي فاشيسم" در وجود استالينسيم ديده مي شود. زماني بيسمارك آرزو كرد اي كاش كشوري پيدا شود كه تجربه سوسياليسم را بيازمايد. او اميد داشت كه پس از آن، تمايلي به تكرار اين تجربه ديده نخواهد شد. چنين كشوري يافت شد و تجربه سوسياليسم را در مقياس عظيمي تحقق بخشيد. برديايف افسرده از آن است كه زادگاه وي به آزمايشگاه سوسياليسم مبدل گرديد. او فعاليتش را به عنوان يك ماركسيست آغاز كرد. بعد دشمن آشتي ناپذير اين شيوه تفكر شد. كتاب "فلسفه نا برابري" (سال 1923) كه تحت تأثير مهاجرت اجباري نگارش يافت، اوج ضديت او باسوسياليسم است. برديايف در اين كتاب از مدارج هستي سخن مي گويد. "برابري" فقط در توده اي از ريگ وجود دارد. برابري نمي تواند در يك دولت وجود داشته باشد، زيرا پيوسته اندك كساني ـ از جمله بهترها يا بدترها ـ هستند كه فرمانروايي مي كنند. دولت براي برپايي مستراحها به ظهور نپيوسته است. دولت در عين حال ماشين و افزار ستم نيست. دولت نوعي ارزش است و اهداف بزرگي در سرنوشت تاريخي ملتها دارد. بعدها دولت ستيزي ويژه اي در عقايد برديايف تسلط يافت. به نظر او دولت چيزي به جز "حالت انحطاط و سقوط" نمي آمد. هرگونه حاكميتي به عقيده او بد است و فرمانروايي نصيب و بهره مردمان عامي است. اشرافيت راستين در فراسوي فرمانروايي و تابعيت قرار دارد. هر دولتي، شري است، اما افسوس كه شري ناگزير و محتوم. در حال حاضر نمي توان بدون دولت زيست، از همين رو آنارشيستها حق به جانب نيستند. برديايف نسبت به مسأله ملي كاملاً حساس است. در همين مسأله است كه وي نقطه ضعف برنامه انقلابيون را به خوبي لمس مي كند. او خطاب به انقلابيون مي گفت: "شما از درك راز سر به مهر هستي ملي عاجزيد. شما آماده شناسايي هستي ملي و حقوِ ملي يهوديان يالهستاني ها، چك ها يا ايرلندي ها هستيد اما هرگز نتوانسته ايد هستي ملي و حقوِ ملي روسها را به رسميت بشناسيد و علت اين امر آن است كه شما به مسأله ستم علاقه داشتيد. اما مسأله مليت به كلي برايتان جالب نبوده است."(4) در واقع مسأله ملي در انقلاب روسيه تنها از اين ديدگاه مطالعه مي شد كه چه چيزي در مبارزه به خاطر قدرت، به انقلابيون مي دهد. انقلاب از همان بدو ماجرا خصلت ضد روسي داشت و سپس به سركوبي وحشتناك هر آنچه مهر روسي بر جبين داشت، منجر گرديد. "انقلابي روسيه خصلتاً ضد ملي است و روسيه را به جسدي بي جان مبدل كرده است."(5) برديايف به محافظه كاري و اريستوكراتيسم تمايل دارد. محافظه كاري از ديدگاه او پيوند زمانه ها را حفظ مي كند. محافظه كاري راستين چيزي به جز نبرد عنصر جاودان و ماندگار با عناصر پنج پديده ها نيست. محافظه كاري به معناي جلوگيري از پيشرفت و ارتقا نيست، بلكه به مفهوم جلوگيري از سقوط به پايين، عقب و به سوي تاريكي پر هرج و مرج است. در مورد اريستوكراسي بايد گفت كه به پندار برديايف، اريستوكراسي چيزي به جز مديريت بهترينها