0

باز هم يك كلاغ

 
silver
silver
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : مهر 1387 
تعداد پست ها : 35
محل سکونت : اصفهان

باز هم يك كلاغ

باز هم يك كلاغ

مردي 85 ساله با پسر تحصيلكرده 45 ساله‌اش روي مبل خانه خود نشسته بودند. ناگهان كلاغي بر روي پنجره‌شان نشست. پدر از فرزندش پرسيد: اين چيه؟ پسر پاسخ داد: كلاغ. پس از چند دقيقه دوباره پرسيد اين چيه؟ پسر گفت: بابا من كه همين الان بهتون گفتم: كلاغه. بعد از مدت كوتاهي پير مرد براي سومين بار پرسيد: اين چيه؟

عصبانيت در پسرش موج ميزد و با همان حالت گفت: كلاغه كلاغ.

پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتي قديمي ‌برگشت.

صفحه‌اي را باز كرد و به پسرش گفت كه آن را بخواند.

در آن صفحه اين طور نوشته شده بود:

امروز پسر كوچكم 3سال دارد و روي مبل نشسته است هنگامي‌ كه كلاغي روي پنجره نشست پسرم 23 بار نامش را از من پرسيد و من 23 بار به او گفتم كه نامش كلاغ است.

هر بار او را عاشقانه بغل مي‌كردم و به او جواب مي‌دادم و به هيچ وجه عصباني نمي‌شدم و در عوض علاقه بيشتري نسبت به او پيدا مي‌كردم.

 

سه شنبه 6 مرداد 1388  4:26 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها