می خوام تو رو که باشی ، جون بدی تا نمیرم
عزیز هم ترانه ، تو واژه ها اسیرم
می خوام تو رو که باشی ، تو دم دم نفس هام
تو لحظه های دردم ، محکم بگیری دستام
می خوام تو رو که باشی حتی اگه نباشم
حتی اگه تو رویا ، خیال رفته باشم
می خوام تو رو که باشی ، گم بشی تو وجودم
حتی وقتی نبودی ، من عاشق تو بودم
از من بخواه که باشم ، کم نیارم تو دستات
پرپر بشم تو حس
ناز
لطیف چشمات
از من بخواه که باشم ، بودنی رنگ موندن
حست کنم تو رگ هام عین ترانه خوندن
از تو می خوام که باشی ، باشی و باشه یاور
تو لحظه هام بمونی تا دمدمای آخر
از تو می خوام که باشی تا که ترانه باشه
اگه یه روز بمیرم ، اگه یه روز بمیرم
اگه یه روز بمیرم ، رو شونه ی تو باشه
همیشه فرصت نداری بگی دوست دارم
درخت همیشه پرستو رو دوست داشت.
از زمانی که پرستو بر روی شاخه اش مینشست
,
دوستش داشت.هر روز صبح بخود میگفت "امروز همون روزیه که بهش میگم دوستش دارم
"
اما صبح وقتی خورشید مهربون گرمی عشقش رو به همه میداد,درخت هرچی سعی میکردبه پرستو بگه دوستش داره چیزی جلوشو میگرفت .شاید خجالت .
خودش هم نمیدونست
اون چیه
.
فردا گذشت و فرداهای دیگه... باز هم گذشت
.
"
فردا حتما بهش میگم
"
ولی باز هم فردایی دیگر
...
یک روز از سرما به خود لرزید. ...... بغض گلوشو گرفت , انگار یخ زده بود ,نه از سرما
.
پرستو رفته بود
.