نيست. از روز آفرينش جهان همواره، اقليت فرمان رانده، فرمان مي راند و فرمان خواهد راند. مهم اين است كه اين اقليت چگونه كساني اند. تنها دو نوع حاكميت وجود دارد: اريستوكراسي يا حاكميت بهترين ها و اكلوكاسي يا حاكميت بدترين ها. يك اقليت جانشين اقليت ديگري مي شود. ديوان سالاري انقلابي طبق معمول بدتر از ديوان سالاري كهن و سرنگون شده است. مشتي از شيادان و قاتلان از جمله زباله هاي جامعه مي توانند اريستوكراسي دروغين نوين را تشكيل دهند. نظر برديايف در باب ليبراليسم و دموكراسي به شدت منفي است. برديايف سوسياليسم را يك ايده بورژوايي مي داند. كيش مالكيت براي سوسياليست ها، همچنان كه براي بورژواها، خصلت نماست. سوسياليزم امري رابه انجام مي رساند كه دموكراسي آغاز كرده است و اين امر، خردباره ساختن قطعي زندگي انسان است. اين حالت چيزي به جز جامعه بي هويت، جامع گرايي دروغين و شيطان سالاري به بار نمي آورد. سوسياليسم به معناي آزادي كار نه، بلكه به مفهوم آزادي از كار است. در اين حال بايد توليد را افزايش داد و در انديشه تقسيم مجدد ثروتهاي توليد شده نبود. اين انديشه برديايف در مقاله اي بازتاب يافت كه در مجموعه "چرخشگاه ها" به چاپ رسيده بود. جستجوي سلطنت الهي در تاريخ، فريبي كامل و دروغين است. ماركس يهودي جدا شده از آيين نياكان خود بود، اما در ضمير ناخودآگاه وي، آرمانهاي نهاني قوم اسراييل پا بر جا مانده بودند. ضمير ناخودآگاه، همواره نيرومندتر از ضمير خودآگاه است. براي ماركس، پرولتاريا يادر حكم قوم نوين اسراييل، قوم برگزيده خدا، قوم رهايي بخش و بر پاكننده سلطنت آينده زميني است. كمونيسم پرولتاري ماركس چيزي به جز همان ايمان كهن يهودي به سلطنت هزار ساله آسماني در قالبي مدني و دنيوي نيست. طبقه برگزيده جانشين قوم برگزيده مي شود. رسيدن به چنين ايده اي از طريق علمي محال بود. در وجود انقلاب روسيه، ما با تلقي و درآميزي دو شعور رسالت گرا روبرو هستيم: رسالت گرايي پرولتاريا و رسالت گرايي ملت روس. در انتقاد از سوسياليسم، برديايف به عنوان يك طرفدار سرمايه داري عمل نمي كند. اصطلاح "جامع گرايي اقتصادي" در صفحات "فلسفه نابرابري" پديدار مي شود. اين اصطلاح بايد هم به طور يكسان در نقطه مقابل سرمايه داري باشد و هم در تضاد با سوسياليسم. اقتصاد بايستي فقط به عنوان يك نظام داراي مدارج، بسط و توسعه يابد. حفظ رابطه زنده با زمين و عشق به آن و به ابزارهاي كار تنها در صورت مالكيت انفرادي امكان پذير است. بايد براي نيل به فرايندي از امتزاج اصل اريستوكراتيك شخصيت و اصل سوسياليستي عدالت و همكاري برادروار انسانها كوشيد. در سال 1939، برديايف در باب بردگي و آزادي انسان به ياد عقايد اوايل زندگيش افتاد. وي اظهار داشت: "حلقه انديشه هاي من در بخش فلسفه اجتماعي كامل شد. من به آن حقيقت سوسياليسم باز گشتم كه در نوجواني به آن معتقد بودم، اما بر