چرند و پرند
علي اكبر دهخدا
اگرچه دردسر مي دهم. اما چه ميتوان كرد نشخوار آدميزاد حرف است آدم حرف هم كه نزند دلش ميپوسد. ما يك رفيق داريم اسمش دمدمي است. اين دمدمي حالا بيشتر از يك سال بود موي دماغ ما شده بود كه كبلايي تو هم كه ازين روزنامه نويسها پيرتري هم دنيا ديده تري هم تجربهات زيادترست الحمدالله به هندوستان هم كه رفتهاي پس چرا يك روزنامه نمينويسي. ميگفتم عزيزم دمدمي اولاً همين تو كه الان با من ادعاي دوستي ميكني آن وقت دشمن من خواهي شد
.
ثانياً از اينها گذشته حالا آمديم روزنامه بنويسم بگو ببينم چه بنويسيم
.
يك قدري سرش را پايين ميانداخت. بعد از مدتي فكر سرش را بلند كرده ميگفت چه ميدانم از همين حرفا كه ديگران مينويسند معايب بزرگان را بنويس. به ملت دوست و دشمن را بشناسان. مي گفتم عزيزم والله بالله اينجا ايران است در اينجا اين كارها عاقبت ندارد. ميگفت: پس يقين تو هم مستبد هستي پس كلاً تو هم بله...وقتي اين حرف را ميشنيدم ميماندم معطل براي اينكه ميفهميدم همين يك كلمه تو هم بله...چقدر آب بر ميدارد
.
باري چه دردسر بدهم آن قدر گفت و گفت و گفت تا مارا به اين كار واداشت. حالا كه
ميبيند آن روي كار بالاست دست و پايش را گم كرده تمام آن حرفها يادش رفته
.
تا يك فراش قرمز پوش ميبيند دلش مي تپد. تابه يك ژاندارم چشمش ميافتد رنگش ميپرد، هي ميگويد امان از همنشين بد. آخرين من هم به آتش تو خواهم سوخت. ميگويم عزيزم من كه يك دخو بيشتر نبودم چهار تا باغستان داشتم و باغبانها آبياري ميكردند انگورش را به شهر ميبردند كشمش را ميخشكاندند. فيالحقيقه من در كنج باغستان افتاده بودم توي ناز و نعمت همانطور كه شاعر عليه الرحمه گفته
:
نه بيل ميزدم نه پايه
انگور ميخوردم در سايه
در واقع تو اينكار را روي دست من گذاشتي. به قول اينها تو مرا روبند كردي، تو دست مرا توي حنا گذاشتي. حالا ديگر تو چرا شماتت ميكني ميگويد
:
نه، نه، رشد زيادي مايهي جوان مرگي است، ميبينم راست راستي هم كه دمدمي است
.
خوب عزيزم دمدمي بگو ببينم تا حالا من چه گفتهام كه تو را آن قدر ترس برداشته است ميگويد قباحت دارد. مردم كه مغز خر نخوردهاند. تا تو بگوي ف من ميفهمم فرح زاد است. اين پيكره كه تو گرفتهاي معلوم است آخرش چهها خواهي نوشت. تو بلكه فردا دلت خواست بنويسي پارتيهاي بازرگان ما از روي هواخواهي روس و انگليس تعيين ميشود. تو بلكه خواستي بنويسي بعضي از ملاهاي ما حالا ديگر از فروختن موقوفات دست برداشته به فروش مملكت دست گذاشتهاند. تو بلكه خواستي بنويسي در قزاقخانه صاحب منصباني كه براي خيانت به وطن حاضر نشوند مسموم (در اينجا زبانش تپق ميزند لكنت پيدا ميكند و ميگويد) نميدانم چه چيز و چه چيز و چه چيز آنوقت چه خاكي به سرم بريزم و چطور خودم را پيش مردم به دوستي تو معرفي بكنم. خير خير ممكن نيست. من عيال دارم. من اولاد دارم. من جوانم. من در دنيا هنوز اميدها دارم. ميگويم عزيزم اولاً دزد نگرفته پادشاه است. ثانياً من تا وقتي كه مطلبي ننوشتهام كي قدرت دارد به من بگويد تو. خيال را هم كه خدا بدون استثناء از علما آزاد خلق كرده. بگذار من هر چه دلم ميخواهد در دلم خيال بكنم هر وقت نوشتم آن وقت هر چه دلت ميخواهد بگو من اگر ميخواستم هرچه ميدانم بنويسم تا حالا خيلي چيزها مينوشتم. مثلاً مينوشتم الان دو ماه است كه يك صاحب منصب قزاق كه تن به وطن فروشي نداده بيچاره از خانهاش فراري است و يك صاحب منصب خائن با بيست نفر قزاق مأمور كشتن او هستند
.
مثلاً مينوشتم اگر در حساب نشانهي «ب» بانك انگليس تفتيش بشود بيش از بيست كرور از قروض دولت ايران را مي توان پيدا كرد مثلاً مينوشتم اقبال السلطنه در ماكو و پسر رحيم خان در نواحي آذربايجان و حاجي آقا محسن در عراق و قوام در شيراز و ارفع السلطنه در طوالش به زبان حال ميگويند چه كنيم. الخليل نامرئي و الجليل پنهاني. مثلاً مينوشتم نقشهاي را كه مسيو
«
دوبروك» مهندس بلژيكي از راه تبريز كه با پنج ماه زحمت و چندين هزارتومان مصارف از كيسهي دولت بدبخت كشيد يك روز از روي ميز يك نفر وزير آورده به آسمان رفت و هنوز مهندس بلژيكي بيچاره هر وقت زحمات خودش در سر آن نقشه يادش ميافتد چشمهايش پر از اشك ميشود. وقتي حرفها به اينجا ميرسد دست پاچه ميشود ميگويد نگو نگو حرفش را هم نزن اين ديوارها موش دارد موشها هم گوش دارند. ميگويم چشم هر چه شما دستورالعمل بدهيد اطاعت ميكنم. آخر هر چه باشد من از تو پيرترم. يك پيرهن از تو بيشتر پاره كردهام. من خودم ميدانم چه مطالب را بايد نوشت چه مطالب را ننوشت. آيا من تا به حال هيچ نوشتهام چرا روز شنبه 26 ماه گذشته وقتي كه نماينده وزير داخله به مجلس آمد و آن حرفهاي تند و سخت را گفت يك نفر جواب او را نداد؟ آيا من نوشتهام كه كاغذ سازي كه در ساير ممالك از جنايات بزرگ محسوب ميشود در ايران چرا مورد تحسين و تمجيد واقع شد؟
آيا من نوشتهام كه چرا از هفتاد شاگرد بيچارهي مهاجر مدرسهي آمريكايي ميتوان گذشت و از يك نفر مدير نميتوان گذشت؟ اينها همه از سراير مملكت است اينها تمام حرفهايي است كه همه جا نميتوان گفت. من ريشم را كه توي آسياب سفيد نكردهام. جانم را از صحرا پيدا نكردهام. تو آسوده باش هيچ وقت از اين حرفها نخواهم نوشت. به من چه كه وكلاء بلد را براي فرط بصيرت در اعمال شهر خودشان ميخواهند محض تأسيس انجمن ايالتي مراجعت بدهند. به من چه كه نصرالدوله پسر قوام در محضر بزرگان طهران رجز ميخواند كه منم خورندهي خون مسلمين. منم برنده عرض اسلام. منم آن كه ده يك ايالت فارس را به قهر و غلبه گرفتهام. منم كه هفتاد و پنج نفر زن و مرد قشقايي را به ضرب گلوله توپ و تفنگ هلاك كردم. به من چه كه بعد از گفتن اين حرفها بزرگان طهران «هورا» ميكشند و زنده باد قوام ميگويند. به من چه كه دو نفر عبا پيچيده با آن يك نفر مأمور از يك در بزرگي هر شب وارد ميشوند. من از خودم نگذشتهام آخرت هم حساب است چشمشان كور بروند آن دنيا جواب بدهند وقتي كه اين حرفها را ميشنود خوشوقت ميشود و دست به گردن من انداخته روي مرا ميبوسد ميگويد من از قديم به عقل تو اعتقاد داشتم. بارك الله بارك الله هميشه همين طور باش . بعد با كمال خوشحالي به من دست داده خداحافظي كرده ميرود
.
قُلْ سِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَانظُرُوا کَیْفَ بَدَأَ الْخَلْقَ ثُمَّ اللَّهُ یُنشِئُ النَّشْأَةَ الْآخِرَةَ إِنَّ اللَّهَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ (بگو در زمین بگردید و بنگرید خداوند چگونه آفرینش را آغاز کرده است، سپس خداوند به همین گونه، جهان را ایجاد می کند خداوند یقیناً بر هر چیز تواناست) /عنکبوت20