زمينه و شالوده ايده ها و معتقداتي كه در تمام طول حيات به آنان رسيده ام. من آن را سوسياليسم انفرادي مي نامم كه از ريشه متافيزيك مسلط سوسياليسم مبتني بربرتري جامعه بر شخصيت تفاوت دارد. (7) برديايف از اصل خودش در مورد مدارج نابرابري در رابطه با فرهنگ پيگيرانه تر از ساير عرصه ها استفاده كرد. فرهنگ در واقعيت امر، كار برگزيدگان است. كار همگان، تمدن است كه نبايد با فرهنگ اشتباه شود. فرهنگ دو مبدأ دارد: مبدأ محافظه كار كه به گذشته چشم دوخته است و مبدأ آفرينشي كه در جهت ايجاد ارزشهاي نو معطوف است. مبدأ انقلابي و اجباري خصم فرهنگ است. فرهنگ سرچشمه اريستوكراتيك دارد. بحران فرهنگ چيزي به جز درك مرز نهايي به دست آمده نيست كه هستي نويني به دنبال خود نهفته دارد. اكثر مردم متوجه اين بحران نمي شوند. تنها اندك كساني كه فرهنگ را مي آفرينند بحران فرهنگ را درك مي كنند. آنان در قبال مبدل ساختن فرهنگ به سلطنت الهي قرار دارند. تفسير سلطنت الهي از لحاظ آخر زمان، يگانه تفسير درست است. اما خارق العادگي شعور آخر زماني در آن است كه خاتمه كار نه تنها براي مدت نا معين، به آينده به تعويق مي افتد، بلكه به هر لحظه زندگي نيز نزديك است. آخر زمان در درون روند حيات وجود دارد و قيامت نيز مكاشفه آخر كار در درون جهان و تاريخ است كه در درون حيات انساني و در درون هر لحظه اي از حيات آدمي مي باشد و به ويژه غلبه بر استدراك منفعل از قيامت به عنوان انتظار فرجام كار و روز داوري خيلي اهميت دارد. استدراك فعال از قيامت به عنوان دعوتي از انسان براي فعاليت آفرينشي و تلاش قهرمانانه و انجام كارنامه هاي شگرف، امكان پذير است." (8) اين كارنامه ها در جهت غلبه بر مرگ معطوف اند. ايده فلسفي خلود طبيعي كه از جوهر ذاتي روح نشأت مي گيرد، بي ثمر است. زيرا غمناكي مرگ را ناديده مي انگارد. خلود بايد در اثر مجاهدت به كف آيد. مبارزه با مرگ به خاطر حيات ابدي، وظيفه اصلي انسان است. اصل بنيادي اخلاق مي تواند چنين فرمول بندي شود: چنان كن كه در همه جا و در همه چيز و در رابطه با همه چيز، زندگي جاودان و ابدي گردد و بر مرگ غلبه شود. بدين سان برديايف با جابه جاسازي كلمات اين دستور قاطع كانت ايده مركزي فلسفه روس يعني ايده مفهوم زندگي را بيان كرد.
پی نوشتها:
1. برديايف. نيكالاي، معرفت نفس، چاپ پاريس، سال 1989، ص 132. 2. مجله "پايتخت"، سال 1991، ص 43. 3. برديايف. نيكالاي، معرفت نفس، چاپ پاريس، سال 1989، ص 132.4. 4. از اعماق سال 1990، ص 55. 5. برديايف. نيكالاي، راست و دروغ كمونيسم در كتاب "مسيحيت، آته ايسم و دوران معاصر"، چاپ پاريس، سال 1949، ص 88ـ89. 6. برديايف. نيكالاي، در باب بردگي و آرزوي انسان، ص 17. 7. برديايف. نيكالاي، در باره نمايه هستي انسان، ص 31. نويسنده: آ.و.گوليكا - رايزني فرهنگي ج .ا.ايران ـ مسكو
پاسخ به: زندگي و آثار نيكلاي برديايف
خوب بود